سپیده جدیری
پذیرای فرسایش
به قاطعیت شکوهمند خاک،
آهسته میکنیم صدایمان را
در عبور از ریشههای طویل مقابر،
که تلفیق روح و مرمر در آنها
وعدهی شکوه مطلوب مرگ است.
مقبرهها زیبایند،
به عریانیِ واژههای لاتین و تاریخ حک شده ی مرگ بر آنها،
همراهی مرمر و گُل
و میدانگاههایی چون حیاطها سرد
و دیروزهای بیشمار تاریخ
که خاموش و یگانهاند امروز.
سهواً به مرگ میدانیم آن آسودگی را
و بر این باوریم که «پایان» آرزوی ماست
حال آن که آرزوی ما بیاعتنایی است و خواب.
پر شور در دشنهها و احساسها
و خفته در پیچک،
تنها زندگی زنده است
به هیئت فضا و زمان،
که ابزار جادوی روحند،
و آن هنگام که خاموش شود،
خاموش میشود با آن
فضا، زمان و مرگ،
چون پژمردن تصویر در آینه
آن هنگام که در غروب فرو میرود
و نور رفته است.
سخی سایه سارِ درختان،
باد، پُر پرنده و بالِ موّاج،
ارواح، پراکنده در دیگر ارواح،
معجزه بود شاید که آنها ناگاه باز ایستادند از زیستن،
معجزهای فراشعور،
گرچه تکرار خیال گونهاش
میبارد به روزهای ما دهشت.
این اندیشههای من بود در «رِکولتا»،
در خاکستر خویش.
چشمها از هر سو در شب فرو رفت
و این به خشکسالی میماند پیش از باران.
اینک همهی جادهها نزدیکاند،
حتی جادهی اعجاز.
باد، پگاهی گیج و مست را به همراه میآورد.
پگاه، هراس ما از اعمالی است که میچرخند بر فراز سرمان.
این شامگاه مقدس را سراسر پیمودهام
و بیتابیاش برایم به جا مانده است
در این خیابان؛ که میتوانست هر خیابانی باشد.
در اینجا بار دیگر، آرامش گستردهی دشتها در افق
و زمین بی بار، پنهان میان سیم و علف
و دکّانی به درخشش ماه نوی شامگاه پیش.
این گوشه، چون خاطرهای آشناست
با آن میدانهای فراخ و حیاطِ میعادگاهش.
چه پرشکوه است خیابان ابدیّت، برای سوگند دادنات، از آن هنگام که روزهایم
اندک حادثهای را شاهد بودهاند!
نور بر هوا خط میکشد.
سالهایی که بر من گذشتهاند به شتاب
در زمین و آب فرو رفتهاند
و احساس من لبالب از توست، خیابان پر شکوه گلگون.
گمان میکنم دیوارهای توست که آفتاب میزاید،
دکّانی چنان تابناک در ژرفنای شب.
میاندیشم، و ندای اعتراف من به ضعف پیش از این شنیده میشود:
من هیچ ندیدهام از کوهساران، رودها و دریا،
جز درخشش صمیمی «بوینس آیرس»
و اینک با نور آن خیابان، خطوط هستی و مرگم را ترسیم میکنم.
خیابان فراخ و طویل رنج،
تو تنها نوایی هستی که هستیام شنیده است.
نبرد خاموش غروب
در حومههای دوردست،
جراحتی کهنه از نبردی ابدی در آسمان؛
پگاههای نزاری که به سویمان دست میکشند
از ژرفنای دوردست فضا
چنان که از ژرفنای زمان،
باغهای سیاه باران، ابوالهول یک کتاب
که از گشودنش بیم داشتم
و تصاویرش هنوز میچرخند در رؤیاهایم،
سرگشتگی ما و آن چه میتابانَد
ماهتاب بر مرمر،
درختانی که سر به فلک میسایند استوار
چون خدایانی آرام،
شامگاه دیدار و غروب انتظار،
«والت ویتمن»، که نامش به تنهایی یک جهان است،
دشنهی بی باک یک امپراطور
بر بستر خاموش یک رود،
ساکسونها، اعراب و گوتها
که مرا میآفرینند بی آن که بدانند،
آیا من اینها و دیگران هستم
یا رمزها و جبرهای دشواری هست
که از آنها هیچ نمیدانیم؟