لوئیس بورخس

20 مطلب


کاش مرده به دنيا می آمدم

حلقه آسمان گرداگردِ شکوهِ من
کتابخانه های شرق بر سرِ شعرهای من در جنگند،
اميران می خواهند دهانم را با زر پر کنند،
فرشتگان جانم را از بيرون می شناسند.
با وَهم و حقارت کار می کنم:
کاش مرده به دنيا می آمدم.


ما يکديگر را می‌جوئيم.

زئوس نمی تواند بازشان کند،
بندهای سنگی که مرا فراگرفته اند.
آنان را فراموش کرده ام
انسانهائی را که پيش از من بوده اند
و پا به همان راه گذاشته اند از ميانِ همان ديوارهای نفرت انگيز
که سرنوشت من باشد.
راه های راستی که خود در دايره ای پنهان
پيچ و تاب می‌خورند
در پايانِ سال ها.
سينه کشِ ديوارها که با پولِ رِبای روزانه نقش زده شده اند.
در ماده سپيد جاپائی يافته ام که از آن می‌ترسيدم.

آسمان در شب های تيره عميق مرا قی کرده است،
يا در بازتابِ صدای نوميدوارِ قِی.
می دانم که کسی ديگر در سايه ايستاده است،
به اندازه گرفتنِ سرنوشتش در تنهائی طولانی
که هادس  آن را می تَنَد و بازش می کند،
به آرزوی آشاميدنِ خونِ من و بلعيدنِ مرگِ من.
ما يکديگر را می‌جوئيم.
آرزو داشتم که اين روزِ انتظارِ آخرين روز می بود.

اوست نور، سياه و زرد

چشمانِ گوشتِ تو درخششِ آفتابِ
غيرقابل تحمل را می‌بينند، گوشتِ تو
ماده ناياب يا صخره بسته را لمس می‌کند.
اوست نور، سياه و زرد
همان است که می‌بيند.
با چشمانِ بی‌نهايت به تو می‌نگرد
اوست که پژواک را می‌جويد و
چشمانِ آينه را.
مارهای هفت سرِ سياه و ببرهای سرخ را.
آفرينش تنها راضی‌اش نمی‌کند.
او هر آفريده‌ای از جهانِ غريبش است:
ريشه های سرسختِ سدر و دگرگونی های ماه.
مرا قابيل نام نهاده اند.
جاودانگی
مرا از طعمِ آتشِ دوزخ می‌شناسد.

مردی که در باغچه‌اش کار می‌کند

مردی که در باغچه‌اش کار می‌کند،
آن سان که ولتر آرزو داشت.
آن کس که از وجود موسیقی سپاسگزار است.
آن کس که از یافتن ریشه واژه‌ای لذت می‌برد.
آن دو کارگری که در کافه‌ای در جنوب،
سرگرم بازی خاموش شطرنجند.
کوزه‌گری که درباره رنگ یا شکل کوزه‌ای می‌اندیشد.
حروف‌چینی که این صفحه را خوب می‌آراید،
هرچند برایش چندان رضایتبخش نباشد.
زن و مردی که آخرین مصراع‌های بند معینی از یک شعر بلند را می‌خوانند.
آن کس که دست نوازشی بر سر حیوان خفته‌ای می‌کشد.
آن کس که ظلمی را که بر او رفته توجیه می‌کند یا دلش می‌خواهد که توجیه کند.
آن کس که از وجود استیونسن شاد است.
آن کس که ترجیح می‌دهد حق با دیگران باشد.
این آدم‌ها، ناخودآگاه، دنیا را نجات می‌بخشند.

عشق همین است، می دانم.

عشق همین است. یا پنهان خواهم شد یا خواهم گریخت.
دیوارهای زندانش قد می کشند، همچو رویایی مخوف.
نقاب دلفریبش عوض شده، اما مثل همیشه یگانه است.
حال طلسم ها به چه کارم می آید: مطالعه حروف، دانشوری موهوم، کارآموزی زبانی که شمالی های سرسخت برای دریا و شمشیرشان می خواندند، صفای دوستی، سالن های کتابخانه، چیزهای معمولی، عادتها، عشق جوان مادر من، سپاه سایه مردگانم، شبی بی پایان یا طعم خواب و رویا؟
من با بودن و نبودن با تو زمان را می سنجم.
حال ظرف آب بر فراز چشمه می شکند، حال مرد از صدای پرندگان برمی خیزد، حال غیر قابل تشخیصند آنها که از پنجره نگاه می کنند، اما تاریکی صلحی به بار نیاورده است.

عشق همین است، می دانم. تشویش و آرامش شنیدن صدایت، صبر و خاطره، وحشت زندگی از این به بعد.
این عشق است و اساطیرش، جادوی خرد و حقیرش.
آن جا گوشه ای هست که توان گذشتنم نیست.
حال دسته ای دوره ام می کنند، اراذل
(این اتاق حقیقت ندارد. او هنوز ندیده اش)
نام زنی که به من خیانت می کند.
یک زن که تمام بدنم را به درد می آورد.

خاطرم سرشار باد

خاطرم سرشار باد
از یاد خیابانی خاکی با دیوارهای کوتاه
و سواری بالا بلند
که سپیده را از خود سرشار می‌کند
با شنلی ژنده و بلند
در یکی از روزهای ملالت‌بار
در روزی بی‌تاریخ.

خاطرم سرشار باد
از یاد مادرم که به صبح می‌نگرد
در ایستگاه قطار سانتا ایرِنه
بی خبر از آنکه قرار است
نام خانوادگی اش بورخِس شود.
خاطرم سرشار باد
از یاد جنگیدن در نبرد سِپدا
و نظاره اسنانیسلاو دلکامپو
آنگاه که با شادمانی دلاورانه اش
نخستین گلوله را بر تن خویش خوشامد می گفت.

خاطرم سرشار باد
از یاد پدرم که همه شب
پیش از سفری به درون رویا
دروازه باغی پنهان را می گشود
و واپسین بار که آن دروازه را گشود
چهاردهم فوریه سال ۳۸ بود.

خاطرم سرشار باد از یاد سفاین اَنگیست
که از کناره دینامارکا لنگر بر می گرفتند
برای یافتن جزیره ای که آن زمان انگلستان نبود.

خاطرم سرشار باد
از یاد آنچه داشتم و از دست دادم
پرده‌ نقاشی زرینی از تِرنر
به وسعت موسیقی.

خاطرم سرشار باد
از یاد آنکه نظاره گر سقراط باشم

که به عصر شوکران، آن زمان که مرگِ آبی
از نوک پاهای سرد شده اش آغاز کرده بود

آرام به غور مسائل جادویی پرداخت
و منطق را جایگزین اسطوره ساخت.

خاطرم سرشار باد
از یاد آن زمان که به من بگویی دوستم داری
و من شادمانه و دگرگون

تا سپیده دم خواب در چشم نیاورم.

فردا جسدی معمایی خواهم بود

من که امروز این سطر‌ها را به آواز می خوانم
فردا جسدی معمایی خواهم بود
که در قلمرویی جادویی و بی‌بار ساکن است
بی پیش و پس و کی.
عارفان چنین می‌گویند.
می‌گویم که باور دارم
که من نه سزاوار دوزخم و نه در خورد بهشت
ولی پیش‌بینی نمی‌کنم.
قصه‌ی هر آدم چون شکل‌های آبی پروتئوس جابه‌جا می‌شود.
سرنوشت من چه هزار توی گمراه‌کننده‌ای، چه نور خیره‌کننده‌ای
از شکوه و جلال خواهد شد
هنگامی که پایان این ماجرا مرا با تجرید غریب مرگ بازنمایی کند؟
می‌خواهم فراموشی ناب بلورین آن را بنوشم،
تا برای همیشه باشم، ولی هرگز نبوده باشم.

بارانی نرم و ریز در بیرون می‌بارد

اکنون که بارانی نرم و ریز در بیرون می‌بارد
سرانجام شامگاه کاملا ناگهانی صاف می‌شود.
در حال باریدن با باریده.
خود باران بی‌گمان چیزی است که در گذشته روی می‌دهد.

هر که باریدن آن را می‌شنود، زمانی را به یاد آورده است که
در آن، پیچش غریب سرنوشت گلی را همراه با سرخی گیج‌کننده‌ی
سرخش به او بازگردانده که نامش «رُز» بود.
این باران که کرکره‌اش را در چارچوب پنجره می‌گستراند
باید در کناره‌های از یاد رفته‌ی شهر هم بدرخشد
که دیگر انگورهای سیاه بر تاک صحن پوشیده‌اش نمی‌رویند
باران شامگاهی، صدا را به گوش من می‌رساند
صدای گرامی پدرم را که اکنون باز می‌آید و هرگز نمرده است.

تنها زندگی زنده است

پذیرای فرسایش
به قاطعیت شکوهمند خاک،
آهسته می‌کنیم صدایمان را
در عبور از ریشه‌های طویل مقابر،
که تلفیق روح و مرمر در آنها
وعده‌ی شکوه مطلوب مرگ است.
مقبره‌ها زیبایند،
به عریانیِ واژه‌های لاتین و تاریخ حک شده ی مرگ بر آنها،
همراهی مرمر و گُل
و میدانگاه‌هایی چون حیاط‌ها سرد
و دیروزهای بی‌شمار تاریخ
که خاموش و یگانه‌اند امروز.
سهواً به مرگ می‌دانیم آن آسودگی را
و بر این باوریم که «پایان» آرزوی ماست
حال آن که آرزوی ما بی‌اعتنایی است و خواب.
پر شور در دشنه‌ها و احساس‌ها
و خفته در پیچک،
تنها زندگی زنده است
به هیئت فضا و زمان،
که ابزار جادوی روحند،
و آن هنگام که خاموش شود،
خاموش می‌شود با آن
فضا، زمان و مرگ،
چون پژمردن تصویر در آینه
آن هنگام که در غروب فرو می‌رود
و نور رفته است.
سخی سایه سارِ درختان،
باد، پُر پرنده و بالِ موّاج،
ارواح، پراکنده در دیگر ارواح،
معجزه بود شاید که آنها ناگاه باز ایستادند از زیستن،
معجزه‌ای فراشعور،
گرچه تکرار خیال گونه‌اش
می‌بارد به روزهای ما دهشت.
این اندیشه‌های من بود در «رِکولتا»،
در خاکستر خویش.

چه تنهایی بی‌قدری

چه تنهایی بی‌قدری در این طلا
این دیگر ماه هر شب نیست
آن ماهی که «ابوالبشر» برای اول بار دید.

قرن‌ها شب‌زنده‌داری
آن را با اشک‌های باستانی لبریز کرده.

نیک بنگر
که اکنون آینه‌ی توست.