سیامک تقیزاده
اگر یک نفر
هر آنچه که
از درونش برمی آید را بنویسد
بی شک از درون او
کسی رفته است
برای من باز بگذار،
درهای شهری را
که در آن زندگی میکنی
چیزهایی که
برای تو خواهم گفت،
تنها با سخن گفتن از آنها
به اتمام نمیرسد
سالهاست از زندگی من،
لحظههایی را دزدیدهای
که تمامشان
با نام تو یکی شده بودند
برای من باز بگذار
درهای شهری را
که در آن زندگی میکنی
تا آنجا دلتنگ شهرهای دیگری باشم
این خانهها، این کوچه ها و این میدانها
برای ما دو کافی نیست
دیگر همانند گذشته دلتنگ ات نمی شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری ست ، چشمانم پُر نمی شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته ام
کمی خسته ام ، کمی شکسته
کمی هم نبودنت مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفته ام
تنها خوبم هایی روی زبانم چسبانده ام
مضطربم
فراموش کردن تو علیرغم اینکه میلیونها بار به حافظه ام سر می زنم
و نمی توانم چهره ات را به خاطر بیاورم ، من را می ترساند
دیگر آمدنت را انتظار نمی کشم
حتی دیگر از خواسته ام برای آمدنت گذشته ام
اینکه از حال و روزت باخبر باشم ، دیگر برایم مهم نیست
بعضی وقتها به یادت می افتم
با خود می گویم : به من چه؟
درد من برای من کافی ست
آیا به نبودنت عادت کرده ام؟
از خیال بودنت گذشته ام؟
مضطربم
یا اگر عاشق کسی دیگر شوم؟
باور کن آن روز تا عمر دارم تو را نخواهم بخشید
منتظر آمدن همه نباش
یک نفر
هیچ وقت نمیآید
استانبول،
شهری که هم تو هستی
هم من
ولی ما نیستیم
در لابلای داستانی از گل های شب
به بهای خستگی اسب ها
انگار ، کسی به نام او بود
که دهانی زیبا داشت
پس از ساعت ها عشق بازی
پشت تلفن
میرفت و صدایش را میشست
در گریبانش
دکمهای بزرگ و گیسوان بلندی داشت
آن هنگام که لیوان شراب را سر میکشید
ازدحام و وحشت غریبی میان انگشتانش بود
آن شب در آکسارای را
هرگز از یاد نمیبرم
که دست بر صورتام کشیده بود
انگار
هر قدر که به دریا نزدیک میشدم
باورم میشد که عظمت این روشنا
از چهرهی من بود
بارش باران
به هنگام تسکین درد
از حلاوت بودنش
اتفاقی بینظیر بود
شبیه سازدهنی کولیان جنوب
رنگارنگ
و چنان کیسه مملو از پرنده
آوایی خوش در گلو داشت
اینکه به تو پشت کرده و میروم
برای دیدن روزهای بهتر نیست
برای ندیدن روزهایی است
که شاید از این هم بدتر باشند