شاعران زن
شادم که در شرار تو میسوزم
شادم که در خیال تو میگریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو میگریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شرارهٔ دیگر نیست
شبها چو در کنارهٔ نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایهٔ خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان ِسرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنهٔ دریاها
شادم که همچو شاخهٔ خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو می سوزم
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزی است
کو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریدهٔ شیطانند
اما من آن شکوفهٔ اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را بگوشهٔ تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبردهایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخوردهایم
پیشانی از داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید … او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست
کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم … ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم
ماییم … ما که جامهٔ تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد
می گریزم از تو در بیراهه های راه
تا ببینم دشتها را در غبار ماه
تا بشویم تن به آب چشمه های نور
در مه رنگین صبح گرم تابستان
پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی
بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبهٔ دهقان
می گریزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را
یا بنوشم شبنم سرد علفها را
می گریزم از تو تا در ساحلی متروک
از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی
بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را
در غروبی دور
چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
دشتها را ، کوهها را ، آسمانها را
بشنوم از لابلای بوته های خشک
نغمه های شادی مرغان صحرا را
می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم
راه شهر آرزوها را
و درون شهر …
قفل سنگین طلایی قصر رویا را
لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راهها را در نگاهم تار می سازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار می سازد
عاقبت یکروز …
می گریزم از فسون دیدهٔ تردید
می تروام همچو عطری از گل رنگین رویاها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب
می روم تا ساحل خورشید .
در جهانی خفته در آرامشی جاوید
نرم می لغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد
طرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
راههایش را به چشمم تار می سازد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن دیوار می سازد
شب چو ماه آسمان پر راز
گرد خود آهسته می پیچد حریر راز
او چو مرغی خسته از پرواز
می نشیند بر درخت خشک پندارم
شاخه ها از شوق می لرزند
در رگ خاموششان آهسته می جوشد
خون یادی دور
زندگی سر می کشد چون لاله ای وحشی
از شکاف گور
از زمین دستِ نسیمی سرد
برگهای خشک را با خشم می روبد
آه … بر دیوار سخت سینه ام گویی
نا شناسی مشت می کوبد
( بازکن در … اوست
باز کن در … اوست )
من به خود آهسته می گویم
باز هم رویا
آن هم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلکهای خسته را بر هم
لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم
ناشناسی مشت میکوبد
( باز کن در … اوست
باز کن در … اوست )
دامن از آن سرزمین دور برچیده
ناشکیبا دشتها را نوردیده
روزها در آتش خورشید رقصیده
نیمه شبها چون گلی خاموش
در سکوت ساحل مهتاب روییده
( باز کن در … اوست )
آسمانها را به دنبال تو گردیده
در ره خود خسته و بی تاب
یاسمن ها را به بوی عشق بوییده
بالهای خسته اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
( باز کن در … اوست
باز کن در … اوست )
اشک حسرت می نشیند بر نگاه من
رنگ ظلمت می دود در رنگ آه من
لیک من با خشم میگویم :
باز هم رویا
آنهم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلکهای خسته را بر هم
نگه دگر به سوی من چه میکنی ؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فربیها
تو هم پی فریب من نشستهای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو … برو … به سوی او ، مرا چه غم
تو آفتابی … او زمین … من آسمان
بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام
به ناز روی شانهٔ ستارگان
بر او بتاب زآنکه گریه می کند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشتها
دل تو مال من ، تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من ؟
گذشتم از تن تو زآنکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولتِ وصال او !
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق ِبی زوال او !
من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون
بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزندهٔ مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخهٔ سر سبز
غنچهٔ نشکفته ای می چید
پیکرم فریاد زیبایی
در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی
دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی
که نسیم رهگذر در گوش من میگفت
( آفتابش رنگ شاد دیگری دارد )
عاقبت من بی خبر از ساحل کارون
رخت بر چیدم
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمهٔ خشک کویر غم
تشنهٔ یک قطره شبنم
من به آنها سخت خندیدم
تا شبی پیدا شد از پشت مِه تردید
تک چراغ شهر رویاها
من در آنجا گرم و خواهشبار
از زمینی سخت روییدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من
منتظر بودم که بگشاید به رویم آسمان تار
دیدگان صبح سیمین را
تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
شهد سوزان هزاران بوسهٔ تبدار و شیرین را
لیکن ای افسوس
من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویاها
نور خورشیدی
زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند
( چهرهٔ خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است )
خوب می دانم که دیگر نیست امّیدی
نیست امّیدی
محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین آشنای من
قطرهٔ اشکی هم نیفشاند آسمان تار
از نگاه خستهٔ ابری به پای من
من گل پژمرده ای هستم
چشمهایم چشمهٔ خشک کویر غم
تشنهٔ یک بوسهٔ خورشید
تشنهٔ یک قطرهٔ شبنم
شب تیره و ره دراز و من حیران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعلهٔ بی شکیب فانوسش
وحشت زده می دود نگاه من
بر ما چه گذشت ؟ کس چه می داند
در بستر سبزه های تر دامان
گویی که لبش به گردنم آویخت
الماس هزار بوسهٔ سوزان
بر ما چه گذشت ؟ کس چه می داند
من او شدم … او خروش دریاها
من بوتهٔ وحشی نیازی گرم
او زمزمهٔ نسیم صحراها
من تشنه میان بازوان او
همچون علفی ز شوق روییدم
تا عطر شکوفه های لرزان را
در جام شب شکفته نوشیدم
باران ستاره ریخت بر مویم
از شاخهٔ تک درخت خاموشی
در بستر سبزه های تر دامان
من ماندم و شعله های آغوشی
می ترسم از این نسیم بی پروا
گر با تنم این چنین در آویزد
ترسم که ز پیکرم میان جمع
عطر علف فشرده برخیزد
شب به روی جادهی نمناک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که می لغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
شب به روی جادهٔ نمناک
در سکوت خاک عطر آگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما …
همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم
در سکوت سینه می رانیم
زیر لب با شوق می خوانند
لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصهٔ دلبستگی هاشان
از جداییها و از پیوستگی هاشان
جسمهای خستهٔ ما در رکود خویش
زندگی را شکل می بخشند
شب به روی جادهٔ نمناک
ای بسا پرسیده ام از خود
( زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟ )
ای هزاران روح سرگردان ،
گرد من لغزیده در امواج تاریکی ،
سایهٔ من کو ؟
( نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم )
سایهٔ من کو ؟
سایهٔ من کو ؟
من نمی خواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پاهای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بستهٔ درها ؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه ؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟!
آه … ای خورشید
سایه ام را از چه از من دور می سازی ؟
از تو می پرسم :
تیرگی درد است یا شادی ؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
ظلمت شب چیست ؟
شب ،
سایهٔ روح سیاه کیست ؟
او چه می گوید ؟
او چه می گوید ؟
خسته و سرگشته و حیران
می دوم در راه پرسش های بی پایان
بر لبانم سایهای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر –
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا !
سینهٔ سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهٔ تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِخورشید ِبیمار ِتب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان ِآتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در ِبسته
آه … آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ ، جام ِخود پرستی را
یک زمان با من نشینی ، با من ِخاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ، ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من ؟ زادهٔ یک شام ِ لذتبار
ناشناسی پیش می راند در این راهَم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم ، بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ، تا با دوچشم ِ باز
برگزینم قالبی ، خود از برای خویش ؟
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه ، پای ِ خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان ِ تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم ِ سیاهی ریخت
ظلمتِ شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو به سوی آسمانهای دگر پر زد
نطفهٔ اندیشه در مغزم به خود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
می دویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را ، امّا
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم ،
چیستم من ؟ از کجا آغاز می یابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان ِ راز می تابم ؟
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش ؟
دانهٔ اندیشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگی ِ مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود ؟
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ، هیچ هستم ، هیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
( آتش ِ دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد . )
خویش را آیینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرستِ تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
مِی زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند ، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .
آفریدی خود تو این شیطان ِ ملعون را
عاصیش کردی و او را سوی ما راندی
این تو بودی ، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی ، در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
شعر شد ، فریاد شد ، عشق و جوانی شد
عطر گلها شد به روی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد ، فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن موّاج رقاصان
آتش مِی شد درون خُم به جوش آمد
آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجهٔ چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سِحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رَهنوردان شد
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیرهٔ قوم (ثمود) تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد
سوختیشان ، سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ، از این بازی ِ درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟
رشتهٔ تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با (خطا) ، این لفظ مبهم ، آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی ، او به خود جنبید
تاخت بر ما ، عاقبت نفس ِ خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کردهٔ عاصی
زو نشانی بود ، یا آوای پایی بود ؟
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی می توانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاه ها رانده ؟
در سرای خامُش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتهای دنیا را بیافشانده
چیست او ، جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ، تیره جانی ، تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ، خدایا ، تیره پایانی
میل او کی مایهٔ این هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟
گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت می نالید و می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فُسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلودهٔ رسوا
گوشه ای می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :
شیطان : تف بر این هستی ، بر این هستی ِدردآلود
تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست
خالق من او ، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم ، چنین باشم
من اگر شیطان مکّارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
منتظر ، بَرپا ، مَلَک های عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنهٔ قربانیان بی حساب او
میوهٔ تلخ ِ درخت وحشی ِ (زَقوم)
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شرابِ از حمیم دوزخ آغشته
نازَده کس را شرار ِ تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم ؟ خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ِ ما را او گزیده ، نیک سنجیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ، راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟
راه ناپیداست ، ما خود راهی ِ اوییم
ای مریدان من ، ای نفرین ِ او بر ما
ای مریدان من ، ای فریاد ِ ما از او
ای همه بیداد ِ او ، بیداد ِ او بر ما
ای سراپا خنده های شادِ ما از او
ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم ِ خود باشیم ؟
ما نه آغوشیم ، تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه (ما) هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه (او) هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام ِ خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ ِ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند ، اما
( من که شیطانم ، دریغا ، سخت بیدارم )
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم ، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود ، آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهرهٔ پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای ِ نیمی از دنیای دون باشد
باراِلها ، حاصل این خود پرستی چیست ؟
( ما که خود افتادگان ِ زار ِ مسکینیم )
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و می دانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما ، عصیان ما ، چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ، شکر تو را گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ، کجا ، تا در تو ره جوییم ؟
ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم
پس دگر افسانهٔ روز قیامت چیست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش ، سراپا ناله های درد
بس غل و زنجیرهای تفته بر پاها
از غبار جسم ها ، خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش ِ زاهد و رند ِ خراباتی
مِی فروش بیدل و میخوارهٔ سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان ِ سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست !
یاد باد آن پیر فرّخ رای فرخ پی
آن که از بختِ سیاهش نام (شیطان) بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت ، دانستم ، نه جز آن بود
این منم آن بندهٔ عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من ، وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم ، یا نگویم ، جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ِ ناچیز
خرده می گیری که روزی کفرگو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از بار ِ گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل ِ دل یا سنگهای تیرهٔ صحرا؟
خود چه آسانست در آن روز هول انگیز
روی در روی تو ، از (خود) گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !
در کتابی ، یا که خوابی ، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه ِ کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ، ریا دیدم
خشم کن ، اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد ، چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه ، من ، خدایا ، صید ِناچیزی
تو گرسنه ، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تک درختانش
از دَم ِ آنها فضاها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
(هاویه) آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
یا چو دادی ، هستی ِ ما هستی ِ ما بود
می چشیدم این شرابِ ارغوانی را
نیستی ، آن گه ، خمارِ مستی ِما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر ِ خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ، نقد ِ عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ، ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجّاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم ِ رویا
جامی از مِی چهره ای زآن حوریان دیدند
هم شکستی ساغرِ (امروزهاشان) را
هم به (فرداهایشان) با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
از چه می گویی حرامست این می گلگون ؟
در بهشتت جویها از می روان باشد
هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری ای از حوریان آسمان باشد
می فریبی هر نفس ما را به افسونی
می کشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهی های این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
باراِلها ، باز هم دستِ تو در کارست
از چه می گویی که کاری ناروا کردیم ؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سِدر و طوبا زآن ِ خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را
حافظ ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر (جویی) بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانهٔ رنگین عطرآلود ؟
چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز ؟
کیستند این حوریان این خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حریر نازکِ پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
می خرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ، گاه بر هر شاخه ناچیده
سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رَهزن های گنج دل
حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها ، دیوارهاشان مرمر موّاج
تخت ها ، بر پایه هاشان دانهٔ الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می تراود عطرِ تند ِ یاس
ما در اینجا خاکِ پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناهِ پارسا خو را
آن (گناه) تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشتت ناگهان نام ِ دگر بگرفت
در بهشتت ، باراِلها ، خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ، ای که خود گفتی :
( مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم ، پاکدامانست )
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی ، میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ِ ما از تو ؟
تو چه هستی جز دو دستِ گرم در بازی ؟
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی ، تا بندهٔ سر گشته ای سازی
تو چه هستی ، ای همه هستی ِ ما از تو ؟
جز یکی سدّی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما
تو چه هستی ؟ بندهٔ نام و جلال خویش
دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش
هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان ِ سرابی ، رنگِ نیرنگی
شیرهٔ شبهای شومی ، ظلمتِ گوری
شاید آن خفّاش پیر ِ خفته ای کز خشم
تشنهٔ سرخی ِ خونی ، دشمن ِ نوری
خود پرستی تو ، خدایا ، خود پرستی تو
کفر می گویم ، تو خارم کن ، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی – در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک ، یا لبخند ، یا فریاد
فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم
نیمه شب گهوارهها آرام میجنبند
بی خبر از کوچ درد آلود انسانها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها
وحشتِ زندان و برق حلقهٔ زنجیر
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا
سینهٔ سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهٔ تاریکِ بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِ خورشید ِ بیمار ِ تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم ؟
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چند روزی هم من عاصی ِ خدا باشم
گر خدا بودم ، خدایا ، زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مُرصّع پشت می کردم
بارگاهم خلوتِ خاموش دلها بود
گر خدا بودم ، خدایا ، لحظه ای از خویش
می گسستم ، می گسستم ، دور می رفتم
روی ویران جاده های این جهان ِ پیر
بی رَدا و بی عصای نور می رفتم
وحشت از من سایه در دلها نمی افکند
عاصیان را وعدهٔ دوزخ نمی دادم
یا ره ِ باغ ارم کوتاه می کردم
یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم
گر خدا بودم دگر این شعلهٔ عصیان
کی مرا ، تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد
پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت
سینه ها را قدرتِ فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی ِ من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم
مشتهایم ، این دو مشتِ سختِ بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که (هستی) در تن دیوارها می مرد
خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم
شمع مِی در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامهٔ پرهیز را بر تن
خود درون جام ِ مِی تطهیر می کردم
من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از بادهٔ هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند
من نوای چنگ بودم در شبستانها
من شرار عشق بودم ، سینه ها جایم
مسجد و میخانهٔ این دیر ویرانه
پر خروش از ضربه های روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام
می نهادم گاهگاهی در سرای ِ خویش
گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش
تا ببینم درد هاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش ؟
گر خدا بودم ، درسولم نام ِ پاکم بود
این جلال از جامه های چاک چاکم بود
عشق شمشیر ِ من و مستی کتاب ِ من
باده خاکم بود ، آری باده خاکم بود
ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با تو اَم شوق ِ سلامی نیست
زانکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا وزین تن ِ خاکی جدایی ها
من کجا و این جهان ، این قتلگاه ِ شوم
ناگهان پرواز کردن ها ، رهایی ها
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
آه ، حتی در پس دیوارهای عرش
هیچ جز ظلمت نمی بینم ، نمی بینم
ای خدا ، ای خندهٔ مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست ، دردا ، ناله های من
من تو را کافر ، تو را منکر ، تو را عاصی
کوری ِ چشم تو ، این شیطان ، خدای من