شاعران زن

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می‌کردم

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می‌کردم
سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند

 

خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می‌گفتم
برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند

 

نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می‌ریخت

 

دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می‌ریخت

 

می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

 

می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

 

می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند

 

خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند

 

بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

 

گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر ، در حصار جسمها ، خود را نهان سازند

 

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند

 

مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند

 

خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را

 

می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را

این شعر را برای تو می‌گویم

این شعر را برای تو می‌گویم
در یک غروب تشنهٔ تابستان

در نیمه های این ره ِ شوم آغاز
در کهنه گور این غم ِ بی پایان

این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهوارهٔ خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو

بگذار سایهٔ من ِ سرگردان
از سایهٔ تو ، دور و جدا باشد

روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما ، نه غیر خدا باشد

من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را

می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را

آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ، من بودم

گفتم : که بانگ هستی ِ خود باشم
اما دریغ و درد که (زن) بودم

چشمان بی گناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز

عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز

اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند

اینجا شکوفه های گل مریم
بی قدرتر ز خار بیابانند

اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری

در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری

بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانهٔ شبنم ها

رفتم ز خود که پرده براندازم
از چهر ِ پاک حضرتِ مریم ها

بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستارهٔ توفانست

پروازگاه ِ شعلهٔ خشم من
دردا ، فضای تیرهٔ زندانست

من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را

می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را

با این گروه ِ زاهد ِ ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست

شهر من و تو ، طفلک شیرینم
دیریست کاشیانهٔ شیطانست

روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهٔ درد آلود

جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر ِ من او بود

دیدگان تو در قاب اندوه

دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان ِ نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود
می رمیدی
می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
می کشیدی
می کشیدی

آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهٔ تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را

باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گر چه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو
آه ، هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو

در چشم روز خسته خزیده است

در چشم روز خسته خزیده است
رویای گنگ و تیرهٔ خوابی

کنون دوباره باید از این راه
تنها به سوی خانه شتابی

تا سایهٔ سیاه تو ، این سان
پیوسته در کنار تو باشد

هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد

بنشسته خانهٔ تو چو گوری
در ابری از غبار درختان

تاجی به سر نهاده چو دیروز
از تارهای نقرهٔ باران

از گوشه های ساکت و تاریک
چون در گشوده گشت به رویت

صدها سلام خامُش و مرموز
پر می کشند خسته به سویت

گویی که می تپد دل ظلمت
در آن اتاق کوچک غمگین

شب می خزد چو مار سیاهی
بر پرده های نازک رنگین

ساعت به روی سینهٔ دیوار
خالی ز ضربه ای ، ز نوایی

در جرمی از سکوت و خموشی
خود نیز تکه ای ز فضایی

در قابهای کهنه ، تصاویر
این چهره های مضحک فانی

بیرنگ از گذشت زمانها
شاید که بوده اند زمانی

آیینه همچو چشم بزرگی
یک سو نشسته گرم تماشا

برروی شیشه های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را

تو خسته چون پرندهٔ پیری
رو می کنی به گرمی بستر

با پلک های بستهٔ لرزان
سر می نهی به سینهٔ دفتر

گریند در کنار تو گویی
ارواح مردگان گذشته

آنها که خفته اند بر این تخت
پیش از تو در زمان گذشته

ز آنها هزار جنبش خاموش
ز آنها هزار نالهٔ بی تاب

همچون حبابهای گریزان
بر چهرهٔ فشردهٔ مرداب

لبریز گشته کاج کهنسال
از غارغار شوم کلاغان

رقصد به روی پنجره ها باز
ابریشم معطر باران

احساس می کنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی

می بویی آن شکوفهٔ غم را
تا شعر تازه ای بنویسی

در آنجا بر فراز قله‌ی کوه

در آنجا بر فراز قله‌ی کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن

به سوی ابرهای تیره پر زد
نگاه روشن امّیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم

صدایم رفت تا اعماق ظلمت
به هم زد خواب شوم اختران را

غبار آلوده و بی تاب کوبید
در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سختِ سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی شکیبم
به خود لرزیده ، در ابری خزیدند

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ
درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد
ز خاک ره ، درون ِ حوض کوثر

خدا در خواب رویابار خود بود
به زیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش

ولی آن پلکهای نقره آلود
دریغا تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل
به روی دیده اش بنشسته بودند

صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا می خواست تا با پنجهٔ خشم
حریر خواب او را پاره سازد

صدا فریاد می زد از سر درد
به هم کی ریزد این خواب طلایی ؟

من اینجا تشنهٔ یک جرعهٔ مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدایی

مگر چندان تواند اوج گیرد
صدایی دردمند و محنت آلود ؟

چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از (صدا) دیگر تهی بود

ولی اینجا به سوی آسمانهاست
هنوز این دیدهٔ امّیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی ؟
من او را دوست دارم ، دوست دارم

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سرهایمان چو شاخهٔ سنگین ز بار و برگ
خامُش ، بر آستانهٔ محراب عشق بود

من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید

هر لحظه می چکید ز مژگان نازکم
بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید

گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ می زدند

درعطر عود و نالهٔ اسپند و ابر دود
محراب را زپاکی خود رنگ می زدند

پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو دریای روشنی

با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی

من تشنهٔ صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش ِ دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنهٔ لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ

در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظهٔ درنگ

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو

اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

چه گریزی‌ست ز من

چه گریزی‌ست ز من ؟
چه شتابی‌ست به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟

 

مرمرین پلهٔ آن غرفهٔ عاج
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است

 

نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطهٔ نورانی
چشم گرگان بیابانست

 

مِی فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی
او در اینجاست نهان
می درخشد در مِی

 

گر به هم آویزیم
ما دو سرگشتهٔ تنها ، چون موج
به پناهی که تو می جویی ، خواهیم رسید
اندر آن لحظهٔ جادویی اوج !

فردا اگر ز راه نمی‌آمد

فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو می ماندم

 

من تا ابد ترانهٔ عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم

در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت

 

دالان دیدگان تو در ظلمت
گویی به عمق روح تو راهی داشت

لغزیده بود در مِه آیینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ

 

موی تو رنگ ساقهٔ گندم بود
موهای من ، خمیده و قیری رنگ

رازی درون سینهٔ من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید

 

اما صدایم از گره کوته بود
در سایه ، بوته هیچ نمی روید

ز آنجا نگاه خستهٔ من پر زد
آشفته گرد پیکر من چرخید

 

در چارچوب قاب طلایی رنگ
چشم مسیح بر غم من خندید

دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده

 

سنجاقهای گیسوی من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده

از خانهٔ بلوری ماهی ها
دیگر صدای آب نمی آمد

 

فکر چه بود گربهٔ پیر تو
کاو را به دیده خواب نمی آمد

بار دگر نگاه پریشانم
برگشت لال و خسته به سوی تو

 

می خواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند به روی تو

آنگاه ستارگان سپید اشک
سو سو زدند در شب مژگانم

 

دیدم که دستهای تو چون ابری
آمد به سوی صورت حیرانم

دیدم که بال گرم نفسهایت
ساییده شد به گردن سرد من

 

گویی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی ِ درد من

دستی درون سینهٔ من می ریخت
سرب سکوت و دانهٔ خاموشی

 

من خسته زین کشاکش درد آلود
رفتم به سوی شهر فراموشی

بردم ز یاد اندُه فردا را
گفتم سفر فسانهٔ تلخی بود

 

نا گه به روی زندگیم گسترد
آن لحظهٔ طلایی عطر آلود

آن شب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را

 

آن شب به کام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطرهٔ ابدیت را

عاقبت خط جاده پایان یافت

عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود

 

نگهم پیشتر ز من می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود

شهر ِ جوشان درون کورهٔ ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید

 

پای من روی سنگفرش خموش
پیش می رفت و سخت می لرزید

خانه ها رنگ دیگری بودند
گرد آلوده ، تیره و دلگیر

 

چهره ها در میان چادرها
همچو ارواح پای در زنجیر

جوی خشکیده ، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهٔ او

 

مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهٔ او

گنبدِ آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند

 

مومنی بر فراز گلدسته
با نوایی حزین اذان می خواند

می دویدند از پی سگها
کودکان ، پا برهنه ، سنگ به دست

 

زنی از پشت مِعجَری خندید
باد ناگه دریچه ای را بست

از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد

 

مرد کوری عصا زنان می رفت
آشنایی ز دور می آمد

دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهایی مرا به خود خواندند

 

اشکی از ابر چشمها بارید
دستهایی مرا زخود راندند

روی دیوار ِ باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان

 

بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسید
در کدامین مکان نشانهٔ اوست ؟

 

لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهٔ اوست

از دل خاک سرد آیینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید

 

موج زد دیدگان مخملیش
آه ، در وَهم هم مرا می دید !

تکیه دادم به سینهٔ دیوار
گفتم آهسته : این تویی کامی ؟

 

لیک دیدم کز آن گذشتهٔ تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی

عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود

 

تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود

دیده‌ام سوی دیار تو

دیده‌ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی

 

نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی

دشت تف کرده و بر خویش ندیده
نم نم بوسهٔ باران بهاران

 

جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربهٔ پاهای سواران

تو به کس مهر نبندی ، مگر آن دم
که ز خود رفته ، در آغوش تو باشد

 

لیک چون حلقهٔ بازو بگشایی
نیک دانم که فراموش تو باشد

کیست آن کس که تو را برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی ؟

 

یا در آن خلوت جادویی ِ خاموش
دستش افروخته فانوس گناهی

تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را زعطش سوخته بودم

 

من که در مکتب رویایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم

 

( وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم )

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی ، نه پیامی ، نه نشانی

 

ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
ز آنکه دیگر تو نه آنی ، تو نه آنی