شاعران زن

صبح می‌شود با من بیدار می‌شوی

صبح می‌شود
با من بیدار می‌شوی
پرنده‌ها صدای تو را بر بال‌هایشان نقاشی می‌کنند
باران شبانه قطع می‌شود
کوچه‌ها به مهمانی روز می‌روند.

تو می‌خندی
بازار در چشمان تو بنا می‌شود
طفلی مادرش را گم می‌کند
در سیمای تو پیدا می‌کند.

سخن می‌گوییم
به مقصد می‌رسند مسافران
چراغهای کشتی‌ها روشن می‌شود
ماه به مهمانی دریاها می‌رود
ماهی‌ها سفره‌های حقیرانه پهن می‌کنند.

صورت تو را لمس می‌کنم
چشمانم پر از اشک می‌شود
در هر جای دنیا
زنان سرود تازه‌ای آغاز می‌کنند.

تو سیمای حیات افتاده بر آبی

آب است زمان
تو سیمای حیات افتاده بر آبی
با بال‌های توفانی
به خانه من در قلب انزوا می‌آیید

دست باغی را گرفته و می‌آیی
باغی که زبان پرندگان را می‌داند
باغی که گلها را می‌شناسد
باغی که از جویبارها عبور کرده است.

آنگاه که به انتظار پرندگان نشسته‌ایم
می‌روی
باغی درمانده را
باغی ساکت را
باغی را که خوابهایش را فراموش کرده است
در دست من رها می‌کنی
صدای بالها از آب پاک می‌شود.

اجاق دل، بی اعتنا می‌سوزد

اجاق جنگل کاغذی
جنگل گرسنه
زود خاموشی می‌گزیند.

اجاق دل، بی اعتنا می‌سوزد
واژه ها با زبانه‌های شعله
چهره مبدل عشق را برنمی‌افروزند.

خون کلمات من از چنگال کاغذهای گرسنه جاری می‌شود.
سکوت را می‌آزمایم
خاموشی را
بی خیالی را
خزه‌های تو، ستونهای شعرهای مرا می‌پوشانند.

واژه ای که صدایم را
از گزند تو و من برهاند
پیدا نمی‌کنم.

در نامه‌هایی که به نشانی شعر فرستاده شده‌اند، می نویسم:
اگر می‌یافتمت
آنگاه عشق
از عقد اخوت میان روح و جسم آگاه می‌شد.

 

خورشید و برف بر سرزمین دلم باریدن خواهد گرفت
و مرگ با صدای گمشده‌اش
راز بزرگ جدایی را نجوا خواهد کرد.

در پی فریاد جویبار
با جاری شدن زندگی
در قلب شهری تاریک
عشقبازی‌های من،
همیشه بوی تو را می دهد.

بر بازوان دروغ
کاغذ سکوت را بر می گزیند
و نور شیرین خورشید و
عشق را.

اگر برف بر همه کوه‌ها ببارد

اگر برف بر همه کوه‌ها ببارد
اگر بوران قله‌ها را بپوشاند
و اگر توفان همه روشنایی‌ها را ببلعد
صبر کن
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
صبر کن

اینک
حتی اگر از سرما خاکستر شوم
حتی اگر از تشویش بلرزم
وقت در آغوش کشیدن امید است

امید با عشق فریاد می‌زند
و دل است هماورد عشق
و بالاندن عشق
کار پر مهابتی است.

رنج هزاران ساله را
و حرص آینده را
این گلیم پر نقش و نگار را
یعنی زحماتم را
یعنی قلبم را
به تو هدیه می‌کنم

 

ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
بی درنگ
بی پروا
صبر کن.

چگونه به استقبال این نفرین می‌روی

چگونه به استقبال این نفرین می‌روی فمینا؟
تا پیوستگی ذرات پراکنده‌ی این زندگی
با کدام ترانه‌ی جادویی خواهی رقصید
بر درگاه بامداد این روز نو؟
نفرین هزار ساله است این فمینا
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
زود باش برقص
با قدحی از شوکران
با خلخالی از آهن بر مچ پا
با غنچه‌های پر صدف هجاهای ترس‌خورده
میخ پوسیده‌ی تمام کتاب‌های مقدس را بیرون بکش
بر روی پاشنه‌های بلندت برقص
منشور طلایی زمین را حرکتی بده
در آشیانه‌ی حیوانات کرک دار
چون مار ظریف ستاره‌های سرد
بر صورت مادر خدایان چنبره بزن

نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
با ناقوس‌های پرغرور تعظیم
آهنگ فریب هزار ساله را بنواز فمینا
ضرباهنگ کهنه‌ی درون
صدای گوشت مثله شده
سکوت نامنتظره‌ی کشش‌های درونی
کنار تو خواهند رقصید.

 

منتظر اشاره‌ی زمان سایه‌های سمبل‌ها مباش
چون سایه درون روشنایی بیا
چون جرعه‌های شربت‌های عسل
شراب ناب تضاد درونی
چون سرزمین سوخته در بخار تابستان بیا
بر ساحل برخورد عقل با جنون
بر بستر خدا
با پوششی از تورهای سیاه از درون مه بیا
در میان گل‌های مشکی
بر کف‌های عصبانی قابلمه‌های توری بیا
زود باش برقص
دیری است که مراسم شروع شده
با دست‌های جادویی‌ات ناقوسهای عشق را بنواز
ای فمینا، ای عروس دیوانه‌ی مدارا

برقص، در روز نخ‌های سیاه سنگ‌های براق
برقص، در فریادهای نفرین پرندگان باتلاق
برقص، در ستیزهای روزانه‌ی سربازی مستاصل
برقص، با آهنگ پرتپش زندگی‌های گمشده

نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
بر سپیده دم روزی نو
فمینا
برقص

نوازندگان بازنده ء ناپیدا…

نوازندگان بازنده ء ناپیدا
یک به یک، نابهنگام، همگی سر می رسند
در شعاع شمع هایی که دیگر فرو خفتند
عده ای به اتفاق مرگ، جان دارند
عده ای نیز جان باخته اند، در حالیکه هنوز جان داشتند
شمشیرهایشان را در باران برآهیختند
به شمار خاطراتی افزودند
که از ذهنم پاک شده اند
از نزیستن سیر شده اند
درهایی که با دست هایی همه خجل
دارند بسته می شوند ؛

آیا بی پروا بودم، حیرانم
شیفته و کم مایه و نادان و ناتمام بودم
بدون همراهی من، با خویشتنم یکی بودم
کولی ها، از جایگاه زباله ها
دارند قطره های باران را جمع می کنند
و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟

یکی یکی سر می رسند
از قصه های پریان و از حریق آذر
از مزارع پر گل
از صراط مستقیم و ضلالی
که وقتی دلگرم می کردند، عاری از مِهر می گشتم
از مزارع تلخ تاریکی
از مهر و کین
از بلورهای سیلیکونی ِ روحم
از روزهای برفی
از سرخوشی در آفتاب
که از یاد برده بودم ؛

 

به رختی آرمیده ام که در آن باد سردی خانه کرده
به خموشی سکوت
به هشیاری خون خشم و خروش
جان من درد می کند، جان من، آه، درد می کند
چگونه فاش کنم خویش را؟
از لحظه ای که زمان در آن دارد دگرگون می شود
از گناهان ندانسته ء فلکی ها
از نفَس های عمیق و آه ها
همگی دارند، یک به یک سر می رسند

و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟

هزار سال است که دوست‌ات می‌دارم

هزار سال است که دوست‌ات می‌دارم!
من، چونان تو،
از نخستین گزش، به عشق ایمان نمی‌آورم،
اما می‌دانم که ما پیش‌تر،
یک‌دیگر را دیدار کرده‌ایم،
به روزگاران، در میان افسانه‌ای راستین.

و ما دو چهره، یک‌دیگر را در آغوش فشردیم،
بر گستره‌ی آب‌های ابدی.
سایه‌ات، پیوسته، به سایه‌ی من می‌پیوندد
در گذر روزگاران
در میان آینه‌های ازلی و مرموز عشق
من هم‌واره از تو سرشارم،
در خلوت قرن‌های پیاپی…

آن‌جا مردی است کولی،
که چراغ‌دان‌های اشتیاق را می‌افروزد،
و با سازش می‌خواند:
اشعاری را
که بر اوراق بادها می‌نویسی،
برای من.
آن‌جا زنی است کولی،
که در بیشه‌های اعصار
گم شده است،
و ریزه‌های نان خاطرات آینده‌اش را با تو،
پی می‌گیرد،
تا گذرگاهِ کُمایِ روحی را
گم نکند.

قطب نمای زرین من چشم های تو است

شب من
با نوشتن نامه های عاشقانه
برای تو
می گذرد؛
و سپس
روز من
با محو کردن هرکدام ،
سپری می شود؛
کلمه به کلمه!
و در این میان
قطب نمای زرین من
چشم های تو است ؛
که به سمت دریای جدایی
اشاره می کند

این الفبای من است 

چرا می نویسم ؟
شاید به این سبب ،
که این الفبای من است
آنچه انتقام خود را
از این زمانه ی سرکش میگیرد!
از آنها که
کفش هایشان را با جوهر
من برق می اندازند !
درنظرم،
این شراب ‌ِآبی  رنگ
که بر کاغذمن سرازیر شده ،
خون الفبا است !
بگیر آن را  ….بنوش!
که جوهر ،
شرابِ متانت است ! 

در میان انگشتان‌ات درهم می‌شکنم

آهسته
آرام، دست‌ات را بر من بگذار
و همچون روزگارت
مرا سخت مفشار
که در میان انگشتان‌ات درهم می‌شکنم
بیش از این نزدیک میا
بیش از این دور مرو.