شاعران زن
چشمهایی هستند
که نور را نمیبینند
خاطراتی، که به یاد نمیآیند
لبخندهایی که لذتی نمیبخشند
اشکهایی که دردی را نمیشویند!
کلماتی، چون سیلی
و احساساتی، که هستند…
روحی هست
که هیچ چیز
تسلایش نمیبخشد.
او دو زن دارد
یکی بر روی تختش می خوابد
دیگری بر روی بستر رویایش
او دو زن دارد
که او را دوست دارند
یکی در کنارش پیر می شود
دیگری جوانی اش را به او هدیه می کند
و می گذرد
او دو زن دارد
یکی در قلب خانه اش
دیگری در خانه ی قلبش.
چسبیدهام به تو
بسان انسان
به گناهش
هرگز
ترکت نمیکنم
مانند ولگردی
که تا توانسته خود را پُر کرده
از ترس یک روز بیغذا ماندن
خیره میشوم به تو
که بر دامنم
سر گذاشتهای
پرنده سبز رنگ را
بر روی دستانم برمیدارم
و پیش میروم
شاید،
بال کوچکی
برایم سبز شود
کاش ابر بودم
تا بگرید
به جای چشمان تو
گلی که
از دل خاک شکفته میشود
عطر مرده هایمان را با خود دارد
بارانی که
به شیشه پنجرهی ما میخورد
قطرههای اشک کودکانی است که
از اینجا رفتهاند
به سوی آسمان.
کودکانی که دلتنگ مادرانشان میشوند؛
اتاقهایشان؛
دفترهایشان؛
و از دلتنگی گریه سر میدهند.
رنگین کمان ،
شادی همان کودکان است
هنگامی که خداوند دست بر شانههاشان میگذارد
و لبخند میزند.
به روی تو آغوشی گشودهام
آغوشی که دو ماه دارد و یک ستاره تنها
درونش گلهای قرمز و آتشین جریان آرامی دارد
ابتدایش دری گشوده به سمت تو
انتهایش تا همیشه گشوده میماند
به روی تو لبهایی بستهام
لبهایی که بسته میماند روی حرفهای تو
لبهایی که زیر لبهای تو چشیده میشود
میان من و تو هیچ مرزی نیست
تنها پیراهنی که گشوده میشود
موهایی که میریزد روی سینه هایت
و لبهایی که راه میرود دور چشمانت
میان من و تو
جهان استوار نمی ماند
مگر با سری خمیده
بر روی شانه ی کسی که دوستش داریم