شکفتن در مه
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر.
مرا ــ به جانِ تو ــ از دیرباز میدیدم
که روزِ تجربه از یاد میبری یکسر
سلاحِ مردمی از دست میگذاری باز
به دل نمانَد هیچات ز رادمردی اثر
مرا به دامِ عدو ماندهای به کامِ عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
گر از طریق بپیچم شرنگِ باد و شرر؟
کنون من ایدر در حبس و بندِ خصم نیاَم
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر
:
به سایهدستی بندم ز پای بگشاید
به سایهدستی بردارَدَم کلون از در.
من از بلندیِ ایمانِ خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر
چه درد اگر تو به خود میزنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود میکنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردمِ چالاک
برآورند ز اعماقِ آبِ تیره دُرَر
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنارِ چشمهی جاوید جُست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاهِ کسان
نمیدهند کسان را به تخت و در بستر.
نه سعدِ سلمانم من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.
چو گاهِ رفعتم از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتادهام به پست اندر؟
مرا حکایتِ پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
نه جخ شباهتِمان با درختِ باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر
که سالیانِ دراز است کاین حکایتِ فقر
حکایتیست که تکرار میشود بهکرر.
نه فقر، باش بگویمت چیست تا دانی:
وقیحمایه درختی که میشکوفد بر
در آن وقاحتِ شورابه، کز خجالتِ آب
به تنگبالی بر خاک تن زند آذر!
تو هم به پردهی مایی پدر. مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر
چهت اوفتاده؟ که میترسی ار گشایی چشم
تو را مِس آید رؤیای پُرتلألؤِ زر؟
چهت اوفتاده؟ که میترسی ار به خود جُنبی
ز عرشِ شعله درافتی به فرشِ خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تختِ چوبیِ خویش
به خاک ریزدت احجارِ کاغذینافسر؟
تو را که کسوتِ زرتارِ زرپرستی نیست
کلاهِ خویشپرستی چه مینهی بر سر؟
تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیلبارِ این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیثِ بادفروشان چه میکنی باور؟
حکایتی عجب است این! ندیدهای که چهسان
به تیغِ کینه فکندندِمان به کوی و گذر؟
چراغِ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟
زمین ز خونِ رفیقانِ من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخیِ شفق منگر!
یکی به دفترِ مشرق ببین پدر، که نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتحِ تازهبشر!
□
بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
به پایمردی، یارانِ من به زندان در،
مرا تو درسِ فرومایه بودن آموزی
که توبهنامه نویسم به کامِ دشمن بر؟
نجاتِ تن را زنجیرِ روحِ خویش کنم
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
ز صبحِ تابان برتابم ــ ای دریغا ــ روی
به شامِ تیرهی رو در سفر سپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوکِ قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهی خرم جُلِ خر؟
□
مرا به پندِ فرومایه جانِ خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
تو راهِ راحتِ جان گیر و من مقامِ مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریقِ خطر!
۱۳۳۳
زندانِ قصر
که زندانِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
بارویی آری،
اما
گِرد بر گِردِ جهان
نه فراگردِ تنهاییِ جانم.
آه
آرزو! آرزو!
□
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلقِ جان.
فروبسته باد
آری فروبسته باد و
فروبستهتر،
و با هر دربازه
هفت قفلِ آهنجوشِ گران!
آه
آرزو! آرزو!
۱۳۴۸
برای ایرج گُُردی
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کفِ کودک.
طلسمِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم
چنین که
دستِ تطاول به خود گشاده
منم!
□
بالابلند!
بر جلوخانِ منظرم
چون گردشِ اطلسیِ ابر
قدم بردار.
از هجومِ پرندهی بیپناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آن که در بگشایم
بر تختگاهِ ایوان
جلوهیی کن
با رُخساری که باران و زمزمه است.
چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،
که تبردارِ واقعه را
دیگر
دستِ خسته
به فرمان
نیست.
□
که گفته است
من آخرین بازماندهی فرزانگانِ زمینم؟ ــ
من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریقِ زلالیِ همه آبهای جهان،
و چشماندازِ شیطنتش
خاستگاهِ ستارهییست.
در انتهای زمینم کومهیی هست، ــ
آنجا که
پادرجاییِ خاک
همچون رقصِ سراب
بر فریبِ عطش
تکیه میکند.
در مفصلِ انسان و خدا
آری
در مفصلِ خاک و پوکم کومهیی نااستوار هست،
و بادی که بر لُجِّهی تاریک میگذرد
بر ایوانِ بیرونقِ سردم
جاروب میکشد.
بردگانِ عالیجاه را دیدهام من
در کاخهای بلند
که قلادههای زرین به گردن داشتهاند
و آزادهمَردُم را
در جامههای مرقع
که سرودگویان
پیاده به مقتل میرفتهاند.
□
خانهی من در انتهای جهان است
در مفصلِ خاک و
پوک.
با ما گفته بودند:
«آن کلامِ مقدس را
با شما خواهیم آموخت،
لیکن به خاطرِ آن
عقوبتی جانفرسای را
تحمل میبایدِتان کرد.»
عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
آری
که کلامِ مقدسِمان
باری
از خاطر
گریخت !
۱۳۴۹
برای م. آزرم
به پرواز شک کرده بودم
به هنگامی که شانههایم
از وبالِ بال
خمیده بود،
و در پاکبازیِ معصومانهی گرگ و میش
شبکورِ گرسنهچشمِ حریص
بال میزد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
□
سحرگاهان
سِحرِ شیریرنگیِ نامِ بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که میشکفت گفتم: «شوقِ دیدارِ خدایت هست؟»
بیکه به پاسخ آوایی برآرد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلّی ساحرانهی نامِ بزرگ؛
و شک
بر شانههای خمیدهام
جاینشینِ سنگینیِ توانمندِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساسِ نیازی
نبود.
۱۳۴۷ توس
در غریو سنگین ماشینها و اختلاطِ اذان و جاز
آواز قمری کوچکی را شنیدم،
چنان که از پسِ پردهیی آمیزهی ابر و دود
تابشِ تکستارهیی.
□
آنجا که گنهکاران
با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش
بر درگاهِ بلند
پیشانیِ درد
بر آستانه مینهند و
بارانِ بیحاصلِ اشک
بر خاک،
و رهایی و رستگاری را
از چارسویِ بسیطِ زمین
پایدرزنجیر و گمکردهراه میآیند،
گوش بر هیبتِ توفانیِ فریادهای نیاز و اذکارِ بیسخاوت بسته
دو قُمری
بر کنگرهی سرد
دانه در دهانِ یکدیگر میگذارند
و عشق
بر گردِ ایشان
حصاری دیگر است.
۱۳۴۹ توس
بیآنکه دیده بیند،
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد
یأسِ موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند.
□
بر شیشههای پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمهخاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.
□
این
فصلِ دیگریست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!
□
هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمیسوزد
امسال
در سینه
در تنم!
۱۳۴۹
قناعتوار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی
با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردشِ آب
مردی مختصر که خلاصهی خود بود.
خرخاکیها در جنازهات به سوءِظن مینگرند.
□
پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُردهی گاوِ توفان کشیده بود.
آزمونِ ایمانهای کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرتافتادهترینِ راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را میشناخت.
□
جادهها با خاطرهی قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.
□
مرغی در بالهایش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتابِ تو میشکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو میشکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.
دریا به جُرعهیی که تو از چاه خوردهای حسادت میکند.
تهران ۱۳۴۸
هستی
بر سطح میگذشت
غریبانه
موجوار
دادش در جیب و
بیدادش بر کف
که ناموس و قانون است این.
□
زندگی خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمتها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنهپارهیی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کردهاند).
□
چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
میگفت «عاری» و
خود نمیدانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلادههاشان
بیگفتار
ترانهیی آغاز کرد
و تاریخ
توالی فاجعه شد.
۱۳۴۹