عبدالسلام درویش هلالی

شاید رویِ زمین عشقی نباشد

شاید رویِ زمین عشقی نباشد
جز آنچه که ما آن‌ را تَخَیُّل می کنیم.
که روزیِ خواهیم داشت
آن‌ را
و به آن دست یابیم.

توقف نکن_
به رقصیدن ادامه ده،
ای عشق،
ای شعر.

حتی اگر مرگ باشد
برقص

شب را تا صبح بیدار خواهم ماند

به خود گفتم
شب را تا صبح بیدار خواهم ماند
برای نوشتن
اما چه بگویم وچه بنویسم؟
غرق در کوشش نوشتن، سفیدی کاغذهایم را با سیاهی مرکب می آلودم
می نوشتم
پاک می کردم
ودیگر بار از نو شروع می کردم
اما باز هم هیچ، دیگر چیزی نیست .
چیست که مرا تغییر داده است؟!
به کجا؟
چگونه آن همه چیزهایم را به پنهانی سپرده؟!
خواب است مرا در برگرفته؟
هرگز سراغم نمی‌آید
گویا خواب سنگینی خود را بر فرق سرم رهانیده است
سپیده دمان از نو می آغازم همانند دانه ایی با احساس شکافت پذری
احساس شکوفایی نوآوری پدیدارم شد
وبه دیگری شیء ای تبدیل شدم
شخصی دیگر سرشار از دوری ودرازی
به سوی ذات دور خود؛ به آن سوی افق های دور و دراز می رود
واین نوشته را می نگارد

نه زمان رخت است و نه زمین خواب

نه زمان رخت است و نه زمین خواب
درختان عشق برهنه اند

ومکانی که عشق خواهان آن بود همچنان بدون پوشش است
آیا، شب خواب های رویایی اش را بیدار نموده است؟
وهمچنان در خیابان آفتاب دوان دوان راه می پیماید.

بگمانم که این خورشیدگانی که در مدار عشق خمیازه کنان هستند
چیزی جز زخم هایی بر زمین نبوده اند.
آوازی خواهم خواند برای این مکان روشن .
باتکه های باقی مانده از عاشقانی که بر من سبقت نموده‌اند
این هستی چیزی نیست جز فضایی گشوده برای خوانندگی