آیا خواهم ماند در ستیز

یکی ماه عاشق و
خبره در خواب،
حتا بر ران‌های مورچه‌یی.

آیا خواهم ماند در ستیز،
با چشمه‌ی زمزم؟
از کجا می‌آید اندوه‌ات
ای یارِ بی‌غش؟

بگوی
دست عشق را تا فرو رود؛
در شکاف سینه‌هات،
در گردن و موی.

خیال‌ات را بگوی،
هر آن‌چه دل‌خواهِ اوست؛
برگیرد از این نگاره‌های مه‌تابی.
بانو،
از کجا می‌آید اندوه‌ات؟
از د‌ل‌داده‌یی،
یا ظلمتی؟

در ملکوتِ گرسنگی و گریستن

گفتمت: بیدار شو
آب را طفلی دیدم
باد و سنگ‌ها می‌رانْد
و نیز گفتم: زیر آب و ثمره‌ها،
زیرِ پوست گندم،
وسوسه‌یی‌ست رؤیای آن دارد
تا سرودی باشد؛
برای زخم،
در ملکوتِ گرسنگی و گریستن.
برخیز،
ندایت می‌کنم،
شناختی صدا را؟
من‌ام برادرت خِضر
اسبِ مرگ،
زین می‌کنم و
برمی‌کَنم دروازه‌ی روزگار.

خانه‌ای بر بسترِ نور و صدا

اگر از اعماقِ پرسش‌ها و ابعادِ خویشتن
بیرون شوم
اگر از حوادث و کلمات و دقایق
عبور کنم
شاید به کومه‌هایِ بوسه و
کتیبه‌هایِ عریانی،
یا به خانه‌ای بر بسترِ نور و صدا برسم
آن‌جا که:
پنجره‌ها و ریشه‌ها
به تبعید نمی‌روند
و هرگز!
از اسارتِ ماهی و کودک در حوضِ نقاشی و شهرِ قصه
خبری نیست
آری… همانْ حوالی
که دهانِ تو
رویشِ تُردِ ساقه‌ها در ضیافتِ خیسِ شبانه‌هاست
و گویی
الیاف و اندامِ پرندگان را
هلهله می‌کِشد.

شاید رویِ زمین عشقی نباشد

شاید رویِ زمین عشقی نباشد
جز آنچه که ما آن‌ را تَخَیُّل می کنیم.
که روزیِ خواهیم داشت
آن‌ را
و به آن دست یابیم.

توقف نکن_
به رقصیدن ادامه ده،
ای عشق،
ای شعر.

حتی اگر مرگ باشد
برقص

شب را تا صبح بیدار خواهم ماند

به خود گفتم
شب را تا صبح بیدار خواهم ماند
برای نوشتن
اما چه بگویم وچه بنویسم؟
غرق در کوشش نوشتن، سفیدی کاغذهایم را با سیاهی مرکب می آلودم
می نوشتم
پاک می کردم
ودیگر بار از نو شروع می کردم
اما باز هم هیچ، دیگر چیزی نیست .
چیست که مرا تغییر داده است؟!
به کجا؟
چگونه آن همه چیزهایم را به پنهانی سپرده؟!
خواب است مرا در برگرفته؟
هرگز سراغم نمی‌آید
گویا خواب سنگینی خود را بر فرق سرم رهانیده است
سپیده دمان از نو می آغازم همانند دانه ایی با احساس شکافت پذری
احساس شکوفایی نوآوری پدیدارم شد
وبه دیگری شیء ای تبدیل شدم
شخصی دیگر سرشار از دوری ودرازی
به سوی ذات دور خود؛ به آن سوی افق های دور و دراز می رود
واین نوشته را می نگارد

گام می‌زنم و در پی‌ام ستاره‌ها – جستجو

گام می‌زنم،
گام می‌زنم و در ‌پی‌ام ستاره‌ها
سوی اختران روزِ دیگری
گام می‌زنند.
از گدازِ رنج تیره
مرگ و
رازها و
آنچه زنده می‌شود
گام‌های من
کشته می‌شوند و خون من
زنده می‌شود.

 

این منم که راه او هنوز
ناسپرده مانده است و
هیچ طالعی برای او رصد نکرده‌اند.
گام می‌زنم به سوی خویش
سوی روز دیگری و گام می‌زنند
در پی‌ام ستاره‌ها

 

مترجم: محمدرضا شفیعی کدکنی

من اگر بمیرم چه کسی می‌فهمد؟

من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد این صدایی که مُرده
صدای من بوده‌ست
من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد این جایی که بوده‌ام
همیشه اعماق بوده‌ست
همیشه دور بوده‌ست
من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد دوست داشته‌ام
باد را در آغوش بگیرم

من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد چیزی شبیه آهن‌‌ربا
جا خوش کرده بوده روی زبانم
من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد رنگِ آفتاب بوده چشم‌های من
به سپیدی برف بوده قدم‌های من

نه زمان رخت است و نه زمین خواب

نه زمان رخت است و نه زمین خواب
درختان عشق برهنه اند

ومکانی که عشق خواهان آن بود همچنان بدون پوشش است
آیا، شب خواب های رویایی اش را بیدار نموده است؟
وهمچنان در خیابان آفتاب دوان دوان راه می پیماید.

بگمانم که این خورشیدگانی که در مدار عشق خمیازه کنان هستند
چیزی جز زخم هایی بر زمین نبوده اند.
آوازی خواهم خواند برای این مکان روشن .
باتکه های باقی مانده از عاشقانی که بر من سبقت نموده‌اند
این هستی چیزی نیست جز فضایی گشوده برای خوانندگی