علی معصومی
من که امروز این سطرها را به آواز می خوانم
فردا جسدی معمایی خواهم بود
که در قلمرویی جادویی و بیبار ساکن است
بی پیش و پس و کی.
عارفان چنین میگویند.
میگویم که باور دارم
که من نه سزاوار دوزخم و نه در خورد بهشت
ولی پیشبینی نمیکنم.
قصهی هر آدم چون شکلهای آبی پروتئوس جابهجا میشود.
سرنوشت من چه هزار توی گمراهکنندهای، چه نور خیرهکنندهای
از شکوه و جلال خواهد شد
هنگامی که پایان این ماجرا مرا با تجرید غریب مرگ بازنمایی کند؟
میخواهم فراموشی ناب بلورین آن را بنوشم،
تا برای همیشه باشم، ولی هرگز نبوده باشم.
اکنون که بارانی نرم و ریز در بیرون میبارد
سرانجام شامگاه کاملا ناگهانی صاف میشود.
در حال باریدن با باریده.
خود باران بیگمان چیزی است که در گذشته روی میدهد.
هر که باریدن آن را میشنود، زمانی را به یاد آورده است که
در آن، پیچش غریب سرنوشت گلی را همراه با سرخی گیجکنندهی
سرخش به او بازگردانده که نامش «رُز» بود.
این باران که کرکرهاش را در چارچوب پنجره میگستراند
باید در کنارههای از یاد رفتهی شهر هم بدرخشد
که دیگر انگورهای سیاه بر تاک صحن پوشیدهاش نمیرویند
باران شامگاهی، صدا را به گوش من میرساند
صدای گرامی پدرم را که اکنون باز میآید و هرگز نمرده است.
از پیش میتوانی صحنهی فاجعهبار را
با آنچه در جایگاه مقرر هست، ببینی؛
قداره و خاکستر مقدر شده برای دیدو
سکهی آماده شده برای بلیساریوس
تو در برنز پنهان شعر شش و تدی یونانی برای جنگ
به دنبال که میگردی،
هنگامی که این کف دست زمین در اینجا منتظر تواند
هجوم ناگهانی خون، گور خمیازهکش؟
در اینجا آینهی جستجوناپذیری ترا میپاید
که چهرهی همهی روزهای کوتاه شوندهی تو،
و رنج تو را خواب میبیند و بعد از یاد میبرد.
آخرین تن اکنون وارد میشود.
این خانهای است که شامگاههای کند و کوتاه تو
و جبههی خیابانی که تو هر روز بر آن نگاه میاندازی
در آن میگذرد.
بار دیگر لبهایی به یاد ماندنی، بیهمتا چون لبهای تو.
من همین شدت کورمال کنندهای هستم که روح باشد.
به خوشوقتی نزدیک شدهام و در سایهی رنج ایستادهام.
از دریا گذشتهام.
سرزمینهای بسیاری شناختهام؛ یک زن و دو یا سه مرد را دیدهام
دختری زیبا و مغرور را دوست داشتهام، با آرامشی اسپانیایی.
کنارهی شهر را دیدهام، پراکندگی بیپایانی که خورشید خستگیناپذیر
بارها و بارها در آن فرو میرود.
واژههای بسیاری پسندیدهام.
سخت باور دارم که این همه چیز است
و من دیگر نه چیز تازهای خواهم دید و نه کار تازهای خواهم کرد.
باور دارم که روزها و شبهای من، چه در تنگدستی و چه در توانگری،
چون روزها و شبهای خدا و همهی مردماند.