غززل
عقل از کف عشق خورد افیون
هش دار جنون عقل اکنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
جیحون که به عشق بحر می رفت
دریا شد و محو گشت جیحون
در عشق رسید بحر خون دید
بنشست خرد میانه خون
بر فرق گرفت موج خونش
می برد ز هر سوی به بیسون
تا گم کردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
در گم شدگی رسید جایی
کان جا نه زمین بود نه گردون
گر پیش رود قدم ندارد
ور بنشیند پس او است مغبون
ناگاه بدید زان سوی محو
زان سوی جهان نور بیچون
یک سنجق و صد هزار نیزه
از نور لطیف گشت مفتون
آن پای گرفتهاش روان شد
می رفت در آن عجیبهامون
تا بو که رسد قدم بدان جا
تا رسته شود ز خویش و مادون
پیش آمد در رهش دو وادی
یک آتش بد یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی به گلستان هون
ور زانک به گلستان درآیی
خود را بینی در آتش و تون
بر پشت فلک پری چو عیسی
و اندر بالا فرو چو قارون
بگریز و امان شاه جان جو
از جمله عقیلهها تو بیرون
آن شمس الدین و فخر تبریز
کز هر چه صفت کنیش افزون
ای رونق نوبهار برگو
وی شادی لاله زار برگو
بیغصه می فروش مینوش
بیزحمت شاخ خار برگو
ای بلبل و ای هزاردستان
برگو صفت بهار برگو
ای حلقه به گوش و عاشق گل
گوش و پس سر مخار برگو
شرح قد سرو و چهره گل
بر عرعر و بر چنار برگو
چون رفت خزان و رو نهان کرد
بر سرو رو آشکار برگو
گر پرسندت که جان رز چیست
بر برگ نظر مدار برگو
صد شیر و هزار گونه خرگوش
خواهی که کنی شکار برگو
خواهی که شود قبول عذرت
ز اشکوفه خوش عذار برگو
خواهی که بری قرار مستان
زان نرگس پرخمار برگو
امروز سر شراب داریم
ساقی شو و بر نهار برگو
مستی آمد ملولیت رفت
صد بار و هزار بار برگو
ای جام شرابدار برگرد
وی چنگ لطیف تار برگو
از بهر ثواب و رحمت حق
ای عارف حق گزار برگو
ما منتظر توایم بشتاب
بیزحمت انتظار برگو
تشنیع مزن که صلهای نیست
نک آوردم نثار برگو