غزل

در آب فکن ساقی بط زاده آبی را (91)

در آب فکن ساقی بط زاده آبی را
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را

ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را

ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را

بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را

احسنت زهی یار او شاخ گل بی‌خار او
شاباش زهی دارو دل‌های کبابی را

صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا
کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی را

مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان سیلاب حبابی را

گر آن قدح روشن جانست نهان از تن
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را

ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان
تشنه شده و جویان باران سحابی را

چون رعد نه‌ای خامش چون پرده تست این هش
وز صبر و فنا می‌کش طوطی خطابی را

زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا (92)

زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی

زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا

زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی

چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا

علم‌های الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا

چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا

چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا

گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا

گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا

فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
توی باده مدهوش یکی لحظه بپالا

تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا

خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا

میندیش میندیش که اندیشه گری‌ها (93)

میندیش میندیش که اندیشه گری‌ها
چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری‌ها

خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان نماید شکری‌ها

جنونست شجاعت میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری‌ها

که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست
چرا باید حیلت پی لقمه بری‌ها

ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد بگیریم کری‌ها

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا (94)

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای نه دف‌هاست خدایا

یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست
که اسباب شکرریز مهیاست خدایا

به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا

تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا

نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا

نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد
دم ناییست که بیننده و داناست خدایا

که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا

ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی
چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا

از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت
که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا

ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا

چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا

بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا

خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی
نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا

ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا (95)

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی بادهٔ همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابهٔ دل‌ها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا

خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا (96)

لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا

تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرّد شود و صافی و یکتا

آن لب که بود کون خری بوسه‌گه او
کی یابد آن لب شکر ِبوس مسیحا؟

می‌دان که حَدَث باشد جز نور قدیمی
بر مزبله‌ی پُر حَدَث آن گاه تماشا؟

آنگه که فنا شد حَدَث اندر دل پالیز
رُست از حدثی و شود او چاشنی‌افزا

تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی؟
رو از حدثی سوی تبارک و تعالی

زان دستِ مسیح آمد داروی جهانی
کاو دست نگه‌داشت ز هر کاسه سِکبا

از نعمت فرعون چو موسی کف و لب شست
دریای کَرَم داد مر او را ید بیضا

خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی
پرگوهر و روتلخ همی‌باش چو دریا

هین چشم فروبند که آن چشم غیورست
هین معده تهی‌دار که لوتی‌ست مهیّا

سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد
کز آتش جُوعست تک و گامِ تقاضا

کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک؟
کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا؟

بنمای از این حرف تصاویر حقایق
یا مَن قَسَمَ الْقَهوةَ و الْکَأْسُ عَلَیْنا

رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را (97)

رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو یوسف زرّین کمری را

در شهر که دیده‌ست چنین شهره بتی را؟
در بر که کشیده‌ست سهیل و قمری را؟

بنشاند به مُلکت مَلِکی بنده بد را
بِخْرید به گوهر کرمش بی‌گهری را

خضر خضرانست و ازو هیچ عجب نیست
کز چشمهٔ جان تازه کند او جگری را

از بهر زبردستی و دولت‌دهی آمد
نی زیر و زبر کردنِ زیر و زبری را

شاید که نخسپیم به شب چون که نهانی
مه بوسه دهد هر شبِ انجم‌شمری را

آثار رسانَد دل و جان را به مؤثّر
حمّالِ دل و جان کند آن شه، اثری را

اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را

جان‌هایِ چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبوَد لاشه خری را

هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
کاین جاه و جلالست خدایی نظری را

سوز دل شاهانهٔ خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را

ما عقل نداریم یکی ذرّه وگر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را!؟

بی‌عقل چو سایه پیَت ای دوست دوانیم
کان رویِ چو خورشیدِ تو نبوَد دگری را

خورشید همه روز بدان تیغ گذارد
تا زخم زند هر طرفی بی‌سپری را

بر سینه نهد عقل چنان دل‌شکنی را
در خانه کشد روح چنان رهگذی را

دُر هدیه دهد چشم، چنان لعلِ لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را

رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو
کاو راست کند چشمِ کژِ کژنگری را

ای پاک‌دلان با جزِ او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را

خاموش که او خود بکَشد عاشق خود را
تا چند کَشی دامن هر بی‌هنری را؟

ای از نظرت مست شده اسم و مسمّا (98)

ای از نظرت مست شده اسم و مسمّا
ای یوسف جان گشته ز لب‌هات شکرخا

ما را چه از آن قصّه که گاو آمد و خر رفت؟
هین وقت لطیف است از آن عربده بازآ

ای شاه تو شاهی کن و آراسته‌کن بزم
ای جان ولیِ نعمت هر وامق و عذرا

هم دایه جان‌هایی و هم جوی می و شیر
هم جنّت فردوسی و هم سدره خضرا

جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم
گویید خسیسان که محالست و علالا

خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا

هر جا ترشی باشد اندر غم دنیا
می‌غُرّد و می‌بُرّد از آن جای دل ما

برخیز بخیلا نه درِ خانه فروبند
کان جا که توی خانه شود گلشن و صحرا

این مه ز کجا آمد وین روی چه روی است؟
این نور خداییست تبارک و تعالی

هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا

هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا

تا شید برآرد وی و آید به سر کوی
فریاد برآرد که تمنیت تمنا

نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا

در شهر چو من گول مگر عشق ندیده‌ست
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا

هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست
گر حاذق جدّ است وگر عشوه تیبا

دلارام نهان گشته ز غوغا (99)

دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ

برآور بنده را از غرقه خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا

کنار خویش دریا کردم از اشک
تماشا چون نیایی سوی دریا

چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوشتر کجا باشد تماشا

غلط کردم در آیینه نگنجی
ز نورت می‌شود لا کل اشیاء

رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت می‌شود پاک و مصفا

تو پنهانی چو عقل و جمله از تست
خرابی‌ها عمارت‌ها به هر جا

هر آنک پهلوی تو خانه گیرد
به پیشش پست شد بام ثریا

چه باشد حال تن کز جان جدا شد
چه عذر آرد کسی کز تست عذرا

چه یاری یابد از یاران همدل
کسی کز جان شیرین گشت تنها

به از صبحی تو خلقان را به هر روز
به از خوابی ضعیفان را به شب‌ها

تو را در جان بدیدم بازرستم
چو گمراهان نگویم زیر و بالا

چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا

همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا

بدان شد شب شفا و راحت خلق
که سودای توش بخشید سودا

چو پروانه‌ست خلق و روز چون شمع
که از زیب خودش کردی تو زیبا

هر آن پروانه که شمع تو را دید
شبش خوشتر ز روز آمد به سیما

همی‌پرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب ندارد هیچ پروا

نمی‌یارم بیان کردن از این بیش
بگفتم این قدر باقی تو فرما

بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که به گوید حدیث قاف عنقا

بیا ای جان نو داده جهان را (100)

بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار عقل کاردان را

چو تیرم تا نپرانی نپرم
بیا بار دگر پر کن کمان را

ز عشقت باز تشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را

مرا گویند ‌«بامش از چه سوی است‌؟‌»
از آن سویی که آوردند جان را

از آن سویی که هر شب جان روان است
به وقت صبح بازآرد روان را

از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را

از آن سو که عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را

از آن‌سو که تو‌را این جست و جو خاست
نشان خود اوست می‌جوید نشان را

تو آن مردی که او بر خر نشسته است
همی‌پرسد ز خر این را و آن را

خمش کن کاو نمی‌خواهد ز غیرت
که در دریا درآرد همگنان را