غزل
چون خانه روی ز خانه ما
با آتش و با زبانه ما
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانه ما
زیرا جز صادقان ندانند
مکر و دغل و بهانه ما
اندر دل هیچ کس نگنجیم
چون در سر اوست شانه ما
هر جا پر تیر او ببینی
آن جاست یقین نشانه ما
از عشق بگو که عشق دامست
زنهار مگو ز دانه ما
با خاطر خویش تا نگویی
ای محرم دل فسانه ما
گر تو به چنینهای بگویی
والله که توی چنانه ما
اندر تبریز بد فلانی
اقبال دل فلانه ما
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم
این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد
تازه رطب تر جنی را
تا دیده غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امنست
در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست خانه دل
در دل خو گیر ساکنی را
در خانه دل همیرسانند
آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان
در دل میدارمؤمنی را
دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینهها را
آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را
آن کس که خرد دهد خرد را
آن کس که صفا دهد صفا را
آن سجده گه مه و فلک را
آن قبله جان اولیا را
هر پاره من جدا همیگفت
کای شکر و سپاس مر خدا را
موسی چو بدید ناگهانی
از سوی درخت آن ضیا را
گفتا که ز جست و جوی رستم
چون یافتم این چنین عطا را
گفت ای موسی سفر رها کن
وز دست بیفکن آن عصا را
آن دم موسی ز دل برون کرد
همسایه و خویش و آشنا را
اخلع نعلیک این بود این
کز هر دو جهان ببر ولا را
در خانه دل جز او نگنجد
دل داند رشک انبیا را
گفت ای موسی به کف چه داری
گفتا که عصاست راه ما را
گفتا که عصا ز کف بیفکن
بنگر تو عجایب سما را
افکند و عصاش اژدها شد
بگریخت چو دید اژدها را
گفتا که بگیر تا منش باز
چوبی سازم پی شما را
سازم ز عدوت دست یاری
سازم دشمنت متکا را
تا از جز فضل من ندانی
یاران لطیف باوفا را
دست و پایت چو مار گردد
چون درد دهیم دست و پا را
ای دست مگیر غیر ما را
ای پا مطلب جز انتها را
مگریز ز رنج ما که هر جا
رنجیست رهی بود دوا را
نگریخت کسی ز رنج الا
آمد بترش پی جزا را
از دانه گریز بیم آن جاست
بگذار به عقل بیم جا را
شمس تبریز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطفها را
ساقی تو شراب لامکان را
آن نام و نشان بینشان را
بفزا که فزایش روانی
سرمست و روانه کن روان را
یک بار دگر بیا درآموز
ساقی گشتن تو ساقیان را
چون چشمه بجوش از دل سنگ
بشکن تو سبوی جسم و جان را
عشرت ده عاشقان می را
حسرت ده طالبان نان را
نان معماریست حبس تن را
می بارانیست باغ جان را
بستم سر سفره زمین را
بگشا سر خم آسمان را
بربند دو چشم عیب بین را
بگشای دو چشم غیب دان را
تا مسجد و بتکده نماند
تا نشناسیم این و آن را
خاموش که آن جهان خاموش
در بانگ درآرد این جهان را
گفتی که گزیدهای تو بر ما
هرگز نبدست این مفرما
حاجت بنگر مگیر حجت
بر نقد بزن مگو که فردا
بگذار مرا که خوش بخسپم
در سایهات ای درخت خرما
ای عشق تو در دلم سرشته
چون قند و شکر درون حلوا
وی صورت تو درون چشمم
مانند گهر میان دریا
داری سر ما سری بجنبان
تو نیز بگو زهی تماشا
آن وعده که کردهای مرا دوش
کو زهره که تا کنم تقاضا
گر دست نمیرسد به خورشید
از دور همیکنم تمنا
خورشید و هزار همچو خورشید
در حسرت تست ای معلا
گستاخ مکن تو ناکسان را
در چشم میار این خسان را
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامه رسان را
ایشان را دار حلقه بر در
هم نیز نیند لایق آن را
پیشت به فسون و سخره آیند
از طمع مپوش این عیان را
ایشان چو ز خویش پرغمانند
چون دور کنند ز تو غمان را ؟
جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریک اندهان را
یا دیدن دوست یا هوایش
دیگر چه کند کسی جهان را
تا دیدن دوست در خیالش
میدار تو در سجود جان را
پیشش چو چراغپایه میایست
چون فرصتهاست مر مهان را
وامانده از این زمانه باشی
کی بینی اصل این زمان را
چون گشت گذار از مکان چشم
زو بیند جان آن مکان را
جان خوردی تن چو قازغانی
بر آتش نه تو قازغان را
تا جوش ببینی ز اندرونت
زان پس نخری تو داستان را
نظاره نقد حال خویشی
نظاره درونست راستان را
این حال بدایت طریقست
با گم شدگان دهم نشان را
چون صد منزل از این گذشتند
این چون گویم مر آن کسان را
مقصود از این بگو و رستی
یعنی که چراغ آسمان را
مخدومم شمس حق و دین را
کاو هست پناه انس و جان را
تبریز از او چو آسمان شد
دل گم مکناد نردبان را
کو مطرب عشق چست دانا
کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهانست او خضروار
تنها به کنارههای دریا
ای باد سلام ما بدو بر
کاندر دل ما از اوست غوغا
دانم که سلامهای سوزان
آرد به حبیب عاشقان را
عشقیست دوار چرخ نه از آب
عشقیست مسیر ماه نه از پا
در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده چرخ جانها
ذکرست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا
ما را سفری فتاد بیما
آن جا دل ما گشاد بیما
آن مه که ز ما نهان همیشد
رخ بر رخ ما نهاد بیما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بیما
ماییم همیشه مست بیمی
ماییم همیشه شاد بیما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بیما
بی ما شدهایم شاد گوییم
ای ما که همیشه باد بیما
درها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بیما
با ما دل کیقباد بندهست
بندهست چو کیقباد بیما
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بیما
مشکن دل مرد مشتری را
بگذار ره ستمگری را
رحم آر مها که در شریعت
قربان نکنند لاغری را
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را
پندی بده و به صلح آور
آن چشم خمار عبهری را
فرمای به هندوانِ جادو
کز حد نبرند ساحری را
در ششدرهای فتاد عاشق
بشکن درِ حبس ششدری را
یک لحظه معزمانه پیش آ
جمع آور حلقه پری را
سر مینهد این خمار از بن
هر لحظه شراب آن سری را
صد جا چو قلم میان ببسته
تُنگ شکر معسکری را
ای عشق برادرانه پیش آ
بگذار سلام سرسری را
ای ساقی روح از در حق
مگذار حق برادری را
ای نوح زمانه هین روان کن
این کشتی طبع لنگری را
ای نایب مصطفی بگردان
آن ساغر زفت کوثری را
پیغام ز نفخ صور داری
بگشای لب پیمبری را
ای سرخ صباغت علمدار
بگشا پر و بال جعفری را
پر لاله کن و پر از گل سرخ
این صحن رخ مزعفری را
اسپید نمیکنم دگر من
درریز رحیق احمری را
بیدار کنید مستیان را
از بهر نبیذ همچو جان را
ای ساقی باده بقایی
از خم قدیم گیر آن را
بر راه گلو گذر ندارد
لیکن بگشاید او زبان را
جان را تو چو مشک ساز ساقی
آن جان شریف غیب دان را
پس جانب آن صبوحیان کش
آن مشک سبک دل گران را
وز ساغرهای چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را
از دیده به دیده بادهای ده
تا خود نشود خبر دهان را
زیرا ساقی چنان گذارد
اندر مجلس می نهان را
بشتاب که چشم ذره ذره
جویا گشتست آن عیان را
آن نافه مشک را به دست آر
بشکاف تو ناف آسمان را
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را
چون نامه رسید سجدهای کن
شمس تبریز درفشان را