غزل
دل چو دانه ، ما مثال آسیا
آسیا کی داند این گردش چرا
تن چو سنگ و آب او اندیشهها
سنگ گوید « آب داند ماجرا »
آب گوید « آسیابان را بپرس
کاو فکند اندر نشیب این آب را »
آسیابان گویدت ک« ای نانخوار
گر نگردد این ، که باشد نانبا ؟»
ماجرا بسیار خواهد شد خمش
از خدا واپرس تا گوید تو را
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه در عشق چنین شیرین لقا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
عقل تا تدبیر و اندیشه کند
رفته باشد عشق تا هفتم سما
عقل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشق بر کوه صفا
عشق آمد این دهانم را گرفت
که گذر از شعر و بر شعرا برآ
ای دل رفته ز جا باز میا
به فنا ساز و در این ساز میا
روح را عالم ارواح به است
قالب از روح بپرداز میا
اندر آبی که بدو زنده شد آب
خویش را آب درانداز میا
آخر عشق به از اول اوست
تو ز آخر سوی آغاز میا
تا فسرده نشوی همچو جماد
هم در آن آتش بگداز میا
بشنو آواز روانها ز عدم
چو عدم هیچ به آواز میا
راز کهآواز دهد راز نماند
مده آواز تو ای راز میا
من رسیدم به لب جوی وفا
دیدم آن جا صنمی روح فزا
سپه او همه خورشیدپرست
همچو خورشید همه بیسر و پا
بشنو از آیت قرآن مجید
گر تو باور نکنی قول مرا
إِنِّى وَجَدتُّ ٱمْرَأَةً تَمْلِکُهُمْ
وَأُوتِيَتْ مِن کُلِّ شَىْءٍۢ وَلَهَا
چونک خورشید نمودی رخ خود
سجده دادیش چو سایه همه را
من چو هدهد بپریدم به هوا
تا رسیدم به در شهر سبا
از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا
هر ذره خاک ما را آورد در علالا
سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته
چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی
اشکوفهها شکفته وز چشم بد نهفته
غیرت مرا بگفته می خور دهان میالا
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا
ابرت نبات بارد جورت حیات آرد
درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا
ای عشق با توستم وز باده تو مستم
وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی
ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد
سروت اگر بخوانم آن راستست الا
سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد
جز اصل اصل جانها اصلی ندارد اصلا
خورشید را کسوفی مه را بود خسوفی
گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو لا
گویند جمله یاران باطل شدند و مردند
باطل نگردد آن کاو بر حق کند تولا
این خندههای خلقان برقیست دُم بریده
جز خندهای که باشد در جان ز رب اعلا
آب حیات، حق است وان کاو گریخت در حق
هم روح شد غلامش، هم روحِ قدس، لالا
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
تا چشمها گشاید ز اشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است
زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند
کاندر شکم ز لطفت رقص است کودکان را
اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد
کاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را
بر پردههای دنیا بسیار رقص کردیم
چابک شوید یاران مر رقص آن جهان را
جانها چو میبرقصد با کندهای قالب
خاصه چو بسکلاند این کنده گران را
پس ز اول ولادت بودیم پای کوبان
در ظلمت رحمها از بهر شکر جان را
پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده
رقصان و شکرگویان این لوت رایگان را
این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست
خود چیست جان صوفی این گنج شایگان را
چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست
از خوان حق چه گویم زهره بود زبان را
ما صوفیان راهیم ما طبل خوار شاهیم
پاینده دار یا رب این کاسه را و خوان را
در کاسههای شاهان جز کاسه شست ما نی
هر خام درنیابد این کاسه را و نان را
از کاسههای نعمت تا کاسه ملوث
پیش مگس چه فرق است آن ننگ میزبان را
وان کس که کس بود او ناخورده و چشیده
گه میگزد زبان را گه میزند دهان را
از سینه پاک کردم افکار فلسفی را
در دیده جای کردم اشکال یوسفی را
نادر جمال باید کاندر زبان نیاید
تا سجده راست آید مر آدم صفی را
طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری
هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی را
خورشید چون برآید هر ذره رو نماید
نوری دگر بباید ذرات مختفی را
اصل وجودها او دریای جودها او
چون صید میکند او اشیاء منتفی را
اینجا کسیست پنهان خود را مگیر تنها
بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را
بر چشمهٔ ضمیرت کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدهست پیدا
هر جا که چشمه باشد، باشد مقام پریان
بااحتیاط باید بودن تو را در آنجا
این پنج چشمهٔ حس تا بر تنت روان است
ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه میدان پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند
صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا
زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی
کاین گونه شهره پریان تندند و بیمحابا
تقدیر میفریبد تدبیر را که برجه
مکرش گلیم بُرده از صد هزار چون ما
مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین
دلهای نوحهگر بین زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا
ماندهست چند بیتی این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه، چون برجهیم فردا
آمد بهارِ جانها ای شاخِ تَر به رقص آ
چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ
ای شاهِ عشقپرور، مانندِ شیرِ مادر
ای شیر، جوش! در رو، جانِ پدر، به رقص آ
چوگانِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بُریدی، بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست، خونی، آمد مرا که چونی؟
گفتم بیا که خیر است، گفتا نه شر، به رقص آ
از عشق، تاجداران در چرخِ او چو باران
آنجا قبا چه باشد؟ ای خوشکمر! به رقص آ
ای مستِ هستگشته، بر تو فنا نبشته
رقعهی فنا رسیده، بهرِ سفر به رقص آ
در دست، جامِ باده، آمد بُتم پیاده
گر نیستی تو ماده، ز آن شاهِ نر به رقص آ
پایانِ جنگ آمد، آوازِ چنگ آمد
یوسف زِ چاه آمد، ای بیهنر! به رقص آ
تا چند وعده باشد؟ وین سَر به سجده باشد؟
هجرم ببُرده باشد، دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی؟، گوید مرا فلانی!
کای بیخبر! فنا شو! ای باخبر! به رقص آ
طاووسِ ما درآید وان رنگها برآید
با مرغِ جان سراید بیبال و پر به رقص آ
کور و کرانِ عالَم، دید از مسیح، مرهم
گفته مسیحِ مریم کای کور و کر! به رقص آ
مخدوم، شمسِ دین است، تبریز رشکِ چین است
اندر بهار حُسنش، شاخ و شجر به رقص آ
با آن که میرسانی، آن بادهٔ بقا را
بیتو نمیگوارد، این جام باده ما را
مطرب! قدح رها کن، زین گونه نالهها کن
جانا! یکی بها کن، آن جنس بیبها را
آن عشق سلسلت را، وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را، وان کان سحرها را
باز آر بار دیگر، تا کار ما شود زر
از سر بگیر از سر، آن عادت وفا را
دیو شقا سرشته، از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته، مر مُلکَتِ صفا را
در نورت ای گزیده! ای بر فلک رسیده!
من دم به دم بدیده، انوار مصطفا را
چون بسته گشت راهی، شد حاصلِ من آهی
شد کوه همچو کاهی، از عشق، کهربا را
از شمسدینِ چون مه، تبریز هست آگه
بشنو دعا و گهگه، آمین کن این دعا را