غزل

شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما (201)

شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا

والله ز دور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا

اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید «اشپو» مرد رونده را

اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را

چون راه رفتنی‌ست توقف هلاکت‌ست
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ

صاحب‌مروتی‌ست که جانش دریغ نیست
لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتلا

بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستیز همچو هندو بشتاب همرها

کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا

نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا

گر در عسل نشینی تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا

خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا

هر روز بامداد سلام علیکما (202)

هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا

دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا

جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما

تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا

برگ تمام یابد از او باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا

در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا

زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا

سوی مدرس خرد آیند در سؤال
کاین فتنه عظیم در اسلام شد چرا

مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب
کاین دم قیامت‌ست روا کو و ناروا

در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا

از بحر لامکان همه جان‌های گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جان‌ها

خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا

چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعره‌های عشق برآید که مرحبا

می‌خواست سینه‌اش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینه‌اش بنگنجید در سما

هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک
نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا

گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا

از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا

ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما

ای بی‌خبر برو که تو را آب روشنی‌ست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا

زیرا که طالب صفت صفوت‌ست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا

ز آدم اگر بگردی او بی‌خدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا

آری خدای نیست ولیکن خدای را
این سنتی‌ست رفته در اسرار کبریا

چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجده‌ای به امر حق از صدق بی‌ریا

هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را

مجموع چون نباشم در راه پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا

دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه در او جمع شد دلا

چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا

مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا

آمد بهار خرم آمد نگار ما (203)

آمد بهار خرم آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما

آمد مهی که مجلس جان زو منورست
تا بشکند ز باده گلگون خمار ما

شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما

پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشه جهان ز برای شکار ما

دریا به جوش از تو که بی‌مثل گوهری
کهسار در خروش که ای یار غار ما

در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما

چونی در این غریبی و چونی در این سفر
برخیز تا رویم به سوی دیار ما

ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست
ما را کشان کنید سوی جویبار ما

سوی پری رخی که بر آن چشم‌ها نشست
آرام عقل مست و دل بی‌قرار ما

شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما

ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما

هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر
کارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما

جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
درکش به روی چون قمر شهریار ما

این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما

سر به گریب اندَرَست صوفی اسرار را (204)

سر به گریب اندَرَست صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را

می که به خُمِ حقست راز دلش مطلق‌ست
لیک بر او هم‌دق‌ست عاشق بیدار را

آب چو خاکی بُده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمهٔ این چار را

عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان
بر فلک بی‌نشان نور دهد نار را

حلقهٔ این در مزن لاف قلندر مزن
مرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار را

حرف مرا گوش کن بادهٔ جان نوش کن
بی‌خود و بی‌هوش کن خاطر هشیار را

پیش ز نفیِ وجود خانهٔ خَمار بود
قبلهٔ خود ساز زود آن در و دیوار را

مست شود نیک‌مست از میِ جام الست
پر کن از می‌پَرست خانهٔ خمار را

دادِ خداوند دین شمسِ حق‌ست این ببین
ای شده تبریز‌ چین آن رخ گلنار را

چند گریزی ز ما ؟ چند روی جا به جا ؟ (205)

چند گریزی ز ما ؟ چند روی جا به جا ؟
جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا

چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پُر ز لاف هیچ تو دیدی وفا ؟

روز دو سه‌ ای زحیر گِردِ جهان گشته گیر
همچو سگانْ مرده‌گیر گُرْسِنِه و بی‌نوا

مرده‌دل و مرده‌جو چون پسرِ مرده‌شو
از کفنِ مرده‌ایست در تنِ تو آن قبا

زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کِشی در کنار صورتِ گرمابه را ؟

دامنِ تو پرسفال پیش تو آن زر و مال
باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا

گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن
من به سما می‌روم نیست زر آن جا روا

جغد نه‌ای بلبلی از چه در این منزلی ؟
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا

ای همه خوبی تو را پس تو که رایی که را ؟ (206)

ای همه خوبی تو را پس تو که رایی که را ؟
ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا ؟

سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد
گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا

از کف تو ای قمر باغِ دهان پرشکر
وز کف تو بی‌خبر با همه برگ و نوا

سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید
نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را

مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند
سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا

شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود
ابر حریفِ گیاه، صبر حریف صبا

هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده
لیک در این میکده پای ندارند پا

هر طرفی‌ام بجو هر چه بخواهی بگو
ره نبَری تار مو تا ننمایم هدی

گرم شود روی آب از تپش آفتاب
باز هَمَش آفتاب برکشد اندر علا

بر برَدَش خرد خرد تا که ندانی چه بُرد
صاف بدزدد ز دُرد شعشعه دلربا

زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب
لیک فلک جمله شب می‌زندت الصلا

ای که به هنگامِ درد راحتِ جانی مرا (207)

ای که به هنگامِ درد راحتِ جانی مرا
وِی که به تلخی‌ِ فقر گنجِ روانی مرا

آنچه نبرده‌ست وهم عقل ندیده‌ست و فهم
از تو به جانم رسید قبله از آنی مرا

از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا
کی بفریبد شها دولت فانی مرا؟

نَغمَت آنکس که او مژده‌ی تو آورَد
گرچه به خوابی بوَد به ز اَغانی مرا

در رکعات نماز هست خیال تو شه!
واجب و لازم چنانک سَبع مَثانی مرا

در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری! سنگ‌دلانی مرا

گر کرم لایزال عرضه کند مُلک‌ها
پیش نهد جمله‌ای کنز نهانی مرا

سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک
گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا

عمر ابد پیش من هست زمان وصال
زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا

عمر، اَوانی‌ست و وصل، شربت صافی در آن
بی تو چه کار آیدم رنج اَوانی مرا ؟

بیست هزار آرزو، بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا

از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب: «لَستَ تَرانی» مرا

گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم
اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا

رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات
گرچه مجرد ز تن گشت عیانی مرا

پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را
نام بری بازگشت جمله جوانی مرا

از جهت ره زدن راه درآرد مرا (208)

از جهت ره زدن راه درآرد مرا
تا به کف رهزنان بازسپارد مرا

آنک زند هر دمی راه دو صد قافله
من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا

من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم
گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا

او ره خوش می‌زند رقص بر آن می‌کنم
هر دم بازی نو عشق برآرد مرا

گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
چونک نشینم به کنج خود به درآرد مرا

ز اول امروزم او می‌بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا

همت من همچو رعد نکته من همچو ابر
قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا

ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد
تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا

چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا
در کف صد گون نبات بازگذارد مرا

ای در ما را زده شمع سرایی درآ (209)

ای در ما را زده شمع سرایی درآ
خانه دل آن توست خانه خدایی درآ

خانه ز تو تافته‌ست روشنیی یافته‌ست
ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ

ای صنم خانگی مایه دیوانگی
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی درآ

گر نه تهی باشدی بیشتر این جوی‌ها (210)

گر نه تهی باشدی بیشتر این جوی‌ها
خواجه چرا می‌دود تشنه در این کوی‌ها؟

خُم که در او باده نیست هست خُم از باد پر
خُمِ پر از باد کی سرخ کند روی‌ها؟

هست تهی خارها نیست در او بوی گل
کور بجوید ز خار لطف گل و بوی‌ها

با طلب آتشین روی چو آتش ببین
بر پی دودش برو زود در این سوی‌ها

در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی
آنک خدایش بشست دور ز روشوی‌ها

بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او
گاه چو چوگان شود گاه شود گوی‌ها

از غلط عاشقان از تبش روی او
صورت او می‌شود بر سر آن موی‌ها

هی که بسی جان‌ها موی به مو بسته‌اند
چون مگسان شَسته‌اند بر سر چربوی‌ها

باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست
حسن تو چون یوسفی‌ست تا چه کنم خوی‌ها

آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر
راست شود روح چون کژ کند ابروی‌ها

مفخر تبریزیان شمس حق بی‌زیان
توی به تو عشق توست باز کن این توی‌ها