غزل

نرد کف تو بردست مرا (241)

نرد کف تو بردست مرا
شیر غم تو خوردست مرا

گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکده‌ها سردست مرا

در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو گردست مرا

می‌ران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان وردست مرا

در شادی ما وهمی نرسد
کاین خنده گری پرده‌ست مرا

صد رخ ز درون سرخ‌ست مرا
یک رخ ز برون زردست مرا

ای احول ده این هر دو جهان
کز راحت تو دردست مرا

در رهبریت ای مرد طلب
بر هر سر ره مردست مرا

خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو دردست مرا

خیک دل ما مشک تن ما (242)

خیک دل ما مشک تن ما
خوش نازکنان بر پشت سقا

از چشمه جان پر کرد شکم
کای تشنه بیا ای تشنه بیا

سقا پنهان وان مشک عیان
لیکن نبود از مشک جدا

گر رقص کند آن شیر علم
رقصش نبود جز رقص هوا

دورم ز نظر فعلم بنگر
تا بوی بود بر عود گوا

از بوی تو جان قانع نشود
ای چشمه جان ای چشم رضا

بگشا در بیا درآ که مبا عیش بی‌شما (243)

بگشا در بیا درآ که مبا عیش بی‌شما
به حق چشم مست تو که توی چشمه وفا

سخنم بسته می‌شود تو یکی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا

انا فی العشق آیه فاقرونی علی الملا
امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی

دیدمش مست می‌گذشت گفتم ای ماه تا کجا؟
گفت نی همچنین مکن همچنین در پی‌َم بیا

در پی‌َش چون روان شدم دور شد تیز تیزپا
در پی گام تیز او چه محل باد و برق را

انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا
صوره فی زجاجه نور الارض و السما

رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی
کل من رام نوره استضا مثله استضا

کیف یلقاه غیره کل من غیر فنا
تو بیا بی‌تو پیش من که تو نامحرمی تو را

به ثنا لابه کردمش گفتم ای جان جان فزا
گفت یک دم ثنا مگو که دوی هست در ثنا

تو دو لب از دوی ببند بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا

«ان علینا بیانه» تو میا در میان ما
چو در خانه دید تنگ بکند مرد جامه‌ها

نی که هر شب روان تو ز تنت می‌شود جدا؟
به میان روان تو صفتی هست ناسزا

که گر آن ریگ نیستی نامدی باز چون صبا
شب نرفتی دوان دوان به لب قلزم صفا

بازآمد و تا ویست بنده بنده‌ست خدا خدا
ماند در کیسه بدن چو زر و سیم ناروا

جان بنه بر کف طلب که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن مشو از جان جان جدا

گرچه نی را تهی کنند نگذارند بی‌نوا
رو پی شیر و شیر گیر که علی‌یی و مرتضی

نیست بودی تو قرن‌ها‌، بر تو خواندند هل اتی
خط حق است نقش‌ِ دل‌، خط حق را مخوان خطا

الفی لا شود و تو ز الف لام گشت لا
هله دست و دهان بشو که لبش گفت الصلا

چو به حق مشتغل شدی فارغ از آب و گل شدی
چو که بی‌دست و دل شدی دست درزن در این ابا

چه شدی گر تو همچو من شدییی عاشق ای فتا (244)

چه شدی گر تو همچو من شدییی عاشق ای فتا
همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا

ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان
که دو صد نور می‌رسد به دو دیده از آن لقا

ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی
که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو را

چو بر این خلق می‌تنم مثل آب و روغنم
ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا

ز هوس‌ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی
نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش دهد دوا

که طبیبان اگر دمی‌بچشندی از این غمی
بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب‌ها

هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر
که شوی محو آن شکر چو لبن در زلوبیا

از برای صلاح مجنون را (245)

از برای صلاح مجنون را
بازخوان ای حکیم افسون را

از برای علاج بی‌خبری
درج کن در نبیذ افیون را

چون نداری خلاص بی‌چون شو
تا ببینی جمال بی‌چون را

دل پرخون ببین تو ای ساقی
درده آن جام لعل چون خون را

زانک عقل از برای مادونی
سجده آرد ز حرص هر دون را

باده خواران به نیم جو نخرند
این دو قرص درست گردون را

نخوت عشق را ز مجنون پرس
تا که در سر چهاست مجنون را

گمرهی‌های عشق بردرد
صد هزاران طریق و قانون را

ای صبا تو برو بگو از من
از کرم بحر در مکنون را

گرچه از خشم گفته‌ای نکنم
روح بخش این حماء مسنون را

شمس تبریز موسی عهدی
در فراقت مدارهارون را

صد دهل می‌زنند در دل ما (246)

صد دهل می‌زنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا

پنبه در گوش و موی در چشمست
غم فردا و وسوسه سودا

آتش عشق زن در این پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا

آتش و پنبه را چه می‌داری
این دو ضدند و ضد نکرد بقا

چون ملاقات عشق نزدیکست
خوش لقا شو برای روز لقا

مرگ ما شادی و ملاقاتست
گر تو را ماتمست رو زین جا

چونک زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندان‌ها

آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا

تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا

بانگ تسبیح بشنو از بالا (247)

بانگ تسبیح بشنو از بالا
پس تو هم سبح اسمه الاعلی

گل و سنبل چرد دلت چون یافت
مرغزاری که اخرج المرعی

یعلم الجهر نقش این آهوست
ناف مشکین او و مایخفی

نفس آهوان او چو رسید
روح را سوی مرغزار هدی

تشنه را کی بود فراموشی
چون سنقرئک فلا تنسی

گوش من منتظر پیام تو را (248)

گوش من منتظر پیام تو را
جان به جان جسته یک سلام تو را

در دلم خون شوق می‌جوشد
منتظر بوی جوش جام تو را

ای ز شیرینی و دلاویزی
دانه حاجت نبوده دام تو را

کرده شاهان نثار تاج و کمر
مر قبای کمین غلام تو را

ز اول عشق من گمان بردم
که تصور کنم ختام تو را

سلسله‌ام کن به پای اشتر بند
من طمع کی کنم سنام تو را

آنک شیری ز لطف تو خورده‌ست
مرگ بیند یقین فطام تو را

به حق آن زبان کاشف غیب
که به گوشم رسان پیام تو را

به حق آن سرای دولت‌بخش
بنمایم ز دور بام تو را

گر سر از سجده تو سود کند
چه زیانست لطف عام تو را؟

شمس تبریز این دل آشفته
بر جگر بسته است نام تو را

دل بر ما شده‌ست دلبر ما (249)

دل بر ما شده‌ست دلبر ما
گل ما بی‌حدست و شکر ما

ما همیشه میان گلشکر‌یم
زان دل ما قوی‌ست در بر ما

زَهره دارد حوادث‌طبعی
که بگردد به‌گِرد لشکر ما؟

ما به پر می‌پریم سوی فلک
زانک عرشی‌ست اصل جوهر ما

ساکنان فلک بخور کنند
از صفات خوش معنبر ما

همه نسرین و ارغوان و گل است
بر زمین شاهراه کشور ما

نه بخندد نه بشکفد عالم
بی نسیم دم منور ما

ذره‌های هوا پذیرد روح
از دم عشق روح‌پرور ما

گوش‌ها گشته‌اند محرم غیب
از زبان و دل سخنور ما

شمس تبریز ابرسوز شده‌ست
سایه‌اش کم مباد از سر ما

هین که منم بر در در برگشا (250)

هین که منم بر در در برگشا
بستن در نیست نشان رضا

در دل هر ذره تو را درگهیست
تا نگشایی بود آن در خفا

فالق اصباحی و رب الفلق
باز کنی صد در و گویی درآ

نی که منم بر در بلک توی
راه بده در بگشا خویش را

آمد کبریت بر آتشی
گفت برون آ بر من دلبرا

صورت من صورت تو نیست لیک
جمله توام صورت من چون غطا

صورت و معنی تو شوم چون رسی
محو شود صورت من در لقا

آتش گفتش که برون آمدم
از خود خود روی بپوشم چرا

هین بستان از من تبلیغ کن
بر همه اصحاب و همه اقربا

کوه اگر هست چو کاهش بکش
داده امت من صفت کهربا

کاه ربای من که می‌کشد
نه از عدم آوردم کوه حرا

در دل تو جمله منم سر به سر
سوی دل خویش بیا مرحبا

دلبرم و دل برم ایرا که هست
جوهر دل زاده ز دریای ما

نقل کنم ور نکنم سایه را
سایه من کی بود از من جدا

لیک ز جایش ببرم تا شود
وصلت او ظاهر وقت جلا

تا که بداند که او فرع ماست
تا که جدا گردد او از عدا

رو بر ساقی و شنو باقیش
تات بگوید به زبان بقا