غزل

ای از جمال حسن تو عالم نشانه‌ای (2973)

ای از جمال حسن تو عالم نشانه‌ای
مقصود حسن توست و دگرها بهانه‌ای

نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست
مقصود او چه بود ز نقشی و خانه‌ای

ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو بهر زبانه‌ای

ای حلقه‌های زلف خوشت طوق حلق ما
سازید مرغ روح در آن حلقه لانه‌ای

گویی میان مجلس آن شاه کی رسم
نی آن کرانه دارد و نی این میانه‌ای

این داد کیست مفخر تبریز شمس دین
زان دولتی که داد درختی ز دانه‌ای

آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی (2974)

آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی
زان سر رسد به بی‌سر و باسر اشارتی

زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مؤمن و کافر اشارتی

زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید
بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی

بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی

بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است
هر لحظه سوی نقش ز آزر اشارتی

چون در گهر رسید اشارت گداخت او
احسنت آفرین چه منور اشارتی

بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون می‌رسید از تف آذر اشارتی

جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی

ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتی

هر روز بامداد به آیین دلبری (2975)

هر روز بامداد به آیین دلبری
ای جان جان جان به من آیی و دل بری

ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو زرگری

هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
اکنون نماند دل را شکل صنوبری

هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
چون لولیان گرفته دل من مسافری

این شهسوار عشق قطاریق می‌رود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری

از برق و آب و باد گذشته‌ست سم او
آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری

راهی که فکر نیز نیارد در او شدن
شیران شرزه را رود از دل دلاوری

چه شیر کآسمان و زمین زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری

از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری

آری جنون ساعه شرط شجاعت است
با مایه خرد نکند هیچ کس نری

تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی
تا بر دری چگونه صف هجر بردری

ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو از او به مراعات سرسری

قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد
پنداشتی مگر که همین یک مصوری

خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در صف جنگ آی اگر مرد لشکری

شد جادوی حرام و حق از جادوی بری (2976)

شد جادوی حرام و حق از جادوی بری
بر تو حرام نیست که محبوب ساحری

می‌بند و می‌گشا که همین است جادوی
می‌بخش و می‌ربا که همین است داوری

دریا بدیده‌ایم که در وی گهر بود
دریا درون گوهر کی کرد باوری

سحر حلال آمد بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری

همیان زر نهاده و معیوب می‌خرد
ای عاشقان کی دید که شد ماه مشتری

امروز می‌گزید ز بازار اسپ او
اسپان پشت ریش و یدک‌های لاغری

گفتم که اسب مرده چنین راه کی برد
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری

کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی تو نه کشتی که لنگری

دنیا چو قنطره‌ست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته از این پول نگذری

زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است
فرمان ارجعی را منیوش سرسری

هر روز بامداد درآید یکی پری (2977)

هر روز بامداد درآید یکی پری
بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری

گر عاشقی نیابی مانند من بتی
ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری

ور عارفی حقیقت معروف جان منم
ور کاهلی چنان شوی از من که برپری

ور حس فاسدی دهمت نور مصطفی
ور مس کاسدی کنمت زر جعفری

محتاج روی مایی گر پشت عالمی
محتاج آفتابی گر صبح انوری

از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو
بر خشک و بر تری منشین زین دو برتری

ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزد
وی سر اگر سری مکن این سجده سرسری

چون اسب می‌گریزی و من بر توام سوار
مگریز از او که بر تو بود کان بود خری

صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی
قربان عید خنجر الله اکبری

خاموش اگر چه بحر دهد در بی‌دریغ
لیکن مباح نیست که من رام یشتری

ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری (2978)

ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش در من شوریده ننگری

بر چهره نزار تو صفرای دلبری است
تا خود چه دیده‌ای که ز صفراش اصفری

ای دل چه آتشی که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری

ای دل تو هر چه هستی دانم که این زمان
خورشیدوار پرده افلاک می‌دری

جانم فدات یا رب ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد نه مشتری

سی سال در پی تو چو مجنون دویده‌ام
اندر جزیره‌ای که نه خشکی است و نی تری

غافل بدم از آن که تو مجموع هستیی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری

ایمان و کفر و شبهه و تعطیل عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری

ای دل تو کل کونی بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری

ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من زعفران بری

طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم که نهانند چون پری

هر روز بامداد طلبکار ما توی (2979)

هر روز بامداد طلبکار ما توی
ما خوابناک و دولت بیدار ما توی

هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار
زیرا دکان و مکسبه و کار ما توی

دکان چرا رویم که کان و دکان توی
بازار چون رویم که بازار ما توی

زان دلخوشیم و شاد که جان بخش ما توی
زان سرخوشیم و مست که دستار ما توی

ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل
ما خمره بشکنیم چو خمار ما توی

طوطی غذا شدیم که تو کان شکری
بلبل نوا شدیم که گلزار ما توی

زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار
زان سینه روشنیم که دلدار ما توی

در بحر تو ز کشتی بی‌دست و پاتریم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما توی

هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست
از جمله چاره باشد ناچار ما توی

دل را هر آنچ بود از آن‌ها دلش گرفت
تا گفته‌ای به دل که گرفتار ما توی

گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز توست مایه پندار ما توی

چیزی نمی‌کشیم که ما را تو می‌کشی
چیزی نمی‌خریم خریدار ما توی

از گفت توبه کردم ای شه گواه باش
بی گفت و ناله عالم اسرار ما توی

ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین
خود آفتاب گنبد دوار ما توی

آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی (2980)

آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی

اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی
و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی

در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی

هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی

گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی

فرزین کژروی و رخ راست رو شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی

رو رو ورق بگردان ای عشق بی‌نشان
بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی

در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو چون شادمان شوی

آبی که محو کل شد او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی

آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی

ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این
بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی

این دم خموش کرده‌ای و من خمش کنم
آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی

ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی (2981)

ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی
وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی

مغز جهان توی تو و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی

هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر
زان شد که دور ماند ز سایه شهنشهی

چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه
از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی

ای عقل فتنه‌ای همه از رفتن تو بود
وآنگه گناه بر تن بی‌عقل می‌نهی

آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ
و آن جا که رو نمایی مستی و والهی

هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست
نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی

دریای آگهی که خردها همه از او است
آن است منتهای خردهای منتهی

ای جان آشنا که در آن بحر می‌روی
وی آنک همچو تیر از این چرخ می‌جهی

از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی

ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شد زر ده دهی

وصف تو بی‌مثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال خیال مشبهی

از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی

گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی

دریا به پیش موسی کی ماند سد راه
و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی

او خواجه همه‌ست گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی است گرش نشمری سهی

تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز
تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی

زان مزد کار می‌نرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی

خامش که بی‌طعام حق و بی‌شراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسه تهی

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای (2982)

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای
وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای

ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفته‌ای

ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است که از سر گرفته‌ای

ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو چرا سر گرفته‌ای

جانی است بس لطیف و جهانی است بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفته‌ای

از جان و از جهان دل عاشق ربوده‌ای
الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌ای

ای آنک تو شکار چنین دام گشته‌ای
ملک هزار خسرو و سنجر گرفته‌ای

در عین کفر جوهر ایمان ربوده‌ای
در دوزخی و جنت و کوثر گرفته‌ای

ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی ساده‌ای که رنگ قلندر گرفته‌ای

در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفته‌ای

ای گل که جامه‌ها بدریدی ز عاشقی
تا خانه‌ای میانه شکر گرفته‌ای

ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفته‌ای

ای غمزه‌هات مست چو ساقی توی بده
یک دم خمش مباد چو ساغر گرفته‌ای

بهر نثار مفخر تبریز شمس دین
ای روی زرد سکه زرگر گرفته‌ای