غزل
شاها بکش قطار که شهوار میکشی
دامان ما گرفته به گلزار میکشی
قطار اشتران همه مستند و کف زنان
بویی ببردهاند که قطار میکشی
هر اشتری میانه زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار از آن شدیم که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیدهایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم به هر سو کشی بکش
هر سو کشی به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بنده بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف مجرمان را گستاخ کردهای
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهای ستیزه به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ در غم اند
بر رغم جمله چرخه دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی
ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی
دم میدهی تو گرم و دم سرد میکشی
خالی است اندرون تو از بند لاجرم
خالی کننده دل و جان مشوشی
نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی
هر چند امیی تو به معنی منقشی
ای صورت حقایق کل در چه پردهای
سر برزن از میانه نی چون شکروشی
نه چشم گشتهای تو و ده گوش گشته جان
دردم به شش جهت که تو دمساز هر ششی
ای نای سربریده بگو سر بیزبان
خوش میچشان ز حلق از آن دم که میچشی
آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی
بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی
بویی است در دم تو ز تبریز لاجرم
بس دل که میربایی از حسن و از کشی
اندر میان جمع چه جان است آن یکی
یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی
سوگند میخورم به جمال و کمال او
کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی
بر فرق خاک آب روان کرد عشق او
در باغ عشق سرو روان است آن یکی
جمله شکوفهاند اگر میوه است او
جمله قراضهاند چو کان است آن یکی
دل موج میزند ز صفاتش ولی خموش
زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی
روزی که او بزاد زمین و زمان نبود
بالاتر از زمین و زمان است آن یکی
قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان
تا من نگویم این که فلان است آن یکی
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد
گویم که ای خدای چه سان است آن یکی
گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن
زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی
پیشش تو سجده میکن تا پادشا شوی
زیرا که پادشاه نشان است آن یکی
گر صد هزار خلق تو را رهزند که نیست
اندر گمان مباش که آن است آن یکی
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش
گفتا عجب مدار چنان است آن یکی
گر من ز دست بازی هر غم پژولمی
زیرک نبودمی و خردمند گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص گرفتار غولمی
ور آفتاب جانها خانه نشین بدی
دربند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا کی رسولمی
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ غزل کی شخولمی
ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح در نحولمی
گر سایه چمن نبدی و فروغ او
من چون درخت بخت خسان بیاصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی کی شکفتمی
ور لطف و فضل حق نبدی من فضولمی
بس کن ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی من در افولمی
ای آسمان که بر سر ما چرخ میزنی
در عشق آفتاب تو همخرقه منی
والله که عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی
از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی
ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت
آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی
از گردشی کنار زمین چون ارم کنی
وز گردشی دگر چه درختان که برکنی
شمعی است آفتاب و تو پروانهای به فعل
پروانه وار گرد چنین شمع میتنی
پوشیدهای چو حاج تو احرام نیلگون
چون حاج گرد کعبه طوافی همیکنی
حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید
ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی
جمله بهانههاست که عشق است هر چه هست
خانه خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش مینگویم و امکان گفت نیست
والله چه نکتههاست در این سینه گفتنی
سوگند خوردهای که از این پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
کاندیشه کردهای که از این پس وفا کنی
بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست
آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی
بی بحر تو چو ماهی بر خاک میطپیم
ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد چونش بها کنی
تا چند از فراق مرا کار بشکنی
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی
دستم شکست دست فراقت ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ
کاین شیشهام تنک شد هشدار بشکنی
زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود چو دل نار بشکنی
باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشه دستار بشکنی
ساقی بیار باده سغراق ده منی
اندیشه را رها کن کاری است کردنی
ای نقد جان مگوی که ایام بیننا
گردن مخار خواجه که وامی است گردنی
ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر به کوری دشمنی
هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست
گر برج خیبر است بخواهیش برکنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزلهست
در بیهشی است عیش و مقامات ایمنی
در بزم بیهشی همه جانها مجردند
رقصان چو ذرهها خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز
قانع نمیشویم بدین نور روزنی
این قصه را رها کن ما سخت تشنهایم
تو ساقی کریمی و بیصرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است
آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی
خشک آر و مینگر ز چپ و راست اشک خون
ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی
بیهوده چند گویی خاموش کن بس است
فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی
تا شمس حق تبریز آرد گشایشی
کاین ناطقه نماند در حرف معتنی
ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی
کار او کند که دارد از کار آگهی
ای نای همچو بلبل نالان آن گلی
گردن مخار کز گل بیخار آگهی
گفتم به نای همدم یاری مدزد راز
گفتا هلاک توست به یک بار آگهی
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه بسوز بمگذار آگهی
گفتا چگونه رهزن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی
گفتم چو یار گم شدگان را نمینواخت
از آگهی همیشد بیزار آگهی
نه چشم گشتهای تو که بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
زان همدم لبی که تو را سر بریدهاند
ای ننگ سر در این ره و ای عار آگهی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپرست و ز انکار آگهی
چون میچشی ز لعل لب یار ناله چیست
بگذار تا کند گلهای زار آگهی
نی نی ز بهر خود تو نمینالی ای کریم
بگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی
گردون اگر بنالد گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی
شوری فتاد در فلک ای مه چه شَستهای
پرنور کن تو خیمه و خرگه چه شَستهای
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه چه شَستهای
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله چه شَستهای
دل شیر بیشهست ولیکن سرش توی
دل لشکر حقست و توی شه چه شَستهای
ای جان تیزگوش تو بشنو هم از درون
هم ره به توست بر سر هر ره چه شَستهای
هین کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه چه شَستهای
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید تو آوه چه شَستهای
دولاب دولتست ز تبریز شمس دین
درزن تو دستها و در این ره چه شَستهای