غزل

ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی (3003)

ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی
وز روی خوب خویشت بودی نشانیی

در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی
خود را به عیش خانه خوبان کشانیی

بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی

از روح بی‌خبر بدیی گر تو جسمیی
در جان قرار داشتیی گر تو جانیی

با نیک و بد بساختیی همچو دیگران
با این و آنیی تو اگر این و آنیی

یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی

زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی
چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی

گویی به هر خیال که جان و جهان من
گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی

بس کن که بند عقل شدست این زبان تو
ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی

بس کن که دانش‌ست که محجوب دانشست
دانستیی که شاهی کی ترجمانیی

بزم و شراب لعل و خرابات و کافری (3004)

بزم و شراب لعل و خرابات و کافری
مُلک قلندرست و قلندر از او بری

گویی: “قلندرم من” و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری

تا کی عُطارِد از زحل آرد مُدبّری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟

تا چند نعل‌ریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟

تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد برخلقْ مشتری؟

تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟

تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درَد بر مستریّ؟

تا چند دی برآرد از باغ‌ها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری؟

زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغِ روح وقت نیامد که بر پری؟

وین پرّ درشکستهٔ پرخونِ خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری

اندر زمین چه چفسی، نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری

زان حسن آبدار چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی نی حوض کوثری

ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچ در دل است نگویی چه درخوری؟

آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی (3005)

آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی

اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی

دو چشم را تو ناظر هر بی‌نظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی

نقلست از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی

از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی

برقی که بر دلت زد و دل بی‌قرار شد
آن برق را در اشک چو باران خویش جوی

انبان بوهریره وجود توست و بس
هر چه مراد توست در انبان خویش جوی

ای بی‌نشان محض نشان از کی جویمت
هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی

سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری (3006)

سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری
وصف قلندرست و قلندر از او بری

گویی قلندرم من و این دل پذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری

دام و دم قلندر بی‌چون بود مقیم
خالیست از کفایت و معنی داوری

از خود به خود چه جویی چون سر به سر توی
چون آب در سبویی کلّی ز کلّ پری

از خود به خود سفر کن در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن ای دوست یک سری

نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت
نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری

عجزست و قدرتست و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره چو بنگری

راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری

زینهار تا نلافد هر عاشق از گزاف
کس را نشد مسلم این راه و ره بری

دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی (3007)

دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی
اختر و گردون اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی

جمله جان‌ها جمله جان‌ها بسته پر و پا بسته پر و پا
همچو دل من همچو دل من دلخوش اندر دام حبیبی

دام تو خوشتر دام تو خوشتر از می احمر وز زر اخضر
از زر پخته از زر پخته نادره‌تر بد خام حبیبی

نور رخ شه نور رخ شه حسرت صد مه رهزن صد ره
صبح سعادت صبح سعادت درج شده در شام حبیبی

مخزن قارون مخزن قارون اختر گردون ملک همایون
گر بدهد جان گر بدهد جان او نگزارد وام حبیبی

عام شده‌ست این عام شده‌ست این نظم سخن‌ها لیک تو این بین
ای شده قربان ای شده قربان خاص جهان در عام حبیبی

خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی (3008)

خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی
دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی

هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی

خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو
آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی

ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی چونک رضا یافتی

ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی
وی تن عریان کنون باز قبا یافتی

ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند
یار منی بعد از این یار مرا یافتی

خواجه توی خویش من پیش من آ پیش من
تا که بگویم تو را من که که را یافتی

کوس و دهل می‌زنند بر فلک از بهر تو
رو که توی بر صواب ملک خطا یافتی

بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی

خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید قفل گشا یافتی

آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی (3009)

آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی
اه که چه می‌زیبدش بدخوی و سرکشی

گاه چو مه می‌رود قاعده شب روی
می‌کند از اختران شیوه لشکرکشی

گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر تو سوی آذر کشی

ای خنک آن دم که تو خسرو و خورشید را
سخت بگیری کمر خانه خود درکشی

از طرب آن زمان جامه جان برکنی
وز سر این بیخودی گوش فلک برکشی

هر شکری زین هوس عود کند خویش را
تا که بسوزد بر او چونک به مجمر کشی

آن نفس از ساقیان سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را چونک تو کمتر کشی

بخت عظیمست آنک نقل ز جنت بری
خیر کثیرست آنک باده ز کوثر کشی

مست برآیی ز خود دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود نیزه و خنجر کشی

گوید کز نور من ظلمت و کافر کجاست
تا که به شمشیر دین بر سر کافر کشی

وقت شد ای شمس دین مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح در می احمر کشی

روی من از روی تو دارد صد روشنی (3010)

روی من از روی تو دارد صد روشنی
جان من از جان تو یابد صد ایمنی

آهن هستی من صیقل عشقش چو یافت
آینه کون شد رفت از او آهنی

مرغ دلم می‌طپید هیچ سکونی نداشت
مسکن اصلیش دید یافت در او ساکنی

ندْهد بی‌چشم تو چشم من آینگی
ندْهد بی‌روز تو روزن من روزنی

چشم منش چون بدید گفت که نور منی
جان منش چون بدید گفت که جان منی

صبر از آن صبر کرد شکر شکر تو دید
فقر از آن فخر شد کز تو شود او غنی

گاه منم بر درت حلقهٔ در می‌زنم
گاه توی در برم حلقهٔ دل می‌زنی

باد صبا سوی عشق این دو رسالت ببر
تا شوم از سعی تو پاک ز تردامنی

هست مرا همچو نی وام کمر بستنی
هست تو را همچو نی وام شکر دادنی

ای دل در ما گریز از من و ما محو شو
زانک بریدی ز ما گر نبری از منی

دانه شیرین به سنگ گفت چو من بشکنم
مغز نمایم ولیک وای چو تو بشکنی

هر نفسی از درون دلبر روحانیی (3011)

هر نفسی از درون دلبر روحانیی
عربده آرد مرا از ره پنهانیی

فتنه و ویرانیم شور و پریشانیم
برد مسلمانیم وای مسلمانیی

گفت مرا می خوری یا چه گمان می‌بری
کیست برون از گمان جز دل ربانیی

بر سر افسانه رو مست سوی خانه رو
جان بفشان کان نگار کرد گل افشانیی

یک دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار رسم نگهبانیی

عابد و معبود من شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف در دل انسانیی

کعبه ما کوی او قبله ما روی او
رهبر ما بوی او در ره سلطانیی

خواجه صاحب نظر الحذر از ما حذر
تا ننهد خواجه سر در خطر جانیی

نی غلطم سر بیار تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار گنج به ویرانیی

آمد آن شیر من عاشق جان سیر من
در کف او شیشه‌ای شکل پری خوانیی

گفتم ای روح قدس آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم دریغ حال مرا دانیی

مستم و گم کرده راه تن زن و پرسش مخواه
مست چه‌ام بوی گیر باده جانانیی

کی بود آن ای خدا ما شده از ما جدا
برده قماشات ما غارت سبحانیی

هر کی ورا کارَکیست در کف او خارَکیست
هر کی ورا یارَکیست هست چو زندانیی

کارَک تو هم توی یارَک تو هم توی
هر کی ز خود دور شد نیست بجز فانیی

ای دل چون آهنت بوده چو آیینه‌ای (3012)

ای دل چون آهنت بوده چو آیینه‌ای
آینه با جان من مونس دیرینه‌ای

در دل آیینه من در دل من آینه
تن کی بود محدثی دی و پریرینه‌ای

خواجه چرایی چنین کز تو رمد عشق دین
زانک همی‌بیندت احمد پارینه‌ای

مرغ گزینی یقین دانه شیرین بچین
کآمد از سوی چین مرغ تو را چینه‌ای

شیر خدایی خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشته‌ای همدم بوزینه‌ای

صورت تن را مبین زانک نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقه پشمینه‌ای

هین دل خود را تمام در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت در حسد و کینه‌ای

سینه پاکی که او گشت خوش و عشق خو
سینه سینا بود فرش چنین سینه‌ای

تشنه آن شربتی خسته آن ضربتی
تا تو در این غربتی نیست طمأنینه‌ای

هست خرد چون شکر هست صور همچو نی
هست معانی چو می حرف چو قنینه‌ای

خوب چو نبود عروس خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه ز اطلس و زرینه‌ای

چون نروی زین جهان خوی خرابات جان
در عوض می بگیر بی‌مزه ترخینه‌ای

خانه تن را بساز باغچه و گلشنی
گوشه دل را بساز مسجد آدینه‌ای

هر نفسی شاهدی در نظر واحدی
آوردش بر طبق نادره لوزینه‌ای

خامش با مرغ خاک قصه دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینه‌ای