غزل

قصر بود روح ما نی تل ویرانه‌ای (3023)

قصر بود روح ما نی تل ویرانه‌ای
همدم ما یار ما نی دم بیگانه‌ای

بادیه‌ای هایلست راه دل و کی رسد
جز که دل پردلی رستم مردانه‌ای

نی دل خصم افکنی بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری عاشق جانانه‌ای

چونک فروشد تنش در تک خاک لحد
رست درخت قبول از بن چون دانه‌ای

عاشق آن نور کیست جز دل نورانیی
فتنه آن شمع چیست جز تن پروانه‌ای

مسرح روح الله است جلوه روح القدس
زانک ورا آفتاب هست عزبخانه‌ای

بستگی این سماع هست ز بیگانه‌ای (3024)

بستگی این سماع هست ز بیگانه‌ای
ز ارچلی جغد گشت حلقه چو ویرانه‌ای

آنک بود همچو برف سرد کند وقت را
چون بگدازد چو سیل پست کند خانه‌ای

غیر برونی بدست غیر درونی بتر
از سبب غیریست کندن دندانه‌ای

باد خزانست غیر زرد کند باغ را
حبس کند در زمین خوبی هر دانه‌ای

پیش تو خندد چو گل پای درآید چو خار
ریش نگه دار از آن دوسر چون شانه‌ای

از سبب آنک بد در صف ترسنده‌ای
گشت شکسته بسی لشکر مردانه‌ای

خسرو تبریزیی شمس حق و دین که او
شمع همه جمع‌هاست من شده پروانه‌ای

جای دگر بوده‌ای زانک تهی روده‌ای (3025)

جای دگر بوده‌ای زانک تهی روده‌ای
آب دگر خورده‌ای زانک گل آلوده‌ای

مست دگر باده‌ای کاحمق و بس ساده‌ای
دل چه بدو داده‌ای رو که نیاسوده‌ای

گنج روان در دلت بر سر گنج این گلت
گیرم بی‌دیده‌ای آخر نشنوده‌ای

چیست سپیدی چشم از اثر نفس و خشم
چون پی دارو ز یشم سرمه دهی سوده‌ای

از نظر لم یزل دارد جانت تگل
پرتو خورشید را تو به گل اندوده‌ای

گنج دلت سر به مهر وین جگرت کان مهر
ای تو شکم خوار چند در هوس روده‌ای

از اثر شمس دینست این تبش عشق تو
وز تبریزست این بخت که پرورده‌ای

خیره چرا گشته‌ای خواجه مگر عاشقی (3026)

خیره چرا گشته‌ای خواجه مگر عاشقی
کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر عاشقی

کاش بدانستیی بر چه در ایستاده‌ای
کاش بدانستیی بر چه قمر عاشقی

چشمه آن آفتاب خواب نبیند فلک
چشمت از او روشنست تیزنظر عاشقی

شیر فلک زین خطر خون شده استش جگر
راست بگویم مرنج سخته جگر عاشقی

ای گل تر راست گو بر چه دریدی قبا
ای مه لاغرشده بر چه سحر عاشقی

ای دل دریاصفت موج تو ز اندیشه‌هاست
هر دم کف می‌کنی بر چه گهر عاشقی

آنک از او گشت دنگ غم نخورد از خدنگ
ور تو سپر بفکنی سسته سپر عاشقی

جملهٔ اجزای خاک، هست چو ما عشقناک
لیک تو ای روح ِپاکْ، نادره‌تر عاشقی

ای خرد ار بحریی دم مزن و دم بخور
چون هنرت خامشیست بر چه هنر عاشقی

نیست عجب صف زده پیش سلیمان پری (3027)

نیست عجب صف زده پیش سلیمان پری
صف سلیمان نگر پیش رخ آن پری

آن پریی کز رخش گشت بشر چون ملک
یافت فراغت ز رنج وز غم درمان پری

تربیت آن پری چشم بشر باز کرد
یافته دیو و ملک گوهر جان زان پری

ما و منی پاک رفت ماء منی خشک شد
گشت پری آدمی هم شد انسان پری

دیده جان شمس دین مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش شادتر از جان پری

ای صنم گلزاری چند مرا آزاری (3028)

ای صنم گلزاری چند مرا آزاری
من چو کمین فلاحم تو دهیم سالاری

چند مرا بفریبی هر چه کنی می‌زیبی
چند به دل آموزی مغلطه و طراری

آن که از آن طراری باز بر او برشکنی
افتد و سودش نکند در دغلی هشیاری

ساده دلی ساز مرا سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا زین قرح و زین زاری

هر کی بگرید به یقین دیده بود گنج دفین
هر کی بخندد بود او در حجب ستاری

من که ز دور آمده‌ام با شر و شور آمده‌ام
بازبنگشاده‌ام این دان خبر سرباری

بار که بگشاده شود از پی سرمایه بود
مایه نداری تو ولی خایه خود می‌خاری

بس کن و بسیار مگو روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او سیر نه از بسیاری

آه که دلم برد غمزه‌های نگاری (3029)

آه که دلم برد غمزه‌های نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری

هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر باری

از پی این عشق اشک‌هاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری

چشم پیاپی چو ابر آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری

کان شکر آن لبست باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری

نک شب قدرست و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی ستاره شماری

بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود
ماهی بی‌آب را کی دید قراری

خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بی‌عقل کی بیاید کاری

خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری

گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری

خرقه بده در قمارخانه عالم
خوب حریفی و سودناک قماری

بهر کنارش همی کنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری

تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آنک ز حلمش بیافت کوه وقاری

سلمک الله نیست مثل تو یاری (3030)

سلمک الله نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری

ای دل گفتی که یار غار منست او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری

عاشق او خرد نیست زانک نخسبد
بر سر آن گنج غیب هر نره ماری

ذره به ذره کنار شوق گشادست
گرچه نگنجد نگار ما به کناری

آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشنده‌ای و غوره فشاری

جوی فراتی روان شدست از این سو
کاین همه جان‌ها ز آب اوست بخاری

از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری

خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری

گفت مخور غم که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری

هفت فلک ز آتش منست چو دودی
هفت زمین در ره منست غباری

دام جهان را هزار قرن گذشتست
درخور صیدم نیامدست شکاری

هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری

این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری

جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بی‌شکال و فساری

رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری

تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرنده‌ای و روح سپاری

از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری

چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری

ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری

خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی (3031)

خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی
جان پرانوار همچنانک تو دیدی

از چمن یار صد روان مقدس
در گل و گلزار همچنانک تو دیدی

هر کی دلی داشت زین هوس تو ببینش
بی دل و بی‌کار همچنانک تو دیدی

هر نظری کو بدید روی تو را گشت
خواجه اسرار همچنانک تو دیدی

صورت منصور دانک بود بهانه
برشده بر دار همچنانک تو دیدی

هست بر اومید گلستان تو جان‌ها
ساخته با خار همچنانک تو دیدی

عشق چو طاووس چون پرید شود دل
خانه پرمار همچنانک تو دیدی

عشق گزین عشق بی‌حیات خوش عشق
عمر بود بار همچنانک تو دیدی

در دل عشاق فخر و ملک دو عالم
ننگ بود عار همچنانک تو دیدی

عشق خداوند شمس دین که به تبریز
جان کند ایثار همچنانک تو دیدی

از پگه ای یار زان عقار سمایی (3032)

از پگه ای یار زان عقار سمایی
ده به کف ما که نور دیده مایی

زانک وظیفه‌ست هر سحر ز کف تو
دور بگردان که آفتاب لقایی

هم به منش ده مها مده به دگر کس
عهد و وفا کن که شهریار وفایی

در تتق گردها لطیف هلالی
وز جهت دردها لطیف دوایی

دور بگردان که دور عشق تو آمد
خلق کجااند و تو غریب کجایی

بر عدد ذره جان فدای تو کردی
چرخ فلک گر بدی مه تو بهایی

با همه شاهی چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو بکن به لطف سقایی

بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی

آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق می‌کرد گونه گونه خدایی

در قدح تو چهار جوی بهشتست
نه از شش و پنجست این سرورفزایی

جمله اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بررود غریو گوایی

غبغب غنچه در این چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی

طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایه‌های همایی

خانه بی‌جام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن کز اوست رهایی

مشک که ارزد هزار بحر فروریز
کوه وقاری و بحر جود و سخایی

هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن چو اشتران چرایی

در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزه‌های عطایی

بند کند چشمشان که راه نبینند
راه الهیست نیست راه هوایی

چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دواسبه ز نیستی و گدایی

کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی

مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست راه نمایی