غزل

ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی (3053)

ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی

ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی
چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی

اگر نه پرتو لطفت بر آب می‌تابید
به جای آب همه زهر ناب خوردندی

اگر نه جرعه آن می بریختی بر خاک
ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی

گر آفتاب ازل گرمیی نبخشیدی
تموز و جمله نباتان او فسردندی

منزهی و درآمیختن عجب صفتی است
دریغ پرده اسرار درنوردندی

اگر نه پرده بدی ره روان پنهانی
ز انبهی همه پاهای ما فشردندی

ز پرده‌ها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی

گر آن بدی که تو اندیشه کرده‌ای ز زحیر
بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی

چو صورتی نبدی خوب جز تصور تو
شراب‌های مروق ز درد دردندی

اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی
وگرچه خلق همه هند و ترک و کردندی

منم که کار ندارم به غیر بی‌کاری (3054)

منم که کار ندارم به غیر بی‌کاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری

ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری

فروگذاشته‌ای شست دل در این دریا
نه ماهیی بگرفتی نه دست می‌داری

تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری چه خار می‌خاری

کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو که گرفتار ریش و دستاری

چگونه برقی آخر که کشت می‌سوزی
چگونه ابری آخر که سنگ می‌باری

چو صید دام خودی پس چگونه صیادی
چو دزد خانه خویشی چگونه عیاری

اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیده‌ای نکو یاری

به ذات پاک خدایی که کارساز همه‌ست
چو مست کار امیر منی نکوکاری

اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نه‌ای تو سپاه سالاری

بگیر دامن عشقی که دامنش گرمست
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری

به یاد عشق شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری

تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری

اگر بگویم باقی بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم بس است گفتاری

بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری (3055)

بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری

بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری

تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری

به غیر خدمت ما که مشارق شادیست
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری

هزار صورت جنبان به خواب می‌بینی
چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری

ببند چشم خر و برگشای چشم خرد
که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری

ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین
که طبع سرکه فروشست و غوره افشاری

بیا به جانب دارالشفای خالق خویش
کز آن طبیب ندارد گریز بیماری

جهان مثال تن بی‌سرست بی‌آن شاه
بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری

اگر سیاه نه‌ای آینه مده از دست
که روح آینه توست و جسم زنگاری

کجاست تاجر مسعود مشتری طالع
که گرمدار منش باشم و خریداری

بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم
چو لعل می‌خری از کان من بخر باری

به پای جانب آن کس برو که پایت داد
بدو نگر به دو دیده که داد دیداری

دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست
که نیست شادی او را غمی و تیماری

تو بی‌ز گوش شنو بی‌زبان بگو با او
که نیست گفت زبان بی‌خلاف و آزاری

خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری (3056)

خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری

فرشته‌ای کنمت پاک با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند کدورت بشری

نمایمت که چگونه‌ست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود از غبار جانوری

در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری

قضا که تیر حوادث به تو همی‌انداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری

روان شده‌ست نسیم از شکرستان وصال
که از حلاوت آن گم کند شکر شکری

ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری

چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم
که تا میان من و تو نماند این دگری

بده بده هله ای جان ساقیان جهان
کرم کریم نماید قمر کند قمری

به آفتاب جلال خدای بی‌همتا
نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری

تمام این تو بگو ای تمام در خوبی
که بسته کرد مرا سکر باده سحری

اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری (3057)

اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری

گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی مذهب خزان گیری

چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی
چو پر شدی به بن حوض و جو مکان گیری

خدای داد دو دستت که دامن من گیر
بداد عقل که تا راه آسمان گیری

که عقل جنس فرشته‌ست سوی او پوید
ببینیش چو به کف آینه نهان گیری

بگیر کیسه پرزر باقرضواالله آی
قراضه قرض دهی صد هزار کان گیری

به غیر خم فلک خم‌های صدرنگ است
به هر خمی که درآیی از او نشان گیری

ز شیر چرخ گریزی به برج گاو روی
خری شوی به صفت راه کهکشان گیری

وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری

چو آفتاب جهان را پر از حیات کنی
چو زین جهان بجهی ملک آن جهان گیری

برآ چو آب ز تنور نوح و عالمگیر
چرا تنور خبازی که جمله نان گیری

خموش باش و همی‌تاز تا لب دریا
چو دم گسسته شوی گر ره دهان گیری

ز بامداد درآورد دلبرم جامی (3058)

ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی

نه باده‌اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی

به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی

بسی نمودم سالوس و او مرا می‌گفت
مکن مکن که کم افتد چنین به ایامی

طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی

چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی
کی گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی

هزار می‌نکند آنچ کرد دشنامش
خراب گشتم نی ننگ ماند و نی نامی

چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی

دلی بیابد تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی

سری نهادم بر پای او چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی

سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبریی و بدیع انعامی

وانگه از سر دقت به حاضران می‌گفت
نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی

به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو
مباش در قفسی و کناره بامی

فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی

چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی (3059)

چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی
که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی

پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان
نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی

چگونه باشد عاشق ز مستی آن می
که جام نیز ز تیزیش گم کند جامی

چه جای خاک که بر کوه جرعه‌ای برریخت
هزار عربده آورد و شورش و خامی

تو جام عشق چه دانی چو شیشه دل باشی
تو دام عشق چه دانی چو مرغ این دامی

ز صاف بحر نگویم اگر کفش بینی
مثال زیبق بر هیچ کف نیارامی

ملول و تیره شدی مر صفاش را چه گنه
نبات را چه جنایت چو سرکه آشامی

که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش
که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی

به من نگر که در این بزم کمترین عامم
ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی

نهان شدند معانی ز یار بی‌معنی (3060)

نهان شدند معانی ز یار بی‌معنی
کجا روم که نروید به پیش من دیوی ؟

کی دید خربزه زاری لطیف بی‌ سر خر ؟
که من بجستم عمری ندیده‌ام باری

بگو به نفس مصور مکن چنین صورت
از این سپس متراش این چنین بت ای مانی

اگر نقوش مصور همه از این جنس اند
مخواه دیده بینا خنک تن اعمی

دو گونه رنج و عذابست جان مجنون را
بلای صحبت لولی و فرقت لیلی

ورای پرده یکی دیو زشت سر برکرد
بگفتمش که توی مرگ و جسک گفت آری

بگفتم او را صدق که من ندیدستم
ز تو غلیظتر اندر سپاه بویحیی

بگفتمش که دلم بارگاه لطف خداست
چه کار دارد قهر خدا در این مأوی

به روز حشر که عریان کنند زشتان را
رمند جمله زشتان ز زشتی دنیی

در این بدم که به ناگاه او مبدل شد
مثال صورت حوری به قدرت مولی

رخی لطیف و منزه ز رنگ و گلگونه
کفی ظریف و مبرا ز حیله حنی

چنانک خار سیه را بهارگه بینی
کند میان سمن زار گلرخی دعوی

زهی بدیع خدایی که کرد شب را روز
ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی

کسی که دیده به صنع لطیف او خو داد
نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی

به افعیی بنگر کو هزار افعی خورد
شد او عصا و مطیعی به قبضه موسی

از آن عصا نشود مر تو را که فرعونی
چو مهره دزدی زان رو به افعیی اولی

خمش که رنج برای کریم گنج شود
برای مؤمن روضه‌ست نار در عقبی

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی (3061)

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی

وگر رفیق نسازد چرا تو او نشوی
وگر رباب ننالد چراش ادب نکنی

وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی
چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی

به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب توی که هوای چنان عجب نکنی

تو آفتاب جهانی چرا سیاه دلی
که تا دگر هوس عقده ذنب نکنی

مثال زر تو به کوره از آن گرفتاری
که تا دگر طمع کیسه ذهب نکنی

چو وحدتست عزبخانه یکی گویان
تو روح را ز جز حق چرا عزب نکنی

تو هیچ مجنون دیدی که با دو لیلی ساخت
چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی

شب وجود تو را در کمین چنان ماهیست
چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی

اگر چه مست قدیمی و نوشراب نه‌ای
شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی

شرابم آتش عشقست و خاصه از کف حق
حرام باد حیاتت که جان حطب نکنی

اگر چه موج سخن می‌زند ولیک آن به
که شرح آن به دل و جان کنی به لب نکنی

اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی (3062)

اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی
وگر شراب نداری چرا خبر نکنی

وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم چرا گذر نکنی

از آن کسی که تو مستی چرا جدا باشی
وز آن کسی که خماری چرا حذر نکنی

چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی
ز نور خود چو مه نو چرا کمر نکنی

چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو کان لعل چرا جان و دل سپر نکنی

وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی

وگر چو ابر تو حامل شدی از آن دریا
چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی

ز گلشن رخ تو گلرخان همی‌جوشند
چرا چو حیز و محنث نه‌ای نظر نکنی

نگر به سبزقبایان باغ کآمده‌اند
به سوی شاه قبابخش چون سفر نکنی

چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود جلوه چون شجر نکنی

چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی