غزل

بیا بیا که چو آب حیات درخوردی (3083)

بیا بیا که چو آب حیات درخوردی
بیا بیا که شفا و دوای هر دردی

بیا بیا که گلستان ثنات می‌گوید
بیا بیا بنما کز کجاش پروردی

بیا بیا که به بیمارخانه بی‌قدمت
نمی‌رود ز رخ هیچ خسته‌ای زردی

برآ برآ هله ای آفتاب چون بی‌تو
نمی‌رود ز هوا هیچ تلخی و سردی

برآ برآ هله ای مه که حیف بسیارست
که دیده‌ها همه گریان و تو در این گردی

بیا بیا که ولی نعمت همه کونی
که مخلص دل حیران و مهره نردی

بیا بیا و بیاموز بنده خود را
که در امامت و تعلیم و آگهی فردی

به جان تو که بگویی وطن کجا داری (3084)

به جان تو که بگویی وطن کجا داری
که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری

چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری

سماع باره نبودم تو از رهم بردی
به مکر راه زن صد هزار طراری

به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شده‌ست
به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری

به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن
ز باد هم چه ربودی که می‌کند زاری

به کوه‌ها چه سپردی که گنج ساز شدند
به بحرها تو بیاموختی گهرباری

به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری

چگونه از کف غم می‌رهانیم در خواب
چگونه در غم وا می‌کشی به بیداری

به مثل خواب هزاران طریق و چاره‌استت
که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری

چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست کسی که سرش تو می‌خاری

به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه داده‌ای تو که بی‌پر کنند طیاری

به ذره‌های پرنده چه نغمه از تو رسید
که گر به کوه رسانی همش به رقص آری

دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی
چنانک با تو همی‌پیچد او به مکاری

دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک
نه‌های و هوی بماند نه زور و رهواری

خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوی گفت می‌آری

به حق آنک تو جان و جهان جانداری (3085)

به حق آنک تو جان و جهان جانداری
مرا چنانک بپرورده‌ای چنان داری

به حق حلقه عزت که دام حلق منست
مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری

به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست
چنان کنی که مرا در میان جان داری

به حق گنج نهانی که در خرابه ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری

به حق باغی کز چشم خلق پنهانست
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری

به حق بام بلندی که صومعه ملکست
مرا به بام برآری چو نردبان داری

دری که هیچ نبستی به روی ما دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری

چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست
چه حکمتست که نزدیک را فغان داری

در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست
تو نیز ظاهر می‌کن اگر بیان داری

به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی چو دیگدان داری

به برج آبی فرمود خاک را تر کن
به شکر آنک درون چشمه روان داری

به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما
که از گشایش بی‌چون ما نشان داری

به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن
دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری

چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
برای حکمت اظهار اگر عیان داری

هر آنک او هنری دارد او همی‌کوشد
که شهره گردد در دانش و عنان داری

هنروری که بپوشد هنر غرض آنست
که شهره گردد در ستر و در نهان داری

وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست
که شهره گردد در دانش و صوان داری

نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند
که ای نتیجه خاک از درونه کان داری

که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون
مقام گنجم و تو حبه‌ای از آن داری

منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی
مرید پیر شو ار دولت جوان داری

اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش
درون خویش بسی رنج و امتحان داری

بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل
بچفس بر کل زیرا کل کلان داری

گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین
وگر جدا هلیش از یقین گمان داری

دلیل سود ندارد تو را دلیل منم
چو بی‌منی نرهی گر دلیل لان داری

اگر دعا نکنم لطف او همی‌گوید
که سرد و بسته چرایی بگو زبان داری

بگفتمش که چو جانم روان شود از تن
شعار شعر مرا با روان روان داری

جواب داد مرا لطف او که ای طالب
خود این شدست ز اول چه دل طپان داری

دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم
سخن تو گوی که گفتار جاودان داری

بیار معنی اسما تو شمس تبریزی
در آسمان چو نه‌ای تا چه آسمان داری

شبی که دررسد از عشق پیک بیداری (3086)

شبی که دررسد از عشق پیک بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری

ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد
رها کن خرد و عقل سیر و رهواری

زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید
به روز روشن بدهد صفات ستاری

ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان
کسی ندید چنین بی‌هشی و هشیاری

تو خواه برجه و خواهی فروجه این نبود
کی زهره دارد با آفتاب سیاری

طمع مدار که امشب بر تو آید خواب
که برنشست به سیران خدیو بیداری

اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری (3087)

اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری
تو خار را همه گل بین چو بهر گل زاری

نمی‌شناسی باشد که خار گل باشد
اگر چه می خلدت عاقبت کند یاری

درون خار گلست و برون خار گلست
به احتیاط نگر تا سر کی می‌خاری

چه احتیاط مرا عقل و احتیاط نماند
تو احتیاط کن آخر که مرد هشیاری

غلط تو هم نتوانی نگاه داشت مرا
عجب ز شمع تو پروانه را نگه داری

خوشست تلخی دارو و سیلی استاد
غنیمتست ز یار وفا جفاکاری

به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل ویست آن نه از سبکساری

به غیر ناز و جفا هر چه می‌کند معشوق
مباش ایمن کان فتنه است و طراری

زبون و دستخوش و عشوه می خوریم ای عشق
اگر دروغ فروشی و گر محال آری

دروغ و عشوه و صدق و محال او حالست
ولیک غیر نبیند به چشم اغیاری

حرام گشت از این پس فغان و غمخواری (3088)

حرام گشت از این پس فغان و غمخواری
بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری

مثال ده که نروید ز سینه خار غمی
مثال ده که کند ابر غم گهرباری

مثال ده که نیاید ز صبح غمازی
مثال ده که نگردد جهان به شب تاری

مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت
مثال ده که کند توبه خار از خاری

مثال ده که رهد حرص از گداچشمی
مثال ده که طمع وارهد ز طراری

مثال گر ندهی حسن بی‌مثال تو بس
که مستی دل و جانست و خصم هشیاری

چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر می‌کند به صد خواری

ز رشک نیشکرت نی هزار ناله کند
ز چنگ هجر تو گیرند چنگ‌ها زاری

ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش
هم از هوای تو دارد هوا سبکساری

برای خدمت تو آب در سجود رود
ز درد توست بر این خاک رنگ بیماری

ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه نی ز جباری

که تا نخست برو تابد آن تف خورشید
نخست او کند آن نور را خریداری

تنا ز کوه بیاموز سر به بالا دار
که کان عشق خدایی نه کم ز کهساری

مکن به زیر و به بالا به لامکان کن سر
که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری

به دل نگر که دل تو برون شش جهت است
که دل تو را برهاند از این جگرخواری

روانه باش به اسرار و می تماشا کن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری

چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری
چو نی برو ز نیی جانب شکرباری

حلاوت شکر او گلوی من بگرفت
بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری

بگو به عشق که ای عشق خوش گلوگیری
گه جفا و وفا خوب و خوب کرداری

گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان
درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری

گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری

ز کودکی تو به پیری روانه‌ای و دوان
ولیکن آن حرکت نیست فاش و اظهاری

به اهل پرده اسرارها ببر خبری (3089)

به اهل پرده اسرارها ببر خبری
که پرده‌های شما بردرید از قمری

نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری

برید غیرت شمشیر برکشید و برفت
که در چه‌اید بگفتند نیستمان خبری

برید غیرت واگشت و هر یکی می‌گفت
به ناله‌های پرآتش که آه واحذری

شبانگهانی عقرب چو کزدمک می‌رفت
به گوش‌های سراپرده‌هاش بر خطری

که پاسبان سراپرده جلالت او
به نفط قهر بزد تا بسوخت از شرری

دریغ دیده بختم به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم یافتی نظری

که تا به قوت آن یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندر او اثری

که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری

یکی مگس ز شکرهای بی‌کرانه او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری

چو بوی خمر رحیقش برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری

به بر و بحر فتادست ولوله شادی
که بحر رحمت پوشید قالب بشری

فکند ایمن و ساکن حذرکنان بلا
سلاح‌ها بفراغت ز تیغ یا سپری

که ذره‌های هواها و قطره‌های بحار
به گوش حلقه او کرد و بر میان کمری

چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زانک نیستشان هنری

نگارگر بگه نقش شهرها می‌کرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری

چو دررسید به تبریز و نقش او ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیمبری

قلم شکست و بیفتاد بی‌خبر بر جای
چو مستیان شبانه ز خوردن سکری

تمام چون کنم این را که خاطر از آتش
همی‌گدازد در آب شکر چون شکری

بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی (3090)

بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی
شکر ستان هله تا تو شکرستان باشی

بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو
چو ز اختری بجهی قلب آسمان باشی

چو عزم بحر کند نوح کشتی‌اش باشی
رود به چرخ مسیحا تو نردبان باشی

گهی چو عیسی مریم طبیب جان گردی
گهی چو موسی عمران روی شبان باشی

ز بهر پختن تو آتشیست روحانی
چو پس جهی چو زنان خام قلتبان باشی

ز آتش ار نگریزی تمام پخته شوی
چو نان پخته رئیس و عزیز خوان باشی

چو خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند
مثال نان مدد جان شوی و جان باشی

اگر چه معدن رنجی به صبر گنج شوی
اگر چه خانه غیبی تو غیب دان باشی

من این بگفتم و از آسمان ندا آمد
به گوش جان که چنین گر شوی چنان باشی

خمش دهان پی آنست تا شکرخایی
نه آن که سست فکندی زنخ زنان باشی

اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی (3091)

اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی
ببینی آنچ نبی دید و آنچ دید ولی

خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی به رغم معتزلی

اگر تو رند تمامی ز احمقان بگریز
گشا دو چشم دلت را به نور لم یزلی

مگوی عیب کسان را به غیب دان بنگر
زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی

وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز باده ازلی

برآر نعره ارنی به طور موسی وار
بزن تو گردن کافر غزا بکن چو علی

دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی
تو مرد سرکه فروشی چه لایق عسلی

هزار جان مقدس فدای سلطانی (3092)

هزار جان مقدس فدای سلطانی
که دست کفر برو برنبست پالانی

ببرد او به سلامت میان چندین باد
به ظلمت لحد خود چراغ ایمانی

نگین عشق کاسیر ویند دیو و پری
ز دیو تن کی ستاند مگر سلیمانی

کی برشکافت زره بر تن چنین کافر
به غیر شیر حق و ذوالفقار برانی

برای قاعده نی غم به پیش تابوتش
دریده صورت خیرات او گریبانی

خنک کس که دود پیش و پیشکش ببرد
چو بوهریره در انبان عقیق و مرجانی

ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست
لفافه را طربی و جنازه را جانی