غزل

نگفتمت که تو سلطان خوبرویانی (3093)

نگفتمت که تو سلطان خوبرویانی
به جای سبزه تو از خاک خوب رویانی

هزار یوسف زیبا برآید از هر چاه
چو چرخه و رسن حسن را بگردانی

ز بس رونده جانباز جان شدست ارزان
به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی

به پیش عاشق صادق چه جان چه بند تره
دلا ملرز چو برگ ار از این گلستانی

چه داند و چه شناسد نوای بلبل مست
کلاغ بهمنی و لک لک بیابانی

چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد
گران نباشد بارانیی به بورانی

نه کمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع
وگر کمی ز پر او چه باد پرانی

هزار جان مقدس بهای جان خسیس
همی‌دهد به کرم یار اینت ارزانی

سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب
ببرد دولت و پیروزیی به پیشانی

کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت
دگر نگوید یا رب مده پریشانی

سوار باد هوا گشت پشه دل من
کی دید پشه که او می‌کند سلیمانی

خموش باش و چو ماهی در آب رو پنهان
بهل تو دعوت عامان چو ز اهل عمانی

خمش که خوان بنهادند وقت خوردن شد
حریف صرفه برد گر تمام برخوانی

بگو به جان مسافر ز رنج‌ها چونی (3094)

بگو به جان مسافر ز رنج‌ها چونی
ز رنج‌های جهان و ز رنج ما چونی

تو همچو عیسی و اندیشه‌ها جهودانند
ز مکر و فعل جهودان بگو مرا چونی

ز دشمنان و ز بیگانگان زیانت نیست
که از دو چشم تو دورند ز آشنا چونی

ایا کسی که خوشی با وفا و صحبت خلق
بپرسمت ز وفاهای بی‌وفا چونی

تو همچو مرغ ز باز اجل گریزانی
ز ترس و جهد بریدن در این هوا چونی

اجل حیات توست ار چه صورتش مرگست
اگر نه غافلی از وی گریزپا چونی

از این درخت بدان شاخ و بر نمی‌بینی (3095)

از این درخت بدان شاخ و بر نمی‌بینی
سه شاخ داری کور و کری و گرگینی

میان آب دری و ز آب می‌پرسی
میان گنج زری مس قلب می‌چینی

خدات گوید تدبیر چشم روشن کن
تو چشم را بگذاری و می‌کنی بینی

اگرچه تیره شبی رو به صبح صادق آر
مگو که صبحم صبحی ولی دروغینی

رسید نعره عشرت ز ناصر منصور
غدوت اشربها و الخمار یسقینی

مجردان همه شب نقل و باده می‌نوشند
در این خوشی که در افواه سابق الدینی

مثال دنب ز پس مانده‌ای ز سرمستان
تو مست بستر گرمی حریف بالینی

چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان
مراقب ذهبی دشمن مساکینی

گلست قوت تو همچون زنان آبستن
تو را از آن چه که در روضه و بساتینی

دی و بهار همه سال مار خاک خورد
اگر انار زند خنده تین کند تینی

اگرچه نقش لطیفی نه سر به سر نقشی
وگرچه زاده طینی نه سر به سر طینی

هلا خموش که دیوان دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی

ز بامداد دلم می‌جهد به سودایی (3096)

ز بامداد دلم می‌جهد به سودایی
ز بامداد پگه می‌زند یکی رایی

چگونه آه نگویم که آتشی بفروخت
که از پگه دل من گشت آتش افزایی

فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش
که آتشست دم او و ناله سقایی

عجب که دوش کجا بوده است این دل من
که بر رخ دل من هست تازه صفرایی

به سوی جسم چو خاکسترم میا گستاخ
که زیر اوست یکی آتشی و دریایی

به خوی آتش او من همی‌روم ای یار
به حیله‌ها و به تزویرها و هیهایی

ز دردمیدن عشقش دلم شکست آورد
که عشق را دم تندست و دل چو سرنایی

به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی

حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی (3097)

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی

عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

بده بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی

مرو مرو چه سبب زود زود می‌بروی
بگو بگو که چرا دیر دیر می‌آیی

نفس نفس زده‌ام ناله‌ها ز فرقت تو
زمان زمان شده‌ام بی‌رخ تو سودایی

مجو مجو پس از این زینهار راه جفا
مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی

برو برو که چه کَش می‌روی به شیوه‌گری
بیا بیا که چه خوش می‌چمی به رعنایی

ترش ترش بنشستی بهانه دربستی (3098)

ترش ترش بنشستی بهانه دربستی
که ندهم آبت زیرا که کوزه بشکستی

هزار کوزه زرین به جای آن بدهم
مگیر سخت مرا ز آنچ رفت در مستی

تو را که آب حیاتی چه کم شود کوزه
چه حاجت آید جان و جهان چو تو هستی

بیا که روز عزیزست مجلسی برساز
ولی چو دوش مکن کز میان برون جستی

پریر رفتم سرمست تو به خانه عشق
به خنده گفت بیا کز زحیر وارستی

هزار جان بفزودی اگر دلی بردی
هزار مرهم دادی اگر تنی خستی

چرا نگیرم پایت که تاج سرهایی
چرا نبوسم دستت که صاحب دستی

دلا میی بستان کز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم چو بپرستی

برو دلا به سعادت به سوی عالم دل
به شکر آنک به اقبال و بخت پیوستی

خموش باش اگر چه که جمله سیمبران
به آب زر بنویسند هر چه گفتستی

ضیای حق و امام الهدی حسام الدین
مجیر خلق به بالای روح از این پستی

بداد پندم استاد عشق ز استادی (3099)

بداد پندم استاد عشق ز استادی
که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی

هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی

چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی

بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی

مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنانک داد به بشر و جنید بغدادی

چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی

به هر کجا که روی ماه بر تو می‌تابد
مهست نورفشان بر خراب و آبادی

غلام ماه شدی شب تو را به از روزست
که پشتدار تو باشد میان هر وادی

خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیکبخت افتادی

به وعده‌های خوشش اعتماد کن ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی

به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنانک اشتر خود را نوا زند حادی

ببست خواب مرا جاودانه دلداری (3100)

ببست خواب مرا جاودانه دلداری
به زیر سنگ نهان کرد و در بن غاری

به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا
چو مرده‌ای که درافتاد در نمکساری

کجاست خواب و کجا چشم و کو قرار دلی
کجا گذارد این فتنه صبر صباری

اگر چه کوه بود عقل همچو که بپرد
ببین چه صرصر باهیبتست این باری

کسی که باده خورد بامداد زین ساقی (3101)

کسی که باده خورد بامداد زین ساقی
خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی

به ناشتاب سعادت مرا رسید شتاب
چنانک کعبه بیاید به نزد آفاقی

بیا حیات همه ساقیان بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی

هزار جام پر از زهر داده بود فراق
رسید معدن تریاق و کرد تریاقی

بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی

چگونه خنده بپوشم انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی

توی که جفت کنی هر یتیم را به مراد
که هیچ جفت نداری به مکرمت طاقی

جهان لهو و لعب کودکانه باده دهد
ز توست مستی بالغ که زفت سغراقی

به گرد خانه دل مرا غم همی‌گردد
بکند دیده ماران زمرد راقی

برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دور
که زنگ قیصر روم و عدو احداقی

نماید آینه‌ام عکس روی و قانع نیست
صور نماید و بخشد مزید براقی

از این گذر کن کامروز تا به شب عیش است
خراب و مست دریدیم دلق زراقی

بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز
هر آنک دم زند از عقل و خوب اخلاقی

چراغ قصر جهان قیصر منست امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی

به باد باده پراکنده گشت ابر سخن
فرست باده بی‌ابر را که رزاقی

برست جان و دلم از خودی و از هستی (3102)

برست جان و دلم از خودی و از هستی
شدست خاص شهنشاه روح در مستی

زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت در چنین پستی

درست گشت مرا آنچ می‌ندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی

چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی

طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی

ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی

ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی