غزل
هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب
که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب
چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست
تو برآ بر آسمانها بگشا طریق و مذهب
نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید
چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب
سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی
چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک ارغب
چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم
چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع قالب
ز سلام خوش سلامان بکشم ز کبر دامان
که شدهست از سلامت دل و جان ما مطیب
ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی
عجبست اگر بماند به جهان دلی مودب
ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب
بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم
سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان مرتب
به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
میکشم مستانه بارت بیخبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزهام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را میشمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بکوب
این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب
مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
خیز ای فراش فرش جان بروب
تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب
نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو در آتش خانه دارد بیلغوب
ماه از آن پیک و محاسب میشود
کو نیاساید ز سیران و رکوب
عود خلقانند این پیغامبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب
گر به بو قانع نهای تو هم بسوز
تا که معدن گردی ای کان عیوب
چون بسوزی پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل رسد وحی القلوب
حد ندارد این سخن کوتاه کن
گرچه جان گلستان آمد جنوب
صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حرکن ذا للکروب
من یلج بین السکاری لا یفق
من یذق من راح روح لا یتوب
اغتنم بالراح عجل و استعد
من خمار دونه شق الجیوب
این تنجو ان سلطان الهوی
جاذب العشاق جبار طلوب
هیچ میدانی چه میگوید رباب؟
ز اشک چشم و از جگرهای کباب
پوستیام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب
چوب هم گوید بُدم من شاخ سبز
زینِ من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما «الی الله المآب»
هم ز حق رُستیم اول در جهان
هم بدو وا میرویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفتهای
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او او را بیاب
خوش کمانچه میکشد، کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
همزبان اوست این بانگ صواب
باد مینالد همیخواند تو را
که بیا اندر پیم تا جوی آب
آب بودم باد گشتم آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن بادست کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نهای
کی کند پروانه ز آتش اجتناب
شاه در شهرست بهر جغدْ من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق «ضَرْبَ الرَّقابْ»
آواز داد اختر بس روشنست امشب
گفتم ستارگان را مه با منست امشب
بررو به بام بالا از بهر الصلا را
گل چیدنست امشب می خوردنست امشب
تا روز دلبر ما اندر برست چون دل
دستش به مهر ما را در گردنست امشب
تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست
تا روز چنگیان را تَنتَنتَنست امشب
تا روز ساغر می در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب
امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم
شادی آنکه ماهت بر روزنست امشب
داوودوار ما را آهن چو موم گردد
کهآهنرباست دلبر، دل آهنست امشب
بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد
کان زارِ ترسدیده در مأمنست امشب
بر روی چون زر من ای بخت بوسه میده
کاین زر گازدیده در معدنست امشب
آن کاو به مکر و دانش میبست راه ما را
پالان خر بر او نه کاو کودنست امشب
شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین
وآن نیزه درازش چون سوزنست امشب
خرگاه عنکبوت است آن قلعه حصینش
بَرگستوان و خودش چون روغنست امشب
خاموش کن که طامع الکن بود همیشه
با او چه بحث داری؟ کاو الکنست امشب
رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب
بنشین میان مستان اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب وان محشر قیامت
گشتهست پیش حسنت مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی
طیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب
جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم
این شکر از کی گویم؟ از شاه یا ز صاحب؟
در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان چون صوفیان مراقب
عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق اندیشه صبح کاذب
ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری زان کس که نیست غایب؟!
جان چیست؟ فقر و حاجت، جانبخش کیست جز تو؟
ای قبله حوایج معشوقه مطالب
نک نقد شد قیامت اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت از جانب مغارب
درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را
زان جذبههای جانی ای جذبه تو غالب
تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده
دام طلب دریده مطلوب گشته طالب
عشق و طلب چه باشد؟ آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد؟ آیینه معایب
کو بلبل چمنها تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها یا دست هیچ کاتب
نه از نقشهای صورت نه از صاف و نه از کدورت
نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه از مراتب
عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته کس ناامید و غایب
کار همه محبان همچون زرست امشب
جان همه حسودان کور و کرست امشب
دریای حسن ایزد چون موج میخرامد
خاک ره از قدومش چون عنبرست امشب
دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان
ما دیگریم امشب او دیگرست امشب
امشب مخسب ای دل، میران به سوی منزل
کان ناظر نهانی بر منظرست امشب
پهلو منه که یاری پهلوی تست آری
برگیر سر که این سر خوش زان سرست امشب
چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی
رقصی که شاخ دولت سبز و ترست امشب
والله که خواب امشب بر من حرام باشد
کاین جان چو مرغ آبی در کوثرست امشب
خوابم ببستهای بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههای شکر کند پیشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم روی از وفا متاب
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بود که مینکند سوی تو شتاب
یا رب کنم ببینم بر درگه نیاز
چندین هزار یا رب مشتاق آن جواب
از خاک بیشتر دل و جانهای آتشین
مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلاب
وقتی که او سبک شود آن باد پای اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب
تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعد خوش خطاب
با ساقیان ابر بگوید که برجهید
کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم آخر نمیرسد
اندر مشام رحمت بوی دل کباب
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشک پرشراب
خاموش و در خراب همیجوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب
کاندر خرابه دل من آید آفتاب
از پای درفتادهام از شرم این کرم
کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب
بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی
گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نقاب
از نور آن نقاب چو سوزید عالمی
یا رب چگونه باشد آن شاه بیحجاب
بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم
واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب
برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا
در بحر عذب رفتم و وارستم از عذاب
آن را که لقمههای بلاها گوار نیست
زانست کو ندید گوارش از این شراب
زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا
زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب
بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب
آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب
بنگر به خانه تن و بنگر به جان من
از جام عشق او شده این مست و آن خراب
میر شرابخانه چو شد با دلم حریف
خونم شراب گشت ز عشق و دلم کباب
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب
دریای عشق را دل من دید ناگهان
از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
اندر پیش دوان شده دلهای چون سحاب