غزل

به حیلت تو خواهی که در را ببندی (3123)

به حیلت تو خواهی که در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی

چو رنجور والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی قمر را ببندی

گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت سحر را ببندی

غلام صبوحم ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن کمر را ببندی

اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی

به یک غمزه آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی

زمستان هجر آمد و ترسم آنست
که سیلاب این چشم تر را ببندی

وگر همچو خورشید ناگه بتابی
بدین آب هر رهگذر را ببندی

خموشم ولیکن روا نیست جانا
که از حال زارم نظر را ببندی

چو عشقش برآرد سر از بی‌قراری (3124)

چو عشقش برآرد سر از بی‌قراری
تو را کی گذارد که سر را بخاری

کجا کار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردی یکی جام کاری

من از زخم عشقش چو چنگی شدستم
تهی نیست در من به جز بانگ و زاری

ز چنگی تو ای چنگ تا چند نالی
نه کت می‌نوازد نه اندر کناری

تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را
تو حیلت رها کن تو داری تو داری

گر آن گل نچیدی چه بویست این بو
گر آن می نخوردی چرا در خماری

گلستان جان‌ها به روی تو خندد
که مر باغ جان را دو صد نوبهاری

خیالت چو جامست و عشق تو چون می
زهی می‌زهی می‌زهی خوشگواری

تو ای شمس تبریز در شرح نایی
بجز آن که یا رب چه یاری چه یاری

بتا گر مرا تو ببینی ندانی (3125)

بتا گر مرا تو ببینی ندانی
به جان لاله زارم به رخ زعفرانی

بدادم به تو دل مرا تو به از دل
سپارم به تو جان که جان را تو جانی

هزاران نشان بد ز آه و ز اشکم
کنون رفت کارم گذشت از نشانی

تو شاه عظیمی که در دل مقیمی
تو آب حیاتی که در تن روانی

تو هم غیب بینی تو هم نازنینی
نگفتند هرگز تو را لن ترانی

چو سرجوش کردی چه روپوش کردی
تو روپوش می‌کن که پنهان نمانی

زهی تلخ مرگی چو بی‌تو زید جان
چو پیش تو میرم زهی زندگانی

از این جان ظاهر به جان آمدم من
کز این جان ظاهر شود جان نهانی

میان دو جان مانده بودیم حیران
که می‌گفت اینی که می‌گفت آنی

یکی جان جنت یکی جان دوزخ
یکی جان ظلمت یکی جان عیانی

چه جنت چه دوزخ توی شاه برزخ
بخوانی بخوانی برانی برانی

گل سرخ دیدم شدم زعفرانی (3126)

گل سرخ دیدم شدم زعفرانی
یکی لعل دیدم شدم زر کانی

دلم چون ستاره شبی در نظاره
به هر برج می‌شد به چرخ معانی

چو در برج عشاق پا درنهاد او
سری کرد ماهی ز افلاک جانی

چو آن مه برآمد به چشمش درآمد
زمین درنگنجد از آن آسمانی

دلم پاره پاره بشد عشق باره
که هر پاره من دهد زو نشانی

چو از بامداد او سلامی بداد او
مرا از سلامش ابد شد جوانی

چو بر روی من دید آثار مجنون
ز رحمت بیامد بر من نهانی

بگفت ای فلانی چرا تو چنانی
چنین من از آنم که تو آن چنانی

چه سرها که داند چه درها فشاند
چه ملکی که راند کسی کش بخوانی

چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون
همه رمز آنست دریاب ار آنی

اگر شرح خواهی ببین شمس تبریز
چو او را ببینی تو او را بدانی

عجیب‌العجایب توی در کیایی (3127)

عجیب‌العجایب توی در کیایی
نما روی خود، گر عجب می‌نمایی

توی محرمِ دل، توی همدمِ دل
به‌جز تو که داند رهِ دلگشایی؟

تو دانی که دل در کجاها فتادست
اگر دل نداند تو را که کجایی

برافکن بر او سایهٔ از سعادت
که مسجودِ قانی و جانِ همایی

جهان را بیارا به نورِ نبوّت
که استادِ جانِ همه انبیایی

گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا کن، عطا کن، که بحرِ عطایی

نه آبِ منی بُد، که شخص سنی شد؟!
چو رست از منی، وارهانش ز مایی

کفِ آب را تو بدادی زمینی
سیه‌دود را تو بدادی سمایی

چو تبدیلِ اشیا تو را بُد میسّر
همه حلم و علمی، همه کیمیایی

حرام است خواب شب، ایرا تو ماهی
که در شب، چو بدری ز جان‌ها برآیی

میا خواب اینجا، برو جای دیگر
که بحر است چشمم، در او غرقه آبی

شبا، در تهیّج چو مارِ سیاهی
جهان را بخوردی، مگر اژدهایی

چو خلّاقِ بی‌چون، فسون بر تو خوانَد
هرآنچ بخوردی سحرگه بزایی

الا ماهِ گردون! که سیّاح چرخی
پی من باشد دمی گر بپایی؟!

تو در چشمِ بعضی مقیمی و ساکن
تو هر دیده را شیوه‌ای می‌نمایی

اسکان قلبی! علیکم ثنایی
افیضوا علینا، کووس البقء

گر آن، جانِ جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیرِ عمایی

چو هفتاد و دو ملّتی عقل دارد
بجو در جنونش دلا اصطفایی

اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب
صفا من هواکم نسیم الهوایی

تن اندر جنونش، دلم ارغنونش
روانم زبونش، ز بی‌دست‌وپایی

مگر اختران دیده‌اندت ز بالا
فرو کرده سرها برای گوایی

غلط، کیست اختر؟! که بویی نبردست
دلِ عقلِ کُل با همه ارتقایی

فلا عیش یا سادتی ما عداکم
بظعن و سیر ولا فی ثواء

تو هر چند صدری شه مجلسی (3128)

تو هر چند صدری شه مجلسی
ز هستی نرستی در این محبسی

بده وام جان گر وجوهیت هست
درآ مفلسانه اگر مفلسی

غریبان برستند و تو حبس غم
گه از بی‌کسی و گه از ناکسی

در این راه بیراه اگر سابقی
چو واگردد این کاروان واپسی

لطیفان‌ِ خوش‌چشم هستند لیک
به چشمت نیایند زیرا خسی

نه بازی که صیاد شاهان شوی
برو سوی مردار چون کرکسی

نه‌ای شاخ تر و پذیرای آب
نه درخورد باغ و زر و مغرسی

برو سوی جمعی چو در وحشتی
بیفروز شمعی‌، چرا مفلسی‌؟

چو استارگان اندر این برج خاک
گهی کُنّسی و گهی خُنّسی

خمش کن مباف این دم از بهر برد
چو در برد ماندی تو خود اطلسی

رضیت بما قسم‌الله لی (3129)

رضیت بما قسم‌الله لی
و فوضت امری دلی خالقی

لقد احسن‌الله فیما مضی
کذالک یحسن فیما بقی

ایا ساقی جان هر متقی
بگردان چو مردان، می راوقی

بخر جان و دلرا ز اندیشها
که بر جانها حاکم مطلقی

بهشت رخت گر تجلی کند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی

اگر تو گریزی ز ما، سابقی
ور از تو گریزیم، تولا حقی

میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی

به صد لابه مخمور را می دهی
کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!

شراب سخن بخش رقاص کن
که گردد کلوخ از تفش منطقی

چو حق گول جستست و قلب سلیم
دلا زیرکی می‌کنی؟ احمقی

ز فکرت دل و جان گر آرام داشت
چرا رفت در سکر و در موسقی؟!

تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!
تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!

جعل وش ز گل خویشتن در کشی
همان چرک می‌کش، بدان لایقی

همه خارکس دان، اگر پادشاست
بجز خار خار، و غم عاشقی

خمش کن، ببین حق را فتح باب
چهددر فکرت نکتهٔ مغلقی؟!

تماشا مرو نک تماشا توی (3130)

تماشا مرو نک تماشا توی
جهان و نهان و هویدا توی

چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود از این جا و آن جا توی

به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا توی

تو گویی گرفتار هجرم مگر
که واصل توی هجر گیرا توی

ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا توی

ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما توی

تو مجنون و لیلی به بیرون مباش
که رامین توی ویس رعنا توی

تو درمان غم‌ها ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غم‌ها توی

اگر مه سیه شد همو صیقلست
تو صیقل کنی خود مه ما توی

وگر مه سیه شد برو تو ملرز
که مه را خطر نیست ترسا توی

ز هر زحمت افزا فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا توی

چو جمعی تو از جمع‌ها فارغی
که با جمع و بی‌جمع و تنها توی

یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا توی

چو درد سرت نیست سر را مبند
که سرفتنه روز غوغا توی

اگر عالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را که ما را توی

مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین که بالا توی

من و ما رها کن ز خواری مترس
که با ما توی شاه و بی‌ما توی

بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما توی

غلط یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا توی

گمان می‌بری و این یقین و گمان
گمان می‌برم من که مانا توی

از این ساحل آب و گل درگذر
به گوهر سفر کن که دریا توی

از این چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا توی

اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید سر و پا توی

الا هات حمرا کالعندم (3131)

الا هات حمرا کالعندم
کانی ما زجتها عن دمی

و یبدو سناها علی وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی

فطوبی لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم

می درغمی خور اگر در غمی
که شادی فزاید می درغمی

بیا نوش کن ای بت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی

مگو نام فردا اگر صوفیی
همین دم یکی شو اگر همدمی

برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را اگر ادهمی

درآشام یک جام دریا دلا
اگر ظاهر کند گوهر آدمی

چرا بسته باشی چو در مجلسی
چرا خشک باشی چو در زمزمی

چرا می‌نگیری نخستین قدح
چپ و راست بنما که از کی کمی

ز جام فلک پاک و صافیتری
که برتر از این گنبد اعظمی

بنوش ای ندیمی که هم خرقه‌ای
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی

چو موسی عمران توی عمر جان
چو عیسی مریم روان بر یمی

چو یوسف همه فتنه مجلسی
چو اقبال و باده عدوی غمی

ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی

بحل برج کژدم سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی

به تو آمدم زانک نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی

چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی

فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی

خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت چرا درهمی

مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی

خواهیم یارا کامشب نخسپی (3132)

خواهیم یارا کامشب نخسپی
حق خدا را کامشب نخسپی

چون سرو و سوسن تا روز روشن
خوبیم و زیبا کامشب نخسپی

یار موافق تا صبح صادق
شاهی و مولا کامشب نخسپی

ای ماه پاره همچون ستاره
باشی به بالا کامشب نخسپی

از حسن رویت و از لطف مویت
خواهد ثریا کامشب نخسپی

چون دید ما را مست تو یارا
نالید سرنا کامشب نخسپی

چون روز لالا دارد علالا
کوری لالا کامشب نخسپی

در جمع مستان با زیردستان
بگریست صهبا کامشب نخسپی

قومی ز خویشان گشته پریشان
بهر تو تنها کامشب نخسپی