غزل

ز اول بامداد سر مستی (3153)

ز اول بامداد سر مستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟!

به خدا دوش تا سحر همه شب
باده بی‌صرفه، صرف خوردستی

در رخ و رنگ و چشم تو پیداست
که ازان بازی و ازان دستی

نانچ خوردی بده به مخموران
ای ولی نعمت همه هستی

شیر امروز در شکار آمد
لرزه در که فتاد در پستی

بدویدن ازو نخواهی رست
سر بند عاشقانه و رستی

تا که پیوسته در امان باشی
چون بدار الامانش پیوستی

شصت فرسنگ از سخن بگریز
که ز دام سخن درین شستی

ز اول بامداد سرمستی (3154)

ز اول بامداد سرمستی
ور نه دستار کژ چرا بستی

سخت مستست چشم تو امروز
دوش گویی که صرف خوردستی

جان مایی و شمع مجلس ما
السلام علیک خوش هستی

باده خوردی و بر فلک رفتی
مست گشتی و بند بشکستی

صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی

مست گشتی و شیرگیر شدی
بر سر شیر مست بنشستی

باده کهنه پیر راه تو بود
رو که از چرخ پیر وارستی

ساقی انصاف حق به دست توست
که جز آن شراب نپرستی

عقل ما برده‌ای ولیک این بار
آن چنان بر که بازنفرستی

در غم یار یار بایستی (3155)

در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی

به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد هزار بایستی

دشمن شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی

در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی

تا بدانستیی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی

شیر بیشه میان زنجیرست
شیر در مرغزار بایستی

ماهیان می‌طپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی

بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه زار بایستی

دیده را عبرت نیست زین پرده
دیده اعتبار بایستی

همه گل خواره‌اند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی

ره بر آب حیات می‌نبرند
خضری آبخوار بایستی

دل پشیمان شده‌ست زانچ گذشت
دل امسال پار بایستی

اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی

شهر سرگین پرست پر گشته‌ست
مشک نافه تتار بایستی

مشک از پشک کس نمی‌داند
مشک را انتشار بایستی

دولت کودکانه می‌جویند
دولتی بی‌عثار بایستی

چون بمیری بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی

طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی

مرگ تا در پی‌است روز شبست
شب ما را نهار بایستی

دم معدود اندکی ماندست
نفسی بی‌شمار بایستی

نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی

ملک‌ها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی

عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی

هوش‌ها چون مگس در آن دوغست
هوش‌ها هوشیار بایستی

زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی

معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی

گوش‌ها بسته است لب بربند
از خرد گوشوار بایستی

در غم یار، یار بایستی (3156)

در غم یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی

زانچ کردم کنون پشیمانم
دل امسال پار بایستی

دل من شیر بیشه را ماند
شیر در مرغزار بایستی

تا بدانستیی ز دشمن و دوست
زندگانی دو بار بایستی

دشمن عیب‌جوی بسیارست
دوستی غمگسار بایستی

ماهی جان ما که پیچانست
بر لب جویبار بایستی

چون رضای دل تو در غم ماست
یک چه باشد؟ هزار بایستی

یار لاحول گوی را چه کنم
یار شیرین عذار بایستی

خوک دنیاست صید این خامان
آهوی جان شکار بایستی

همره بی‌وفا همی‌لنگد
همره راهوار بایستی

صد هزاران سخن نهان دارم
گوش را گوشوار بایستی

آنکه چون ابر خواند کف ترا (3157)

آنکه چون ابر خواند کف ترا
کرد بیداد بر خردمندی

او همی‌گرید و همی‌بخشد
تو همی‌بخشی و همی‌خندی

همچو یوسف گناه تو خوبیست
جرم تو دانش است و خرسندی

او چو سرکه‌ست و می‌کند ترشی
دوست قندست و می‌کند قندی

چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره می‌بندی

ای دل اندر اصول وصل گریز
که بسی در فراق جان کندی

قطرهٔ باز رو سوی دریا
بنگر تا به پیش او چندی

قوت یاقوت گیر از خورشید
تا در اخلاق او به پیوندی

رو، مسلم تراست بی‌کاری (3158)

رو، مسلم تراست بی‌کاری
چونک اندر عنایت یاری

نقش را کار نیست پیش قلم
آن قلم را چه حاجت از یاری؟

همچو بت باش پیش آن بتگر
که همه نقش و رنگ ازو داری

گر بپرسد، چه صورتت باید؟
گو: « همان صورتی که بنگاری »

گر مرا تن کنی، تو جان منی
ور مرا دل کنی، تو دلداری

لطف گل، خار را تو می‌بخشی
چه کند شاخ خار، جز خاری؟

باده ده، باده خواهمان کردی
که حرامست با تو هشیاری

زندگانی مجلس سامی (3159)

زندگانی مجلس سامی
باد در سروری و خودکامی

نام تو زنده باد کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی

می‌رسانم سلام و خدمت‌ها
که رهی را ولی انعامی

چه دهم شرح اشتیاق که خود
ماهیم من تو بحر اکرامی

ماهی تشنه چون بود بی‌آب
ای که جان را تو دانه و دامی

سبب این تحیت آن بودست
که تو کار مرا سرانجامی

حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی

ز آن کرم‌ها که کرده‌ای با خلق
خاص آسوده است و هم عامی

بکشش در حمایتت کامروز
توی اهل زمانه را حامی

تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی

که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی

باد جاوید بر مسلمانان
سایه‌ات کآفتاب اسلامی

این سو ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمای و رامی

جان جانی و جان صد جانی (3160)

جان جانی و جان صد جانی
می‌زنی نعره‌های پنهانی

هر کی کر نیست بشنود وصفت
نعل معکوس و خفیه می‌رانی

غیر احمق به فهم این نرسد
عارت آید از این لت انبانی

سد پیش و پس تو این عارست
که سرافراز و قطب خلقانی

چون گریزی از این فزون گردد
کای فلان فارغست زین فانی

خامشی ناطقی مگر جانی (3161)

خامشی ناطقی مگر جانی
می‌زنی نعره‌های پنهانی

تو چو باغی و صورتت برگی
باغ چه صد هزار چندانی

بی تو باغ حیات زندانیست
هست مردن خلاص زندانی

چون تو بحری و صورتت ابرست
فیض دل قطره‌های مرجانی

ای یکی گو شده یکی گویان
پیش حکمت که شاه چوگانی

تا یکی گو نشد اگرچه زرست
گرچه نیکوست نیست میدانی

پهلوی اعتراض را بتراش
گر تو چون گوی چست و گردانی

پهلوی اعتراض در ابلیس
گشت مردود رد ربانی

پس به خراط خویش را بسپار
تا یکی گو شوی اگر آنی

مانعست اعتراض ابلیسی
از یکی گویی و یکی دانی

ای که مستک شدی و می‌گویی (3162)

ای که مستک شدی و می‌گویی
تو غریبی و یا از این کویی

مست و بی‌خویش می‌روی چپ و راست
بی چپ و راست را همی‌جویی

نی چپست و نه راست در جانست
آن که جان خسته از پی اویی

ز آن شکر روی اگر بگردانی
اگر نباتی بدانک بدخویی

ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله چه خوب مه رویی

دلم از جا رود چو گویم او
می‌برد جان و دل زهی اویی

هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند گه آهویی

در ره او نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی

جز به چوگان او مغلطان سر
گر به میدان او یکی گویی

هین خمش کن حدیث باز مپیچ
آسمان‌وار اگر یکی تویی