غزل

ای جان، چندان خوبی، نوباوهٔ یعقوبی (3183)

ای جان، چندان خوبی، نوباوهٔ یعقوبی
خرخاشی، آشوبی، جانها را مطلوبی

جان جان مایی، معنی اسمایی
هستی اشیایی سر فتنهٔ غوغایی

چون جامی در خوردم، برخیزم، برگردم
از شاخ آن وردم، گر سرخم، گر زردم

یا مولی یا مولی، اخبرنی عن لیلی
لا ترجه لاترجه فاللیل ذا حبلی

مولانا مولانا قد صرنا حیرانا
غفرانا غفرانا، سبحانا سبحانا

کسی کو را بود خلق خدایی (3184)

کسی کو را بود خلق خدایی
ازو یابند جانهای بقایی

به روزی پنج نوبت بر در او
همی کوبند کوس کبریایی

اگر افتد بدین سو بانگ آن کوس
بیابند جملگان از خود رهایی

زمین خود کی تواند بند کردن
هر آنکس را که روحش شد سمایی؟!

عنایت چون ز یزدان برتو باشد
چه غم گر تو به طاعت کمتر آیی؟!

در آن منزل چه طاعت پای دارد؟!
که جان بخشت کند از دلربایی

به جای راستی و صدق گیرند
خیانتها که کردی یا دغایی

اگر تو از دل و جان دوستداری
کسی کو گوهرش نبود بهایی

خداوند خداوندان اسرار
همایان را همی بخشد همایی

ترا گردید رویش رزق باشد
به صد لابه بهشت اندر نیایی

قرار جان شمس‌الدین تبریز
که جانم را مباد از وی جدایی

جدایی تن مرا خود بند کردست
هم از وی چشم می‌دارم رهایی

که دست جان او چندان درازست
که عقل کل کند یاوه کیایی

هزاران شکر ایزد را که جانم
به عشق چشم او دارد روایی

فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
بما اروانی خلاق السماء

من‌النور الممدد کل نور
من‌الکنز المکنز فی الخفاء

وآتاهم من‌الاسرار فضلا
و نجاهم بها کل البلاء

و احیاهم بروح عاشقی
طلیق من هجومات الوباء

طلب منی بشیرالوصل یوما
قباء الروح انزعت قبایی

لقیت من فضایلهم مرادا
و اوصافا تجلت بالبهاء

وجاد الصدر شمس‌الدین یوما
حیوتیا دوامیا جزایی

رایت البخت یسجدنی اذاما
تکرم سیدی بالالبهاء

وآتانی علامته بعشق
دوام سرمدی فی بقایی

علمت بابتداء حال عشقی
تمامة دولة فی الانتهاء

فلا اخلالة ظلا علینا
فذاک جمیع طمعی وارنجایی

فحاشا بل عنایته بحور
غریق منه بغیی وابتغائی

معانی روحنا ماء زلال
و بالا لفاظ ما زج بالدماء

عزیزی و کریم و لطف داری (3185)

عزیزی و کریم و لطف داری
ولیکن دور شو، چون هوشیاری

نشاید عاشقان را یار هشیار
ز هشیاران نیاید هیچ یاری

مرا یکدم چو ساقی کم دهد می
بگیرم دامن او را به زاری

صراحی‌وار خون گریم به پیشش
بجوشم همچو می در بی‌قراری

که از اندیشه بیزارم، بده می
مرا تا کی به اندیشه سپاری؟!

چه حیله سازم ای ساقی؟! چه حیله؟!
که حیله آفرین و حیله‌کاری

به حجت هر دمم بیرون فرستی
که بس باغیرتی و تنگ باری

برون و اندرون و جام و می نیست
ولیکن در سخن اینست جاری

قفی یا ناقتی هذا مناخ
ولا تسرین من هذاالدیار

فدیت‌العشق ما احلی هواه
تقطع فی هواه اختیاری

فلا تشغلنی یا ساقی بلهو
واسکرنی بکاسات کبار

ایا بدرالتمام اطلع علینا
بحق العشق اسمع، لاتمار

وخلصنی من‌الدنیا واسکر
فلا ادری یمینی من یساری

بگو ای تازه رو، کم کن ملولی (3186)

بگو ای تازه رو، کم کن ملولی
که تو رو تازه از اصل اصولی

خیالی گول گیری گر بیاید
چنین داند که تو مغرور و گولی

به زخم سیلیش از دل برون کن
که تا عبرت بگیرد هر فضولی

خیال بد رسول دیو باشد
تو او را توبه‌ای ده از رسولی

خیالی در تو آویزد، بیفتی
ترا وهمی پژولاند، پژولی

خیالی هست چون خورشید روشن
خیالی چون شب تاریک لولی

اگر مردانه گوش او بمالی
ترا کافر کند وهم حلولی

برای تو مهان در انتظارند
سبکتر رو، چرا در مول مولی؟

خیالات اتتکم کالخیول
فدسوها ثقاتی! فی‌السقول

خیالات مضلات کذاب
لحاها الله ربی بالافول

فطوبی للذی یعلو علاه
و یقطع عرقها قبل‌الحصول

الهی قدیمی علی
صفی‌القلب من غش‌الغلول

علی‌الله بیان ما نظمنا
مفاعیلن مفاعیلن فعولی

اتی‌النیروز مسرورالجنان (3187)

اتی‌النیروز مسرورالجنان
یحاکی لطفه لطف‌الجنان

بهار از پردهٔ غم جست بیرون
به کف بر، جام‌های شادمانی

سقوا من نهره روض‌الامالی
خذوا من خمره کاس‌الامانی

هوا شد معتدل، هنگام آنست
که می سوری خوری و کام رانی

فللاشجار اصناف المعالی
وللانوار انواع‌المعانی

درین دفتر بسی رمزست موزون
چه باشد گر تو زین رمزی بدانی؟

لئن ضیعت عمرا قبل هذا
تدارک ما مضی فی‌ذاالزمان

مران از گوش صوت ارغنون
مده از دست جام ارغوانی

لتغدوا روحک فی کل یوم
باصوات المثالث والمسانی

ازین خوش‌تر بهاری، دیر یابی
فرو مگذار این را تا توانی

ادر کاسی و دعنی عن فنونی (3188)

ادر کاسی و دعنی عن فنونی
جننت فلا تحدث من جنونی

نه چون ماندست ما را، نی چگونه
ندانم تو دلاراما که چونی

رایت الناس للدنیا زبونا
و ذقت العشق فالدنیا زبونی

مترس از خصم و تو فارغ همی باش
که عاشق هست آن بحر فزونی

فما للخلق یا صاحی ظهوری
و ما للخلق یا صاحی کنونی

اگر عشقم درون آرام گیرد
کجا بیندم این خلق برونی

و مادام الهوی تغلی فؤادی
فلا تطمع قراری اوسکونی

ایا نفس ملامت گر، خمش کن
که هم تو در ضلالت رهنمونی

ضلال العشق یا صاحی حلالی
خراب العشق یا صاحی حصونی

زهی کشتی شاهانه که عشق است
که رانندش درین دریایی خونی

فتبریز و شمس‌الدین قصدی
انادیهم، خدونی اوصلونی

یا ساقی اسقنی براح (3189)

یا ساقی اسقنی براح
عجل فقد استضا صباحی

واستنور جملة النواحی
یا معتمدی و یا شفایی
یا ساقیتی و نور عینی
یا راحة مهجتی وزینی

یا بدر اما تقل من این؟
یا معتمدی و یا شفایی
چون از رخ او نظر ربودی
هر لحظه که با خودی جهودی

بی‌آتش عشق دانک دودی
یا معتمدی و یا شفایی
قد جء قلندر مباحی
یا ساقی اقبلی براح

وأسقیه کذا الی‌الصباح
یا معتمدی و یا شفایی
زان روی که جان و جان فزایی
از یک نظری تو دلربایی

حقست ترا که بی‌وفایی
یا معتمدی و یا شفایی
سر دست بر آن قرار بودن
با فصل خزان بهار بودن

با یار رمیده یار بودن
یا معتمدی و یا شفایی
زان رو که ز هر خسیم خسته
اسرار تو ای مه خجسته

گوییم ولیک بسته بسته
یا معتمدی و یا شفایی
در عشق درآمدی بچستی
وانگاه تو لوح ما بشستی

بستیم و تو بسته را شکستی
یا معتمدی و یا شفایی
زین آتش در هزار داغیم
وز داغ چو صد هزار باغیم

وز ذوق تو چشم وهم چراغیم
یا معتمدی و یا شفایی
گویند که: « در جفاست، اسرار »
باور کردم ز عشق آن یار

نی نی، نه حد جفاست این کار
یا معتمدی و یا شفایی
ای دل تو به عشق چند جوشی؟!
تا کی تو ز عاشقی خروشی؟!

در عشق خوش است هم خموشی
یا معتمدی و یا شفایی
ای نقش خیال شهرهٔاری
از دیدهٔ ما مرو تو، باری

ای از رخ دوست یادگاری
یا معتمدی و یا شفایی
ای باغ بمانده از بهاری
گل رفت و بمانده سبزه‌زاری

می‌کن تو به صبر، دار داری
یا معتمدی و یا شفایی
من بند تو یار می‌گزینم
لیک از تبریز شمس دینم

در آتش عاشقی چنینم
یا معتمدی و یا شفایی

سلب‌العشق فادی، حصل‌الیوم مرادی(3190)

سلب‌العشق فادی، حصل‌الیوم مرادی
بزن ای مطرب عارف، که زهی دولت و شادی

اذن‌العشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا
هله ای مژده شیرین، چه نسیمی و چه بادی!

کتب‌الروح سراحی الکاس صیاحی
ز تو اندر دورانم، که ره دور گشادی

لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی
چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟!

نه که بر کعبهٔ اعظم دورانست و طوافی؟
دورانی و طوافی لک، یا اهل ودادی

فتح‌العشق رواقا فاجیبوه سباقا
هله در گلشن جان رو، چو مریدی و مرادی

لتری فیه خمورا، و نشاطا و سرورا
که چنان عیش ندیدی تو از آن روز که زادی

انا قصرت کلامی، فتفضل بتمامی
بگشا شرح محبت هله بر رغم اعادی

کالی تَیشی آینو سوْای اَفَندی چَلَبی (3191)

کالی تَیشی آینو سوْای اَفَندی چَلَبی
نیمشب بر بام مایی، تا کرا می‌طلبی

گه سیه‌پوش و عصایی، که منم کالویروس
گه عمامه و نیزه در کف که غریبم عربی

چون عرب گردی، بگویی «فاعلاتن فلاعات
اَبصِرُوالدنْیا جَمیعاً فی قمیصِی تَخْتَبی

علت اولی نمودی خویش را با فلسفی
چه زیان دارد ترا؟! تو یاربی و یاربی

گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جان جان
هر زبان خواهی بفرما، خسروا، شیرین لبی

اِرتمی اغاپِسُودی کایِکا پَرا تَرا
نور حقّی یا تو حقّی، یا فرشته یا نبی

با نه اینی و نه آنی، صورت عشقی و بس
با کدامین لشکری و در کدامین موکبی؟

چون غم دل می‌خورم، یا رحم بر دل می‌برم
کای دل مسکین، چرا اندر چنین تاب و تبی؟!

دل همی گوید « برو من از کجا، تو از کجا!
من دلم تو قالبی رو، رو، همی کن قالبی

پوست‌ها را رنگ‌ها و مغزها را ذوق‌ها
پوست‌ها با مغزها خود کی کند هم مذهبی؟! »

کالی میراسَس نَزیتَن بَوستن کالاستن
شب شما را روز گشت و نیست شب‌ها را شبی

من خمش کردم، فسونم، بی‌زبان تعلیم ده
ای ز تو لرزان و ترسان مشرقی و مغربی

شمس تبریزی، برآ چون آفتاب از شرق جان
تا گشایند از میان زنّارِ کفر و معجبی

لا یغرنک سد هوس عن رایی (3192)

لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الارآء

اشتهی انصح لکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفاء

این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست
نه که در سایه و در دولت این مولایی؟!

بیم ازان می‌کندت، تا برود بیم از تو
یار ازان می‌گزدت، تا همه شکرخایی

شمس تبریز شمعیست که غایب گردد
شب چو شد روز چرا منتظر فردایی؟!