غزل

آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست (321)

آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست
تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست

چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده
دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست

بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست

چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست

صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست

نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست

گفتم خدایا رحمتی کآرام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریخته‌ست نی مال کس را بستده‌ست

آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست

این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست

تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده‌ست

ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بی‌تابش تو جامدست

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت (322)

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی‌دل و بی‌خودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ام بهارِ خوش پیشِ تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت، خوش خوش و می‌‌فشانمت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دَهَم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوقِ فلک رسانمت

آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واسِتانمت

گل چه بُوَد که کُل تویی ناطقِ امرِ قُل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

صیدِ منی شکارِ من گرچه ز دام جَسته‌ای
جانبِ دام باز رو وَر نروی بِرانمت

شیر بگفت مَر مَرا نادره آهوی برو
در پی من چه می‌دوی تیز که بردَرانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپرِ شجاعتی
گوش به غیر زِه مَده تا چو کمان خَمانمت

از حدِ خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بُردمت بر سَرِ ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سَر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانکِ همی‌ پزانمت

نی که تو شیرزاده‌ای در تَنِ آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رَهه بگذرانمت

گوی منی و می‌دوی در چوگانِ حکمِ من
در پی تو همی ‌دَوَم گرچه که می‌دوانمت

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت (323)

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بستهٔ ابر غصه‌ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند
وان نفسی که بیخودی بادهٔ یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

جملهٔ بی‌قراریت از طلب قرار توست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جملهٔ ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت

جملهٔ بی‌مرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت

درآ تا خرقهٔ قالب دراندازم همین ساعت (324)

درآ تا خرقهٔ قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خانهٔ هستی بپردازم همین ساعت

صلا زن پاکبازی را رها کن خاک‌بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت

کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت

چو بر می‌آید این آتش فغان می‌خیزد از عالم
امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت

جهان از ترس می‌درّد و جان از عشق می‌پرّد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم همین ساعت

که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست (325)

که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که عاشق کم رسد آنجا و معشوقش فراوانست

که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دل‌ها خنک گردد که دل‌ها سخت بریانست

نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست

که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می‌سوزد
و آن معشوقْ نادرتر کز او آتش فروزانست

خداوندا به احسانت به حق لطف و اکرامت
مگیر آشفته می‌گویم که جان بی‌تو پریشانست

تو مستان را نمی‌گیری پریشان را نمی‌گیری
خنک آن را که می‌گیری که جانم مست ایشانست

اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
که عاشق هر طرف این جا بیابان در بیابانست

بخندد چشم مرّیخش مرا گوید: «نمی‌ترسی؟»
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست

دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همی‌بخشد چه شد گر خصم یک جانست

منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست

که جان ذره‌ست و او کیوان که جان میوه‌ست و او بستان
که جان قطره‌ست و او عمان که جان حبه‌ست و او کانست

سخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانست

خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست

حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی‌حالت (326)

حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی‌حالت
لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی‌آلت

صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای مُعطیِ بی‌حاجت

انگشتریِ حاجت مُهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو از دست مده صحبت

بگذشت مهِ توبه آمد به جهان ماهی
کاو بشکند و سوزد صد توبه به یک ساعت

ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت

ما لنگ شدیم این جا بربند درِ خانه
چرنده و پرنده لنگند در این حضرت

ای عشق توی کلی هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت

از نیست برآوردی ما را جگری تشنه
بردوخته‌ای ما را بر چشمه این دولت

خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت

در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را این باشد اهلیت

در غوره ببین می را در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت

خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد؟ بی‌روح سر و سبلت

کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگِ دو کف نبود بی‌فرقت و بی‌وصلت

خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته خوبان جهت دعوت

از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده‌ست (327)

از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده‌ست
کز غیرت لطف آن جان در قلقی مانده‌ست

بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش مه در عرقی مانده‌ست

عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی نی جای دقی مانده‌ست

نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی
اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست

پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی روشن حدقی مانده‌ست

بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت (328)

بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت

هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری
صد رطل درآشامم بی‌ساغر و بی‌آلت

مرغان هوایی را بازان خدایی را
از غیب به دست آرم بی‌صنعت و بی‌حیلت

خود از کف دست من مرغان عجب رویند
می از لب من جوشد در مستی آن حالت

آن دانه آدم را کز سنبل او باشد
بفروشم جنت را بر جان نهم جنت

بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست (329)

بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست
بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست

بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست

بر آن زشت بخندید که او ناز نماید
بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست

همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست

چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست

بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست

بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت (330)

بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت

پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم از خانه خمار مرا یافت

بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت

گفتم که در انبوهی شهرم که بیابد
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت

ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت که آن طره طرار مرا یافت

دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار برو گوشه دستار مرا یافت

من از کف پا خار همی‌کردم بیرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت

از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت

من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت

از خون من آثار به هر راه چکیدست
اندر پی من بود به آثار مرا یافت

چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت

آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت

در کام من این شست و من اندر تک دریا
صاید به سررشته جرار مرا یافت

جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت

این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت

امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت