غزل

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست (331)

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست

از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست

پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست
اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست

من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو
زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست

این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست

این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه‌ست (332)

این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه‌ست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه‌ست

این صورت بت چیست‌‌ اگر خانهٔ کعبه‌ست
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه‌ست

گنجی‌ست در این خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه‌ست

بر خانه منه دست که این خانه طلسم‌ست
با خواجه مگویید که او مست شبانه‌ست

خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک‌ست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانه‌ست

فی‌الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمین‌ست و سلیمان زمانه‌ست

ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه‌ست

سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمین‌ست فسون‌ست و فسانه‌ست

حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه‌ست
واله شده مرغان که چه دام‌ست و چه دانه‌ست

این خواجهٔ چرخ‌ست که چون زهره و ماه‌ست
وین خانهٔ عشق است که بی‌حد و کرانه‌ست

چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته‌ست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه‌ست

در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی که جان آن میانه‌ست

مستند همه خانه کسی را خبری نیست
از هر کی درآید که فلان‌ست و فلانه‌ست

شوم‌ست بر آستانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آنک ورا جاش ستانه‌ست

مستان خدا گرچه هزارند یکی‌اند
مستان هوا جمله دوگانه‌ست و سه گانه‌ست

در بیشهٔ شیران رو وز زخم میندیش
که‌اندیشه ترسیدن اَشکال زنانه‌ست

کان‌جا نبوَد زخم‌‌، همه رحمت و مهر‌ست
لیکن پسِ در وهم تو مانندهٔ فانه‌ست

در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‌ست

اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست (333)

اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر در او کش که به جز خصم قمر نیست

ای خشک درختی که در آن باغ نرُسته‌ست
وی خوار عزیزی که در این ظلّ ِ شجر نیست

بسکل ز جز این عشق اگر دُر یتیمی
زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست

در مذهب عشاق به بیماری مرگست
هر جان که به هر روز از این رنجْ بتر نیست

در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی
می‌دان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست

هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر نیست

شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست

از اول امروز حریفان خرابات (334)

از اول امروز حریفان خرابات
مهمان توند ای شه و سلطانِ خرابات

امروز چه روزست‌‌؟ بگو روز سعادت
این قبله دل کیست‌‌؟ بگو جان خرابات

هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کاو مست خرابست به فرمان خرابات

صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات

ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات

بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان‌مست
کاین رخت گرو کن برِ دربانِ خرابات

هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل
او کافر خویش است و مسلمان خرابات

همه خوف آدمی را از درونست (335)

همه خوف آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست

برون را می‌نوازد همچو یوسف
درون گرگی‌ست کاو در قصد خونست

بدرّد زَهره او گر ببیند
درون را کاو به زشتی شکل چونست

بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبونست

الف گشته‌ست نون می‌بایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نونست

اگر نه خود عنایات خداوند
بدیده‌ستی چه امکان سکون‌ست‌‌؟

نه عالم بُد نه آدم بُد نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون‌ست

که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنونست

نمی‌گویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزونست

خداوندی شمس‌الدین تبریز
ورای هفت چرخ نیلگونست

به زیر ران او تقدیر رامست
اگر چه نیک تندست و حرونست

چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنونست

که پیش همت او عقل دیده‌ست
که همت‌های عالی جمله دونست

کدامین سوی جویم خدمتش را‌‌؟
که منزلگاه او بالای سونست

هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسونست

نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او این‌ها شجونست

ایا تبریز، خاک توست کحلم
که در خاکت عجایب‌ها فنونست

بده یک جام ای پیر خرابات (336)

بده یک جام ای پیر خرابات
مگو فردا که فی التأخیر آفات

به جای باده درده خون فرعون
که آمد موسی جانم به میقات

شراب ما ز خون خصم باشد
که شیران را ز صیادیست لذات

چه پرخونست پوز و پنجه شیر
ز خون ما گرفتست این علامات

نگیرم گور و نی هم خون انگور
که من از نفی مستم نی ز اثبات

چو بازم گرد صید زنده گردم
نگردم همچو زاغان گرد اموات

بیا ای زاغ و بازی شو به همت
مصفا شو ز زاغی پیش مصفات

بیفشان وصف‌های باز را هم
مجردتر شو اندر خویش چون ذات

نه خاکست این زمین طشتیست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات

خروسا چند گویی صبح آمد
نماید صبح را خود نور مشکات

ببستی چشم یعنی وقت خواب است (337)

ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خوابست آن حریفان را جواب است

تو می‌دانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است

جفا می‌کن جفاات جمله لطف است
خطا می‌کن خطای تو صواب است

تو چشم آتشین در خواب می‌کن
که ما را چشم و دل باری کباب است

بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن یک قطره آب است

یکی گوید که این از عشق ساقیست
یکی گوید که این فعل شراب است

می و ساقی چه باشد نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است

سماع از بهر جانِ بی‌قرارست (338)

سماع از بهر جانِ بی‌قرارست
سبک بَرجَه چه جای انتظارست‌؟

مشین این جا تو با اندیشهٔ خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست

مگو «باشد که او ما را نخواهد»
که مرد تشنه را با این چه کارست‌؟‌

که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست

چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست

شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست

بزن شمشیر و مُلک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست

حسین کربلایی، آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدارست

سماع آرام جان زندگانست (339)

سماع آرام جان زندگانست
کسی داند که او را جان جانست

کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستان‌ست

ولیک آن کاو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان‌ست

سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم که آن جای فغانست

کسی کاو جوهر خود را ندیده‌ست
کسی کان ماه از چشمش نهانست

چنین کس را سماع و دف چه باید‌؟!
سماع از بهر وصل دلستان‌ست

کسانی را که روشان سوی قبله‌ست
سماع این جهان و آن جهانست

خصوصا حلقه‌ای کاندر سماعند
همی‌گردند و کعبه در میانست

اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر خود رایگانست

دگربار این دلم آتش گرفته‌ست (340)

دگربار این دلم آتش گرفته‌ست
رها کن تا بگیرد خوش گرفته‌ست

بسوز ای دل در این برق و مزن دم
که عقلم ابر سوداوش گرفته‌ست

دگربار این دلم خوابی بدیده‌ست
که خون دل همه مفرش گرفته‌ست

چو سایه کل فنا گردم ازیرا
جهان خورشید لشکرکش گرفته‌ست

دلم هر شب به دزدی و خیانت
ز لعل یار سلطان وش گرفته‌ست

کجا پنهان شود دزدی دزدی
که مال خصم زیر کش گرفته‌ست

بسی جان که همی‌پرد ز قالب
ولی پایش حریف کش گرفته‌ست

ز ذوق زخم تیرش این دل من
به دندان گوشه ترکش گرفته‌ست