غزل
چو دست بر سرِ زلفش زنم به تاب رَوَد
ور آشتی طلبم با سرِ عِتاب رَوَد
چو ماهِ نو رَهِ بیچارگانِ نَظّاره
زَنَد به گوشهٔ ابرو و در نقاب رود
شبِ شراب خرابم کُنَد به بیداری
وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
طریقِ عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
گدایی درِ جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سایهٔ این در به آفتاب رود؟
سوادِ نامهٔ مویِ سیاه چون طی شد
بَیاض کم نَشَوَد گر صد انتخاب رود
حباب را چو فِتَد بادِ نخوت اندر سر
کلاه داریَش اندر سرِ شراب رود
حجابِ راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود
از سرِ کویِ تو هر کو به ملالت برود
نرود کارش و آخِر به خجالت برود
کاروانی که بُوَد بدرقهاش حفظِ خدا
به تَجَمُّل بنشیند به جَلالت برود
سالک از نورِ هدایت بِبَرَد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضَلالت برود
کامِ خود آخرِ عمر از مِی و معشوق بگیر
حیفِ اوقات که یک سر به بطالت برود
ای دلیلِ دلِ گمگشته خدا را مددی
که غریب اَر نَبَرَد رَه، به دلالت برود
حکمِ مستوری و مستی همه بر خاتِمَت است
کس ندانست که آخِر به چه حالت برود
حافظ از چشمهٔ حکمت به کف آور جامی
بو که از لوحِ دلت نقشِ جهالت برود
هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد
هرگز از یادِ من آن سروِ خرامان نَرَوَد
از دِماغِ مَنِ سرگشته خیالِ دَهَنَت
به جفایِ فلک و غُصهٔ دوران نرود
در ازل بست دلم با سرِ زلفت پیوند
تا ابد سر نَکشَد، وز سرِ پیمان نرود
هر چه جز بارِ غمت بر دلِ مسکینِ من است
برود از دلِ من وز دلِ من آن نرود
آن چُنان مِهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود، از دل و از جان نرود
گر رَوَد از پِی خوبان دلِ من معذور است
درد دارد چه کُنَد کز پِی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پِی ایشان نرود
خوشا دلی که مدام از پِی نظر نرود
به هر دَرَش که بخوانند بیخبر نرود
طمع در آن لبِ شیرین نکردَنَم اولی
ولی چگونه مگس از پِی شکر نرود
سوادِ دیدهٔ غمدیدهام به اشک مشوی
که نقشِ خالِ توام هرگز از نظر نرود
ز من چو بادِ صبا بویِ خود دریغ مدار
چرا که بی سرِ زلفِ توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گَرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشمِ حقارت نگاه در منِ مست
که آبرویِ شریعت بدین قَدَر نرود
منِ گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارمِ اخلاق عالَمی دگری
وفایِ عهدِ من از خاطرت به در نرود
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم
چگونه چون قلمم دودِ دل به سر نرود
به تاجِ هدهدم از رَه مَبَر که بازِ سفید
چو باشه در پِی هر صیدِ مختصر نرود
بیار باده و اول به دستِ حافظ ده
به شرطِ آن که ز مجلس سخن به در نرود
ساقی حدیثِ سرو و گل و لاله میرود
وین بحث با ثَلاثهٔ غَسّاله میرود
مِی ده که نوعروسِ چمن حَدِّ حُسن یافت
کار این زمان ز صنعتِ دَلّاله میرود
شِکَّرشِکن شَوَند همه طوطیانِ هند
زین قندِ پارسی که به بَنگاله میرود
طِیِّ مکان ببین و زمان در سلوکِ شعر
کاین طفل یک شبه رَهِ یک ساله میرود
آن چشمِ جادوانهٔ عابدفریب بین
کش کاروانِ سِحْر ز دنباله میرود
از رَه مَرو به عشوهٔ دنیا که این عجوز
مکّاره مینشیند و مُحتاله میرود
بادِ بهار میوزد از گُلْسِتانِ شاه
وز ژاله باده در قدحِ لاله میرود
حافظ ز شوقِ مجلس سلطان غیاثِ دین
غافل مشو که کارِ تو از ناله میرود
ترسم که اشک در غمِ ما پردهدر شود
وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود
گویند سنگ لَعل شود در مقامِ صبر
آری شود، ولیک به خونِ جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاصِ من آنجا مگر شود
از هر کرانه تیرِ دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیثِ ما بَرِ دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیایِ مهرِ تو زر گشت رویِ من
آری به یُمْنِ لطفِ شما خاک زر شود
در تنگنایِ حیرتم از نخوتِ رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیرِ حُسن بِباید که تا کسی
مقبولِ طبعِ مردمِ صاحبنظر شود
این سرکشی که کنگرهٔ کاخِ وصل راست
سرها بر آستانهٔ او خاکِ در شود
حافظ چو نافهٔ سرِ زلفش به دستِ توست
دَم درکش ار نه بادِ صبا را خبر شود
گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا وَرزَد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کَرَم کُن که نه چندان هنر است
حَیَوانی که ننوشد مِی و انسان نشود
گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض
ور نه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ و مرجان نشود
اسمِ اعظم بِکُنَد کارِ خود ای دل، خوش باش
که به تَلبیس و حیَل، دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امّید که این فَنِّ شریف
چون هنرهایِ دگر موجب حِرمان نشود
دوش میگفت که فردا بدهم کامِ دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حُسنِ خُلقی ز خدا میطلبم خویِ تو را
تا دگر خاطرِ ما از تو پریشان نشود
ذره را تا نَبُوَد همّتِ عالی حافظ
طالبِ چشمهٔ خورشیدِ درخشان نشود
گر من از باغِ تو یک میوه بچینم چه شود؟
پیش پایی به چراغِ تو ببینم چه شود؟
یا رب اندر کَنَفِ سایهٔ آن سروِ بلند
گر منِ سوخته یک دَم بنشینم چه شود؟
آخِر ای خاتَمِ جمشیدِ همایون آثار
گر فِتَد عکسِ تو بر نقشِ نگینم چه شود؟
واعظِ شهر چو مِهرِ مَلِک و شَحنه گُزید
من اگر مِهرِ نگاری بِگُزینم چه شود؟
عقلم از خانه به در رفت، وَگَر مِی این است
دیدم از پیش که در خانهٔ دینم چه شود
صرف شد عمرِ گرانمایه به معشوقه و مِی
تا از آنم چه به پیش آید، از اینم چه شود؟
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چُنینم چه شود؟
بخت از دهانِ دوست نشانم نمیدهد
دولت خبر ز رازِ نهانم نمیدهد
از بهرِ بوسهای ز لبش جان همیدهم
اینم همیسِتانَد و آنم نمیدهد
مُردم در این فِراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
زلفش کشید بادِ صبا چرخِ سِفله بین
کانجا مجالِ بادِ وَزانَم نمیدهد
چندان که بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه رَه به میانم نمیدهد
شِکَّر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدیِ زمانه زمانم نمیدهد
گفتم رَوَم به خواب و ببینم جمالِ دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمیدهد
اگر به بادهٔ مُشکین دلم کشد، شاید
که بویِ خیر ز زهدِ ریا نمیآید
جهانیان همه گر منعِ من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیضِ کرامت مَبُر که خُلقِ کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان بِبَخشاید
مقیمِ حلقهٔ ذکر است دل بدان امید
که حلقهای ز سرِ زلفِ یار بگشاید
تو را که حُسنِ خداداده هست و حجلهٔ بخت
چه حاجت است که مَشّاطِهات بیاراید
چمن خوش است و هوا دلکَش است و مِی بیغَش
کنون به جز دلِ خوش هیچ در نمیباید
جمیلهایست عروسِ جهان، ولی هُش دار
که این مُخَدَّره در عقدِ کس نمیآید
به لابه گفتمش ای ماهرُخ چه باشد اگر
به یک شِکَر ز تو دلخستهای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مَپسَند
که بوسهٔ تو رخِ ماه را بیالاید