غزل
طبیب درد بیدرمان کدام است
رفیق راه بیپایان کدام است
اگر عقلست پس دیوانگی چیست
وگر جانست پس جانان کدام است
چراغ عالمافروز مخلد
که نی کفرست و نی ایمان کدام است
پر از دُرّ است بحر لایزالی
درونش گوهر انسان کدام است
غلامانه است اشیا را قباها
میان بندگان سلطان کدام است
یکی جزو جهان خود بیمرض نیست
طبیب عشق را دکان کدام است
خرد عاجز شد اندر فکر عاجز
که سرکش کیست سرگردان کدام است
بت موزون به بتخانه بسی جست
که موزونات را میزان کدام است
چه قبله کردهای این گفت و گو را
طلب کن درس خاموشان کدام است
چو با ما یار ما امروز جفتست
بگویم آنچ هرگز کس نگفتهست
همه مستند این جا محرمانند
میندیش از کسی غماز خفتهست
خزان خفت و بهاران گشت بیدار
نمیبینی درخت و گل شکفتهست
اگر یک روز باقی باشد از دی
زمین لب بسته است و گل نهفتهست
هلا در خواب کن اوباش تن را
که گوهرهای جانی جمله سفتهست
خمش کن زردهی زان در نیابی
وگر محرم شوی بستان که مفتست
زهی می کاندر آن دستست هیهات
که عقل کل بدو مستست هیهات
بر آن بالا برد دل را که آن جا
سر نیزه زحل پستست هیهات
هر آن کو گشت بیخویش اندر این بزم
ز خویش و اقربا رستهست هیهات
چو عنقا برپرد بر ذروه قاف
که پیشش که کمربستهست هیهات
عجایب بین که شیشه ناشکسته
هزاران دست و پا خستهست هیهات
مرا گویی که صبر آهستهتر ران
چه جای صبر و آهستهست هیهات
بده آن پیر را جامی و بنشان
که این جا پیر بایستهست هیهات
خصوصا جان پیریها که عقلست
که خوش مغزست و شایستهست هیهات
از آن باغ و ریاض بینهایت
همه عالم چو گلدستهست هیهات
چو گلدستهست پوسیده شود زود
به دشتی رو کز او رستهست هیهات
میی درکش به نام دلربایی
که بس زیبا و برجستهست هیهات
ز بس خونها که او دارد به گردن
خرد را طوق بسکستهست هیهات
شکنهایی که دارد طره او
بهای مشک بشکستهست هیهات
خمش کردم خموشانه به من ده
که دل را گفت پیوستهست هیهات
ز میخانه دگربار این چه بویست
دگربار این چه شور و گفت و گویست
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پرهای و هویست
بیا ای عشق این می از چه خمست
اشارت کن خرابات از چه سویست
چه میگویم اشارت چیست کاین جا
نگنجد فکرتی کان همچو مویست
نیاید در نظر آن سر یک تو
که در فکر آنچ آید چارتویست
چو ز اندیشه به گفت آید چه گویم
که خانه کنده و رسوای کویست
ز رسوایی به بحر دل رود باز
که دل بحرست و گفتنها چو جویست
خزینه دار گوهر بحر بدخوست
که آب جو و چه تن جامه شویست
در این خانه کژی ای دل گهی راست
برون رو هی که خانه خانه ماست
چو بادی تو گهی گرم و گهی سرد
رو آن جا که نه گرما و نه سرماست
تو خواهی که مرا مستور داری
منم روز و همیشه روز رسواست
تو میرابی که بر جو حکم داری
به جو اندرنگنجد جان که دریاست
تو پر و بال داری مرغ واری
به پر و بال مردان را چه پرواست
نجس در جوی ما آب زلالست
مگس بر دوغ ما بازست و عنقاست
صلا ای آفتاب لامکانی
که ذره ذره از تابش ثریاست
بحمدالله به عشق او بجستیم
از این تنگی که محراب و چلیپاست
دهل برگیر و در بازار میرو
ندا میکن که یوسف خوب سیماست
دریدم پرده ناموس و سالوس
که جان من ز جان خویش برخاست
تو را در دلبری دستی تمامست
مرا در بیدلی درد و سقامست
بجز با روی خوبت عشقبازی
حرامست و حرامست و حرامست
همه فانی و خوان وحدت تو
مدامست و مدامست و مدامست
چو چشم خود بمالم خود جز تو
کدامست و کدامست و کدامست
جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثامست و لثامست و لثامست
به هر دم از زبان عشق بر ما
سلامست و سلامست و سلامست
ز هر ذره به گفت بیزبانی
پیامست و پیامست و پیامست
غم و شادی ما در پیش تختت
غلامست و غلامست و غلامست
اگر چه اشتر غم هست گرگین
امامست و امامست و امامست
پس آن اشتر شادی پرشیر
ختامست و ختامست و ختامست
تو را در بینی این هر دو اشتر
زمامست و زمامست و زمامست
نه آن شیری که آخر طفل جان را
فطامست و فطامست و فطامست
از آن شیری که جوی خلد از وی
نظامست و نظامست و نظامست
خمش کردم که غیرت بر دهانم
لگامست و لگامست و لگامست
چو آن کان کرم ما را شکارست
به هر دم هدیه ما را ده هزارست
که ما را نردبان زرین و سیمین
نهد چون قصد ما بر بام یارست
بلادریست در عالم نهانی
که بر ما گنج و بر بیگانه مارست
به پیش ما خزینه سیم مشمر
که ما را زر و سیم بیشمارست
ز پروانه اگر این افترا بود
دو صد چندین ز دست شهریارست
نگار خوب شکربار چونست
چراغ دیده و دیدار چونست
عجب آن غمزه غماز چونست
عجب آن طره طرار چونست
عجب آن شهره بازار خوبی
عجب آن رونق گلزار چونست
دلم از مهر در ماتم نشستهست
عجب در مهر دل دلدار چونست
ز لطف خویش یارم خواند آن یار
عجب آن یار بی این یار چونست
به ظاهر بندگان را مینوازد
عجب با بنده در اسرار چونست
چو اول دیدمش جانیم بخشید
بدانستم که در ایثار چونست
اگر دوباره کردی آن کرم را
یقین گشتی که در تکرار چونست
عجب آن شعر اطلس پوش جعدش
بگرد اطلس رخسار چونست
طبیب عاشقان را بازپرسید
که تا آن نرگس بیمار چونست
عجب آن نافه تاتار چونست
عجب آن طره بلغار چونست
عجب بر دایره خط محقق
که بشکستهست صد پرگار چونست
من زارم اسیر ناله زیر
نپرسد روزکی کان زار چونست
دلم دزد نظر او دزد این دزد
عجب آن دزد دزدافشار چونست
تو را ای دوست چون من یار غارم
سری در غار کن کاین غار چونست
که تا بینم تو را جان برفشانم
نمایم خلق را نظار چونست
نهایت نیست گفتم را ولیکن
نمودم شکل آن گفتار چونست
در این جو دل چو دولاب خرابست
که هر سویی که گردد پیشش آبست
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتابست
چگونه جان برد سایه ز خورشید
که جان او به دست آفتابست
اگر سایه کند گردن درازی
رخ خورشید آن دم در نقابست
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطرابست
چو سیمابست مه بر کف مفلوج
بجز یک شب دگر در انسکابست
به هر سی شب دو شب جمعست و لاغر
دگر فرقت کشد فرقت عذابست
اگر چه زار گردد تازه رویست
ضحوکی عاشقان را خوی و دابست
زید خندان بمیرد نیز خندان
که سوی بخت خندانش ایابست
خمش کن زانک آفات بصیرت
همیشه از سؤالست و جوابست
ایا ساقی توی قاضی حاجات
شرابی ده که آرد در مراعات
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که نشناسم اشارات از عبارات
پدر بر خم خمرم وقف کردست
سبیلم کرد مادر بر خرابات
دو گوشم بست یزدان تا رهیدم
ز حال دی و فردا و خرافات
دگرگون است کوی اهل تمییز
که آن جا رسم طاعاتست و زلات
در این کو کدخدا شاهی است باقی
فرو روبیده این کو را ز آفات