غزل
برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم
به خدا رها کنم جان که ز جان خبر
به عیادتم قدم نه که ز بیخودی شوم به
می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم
غمم ار خوری از این پس نکنم ز غم خوری بس
نظری به جز تو با کس به کسی دگر ندارم
ز زَرت کنند زیور به زرت کشند در بر
من بینوای مضطر چه کنم که زر ندارم
دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من بر آنم که دل از تو برندارم
به من ار چه میْ پرستم مدهید می به دستم
مبرید دل ز دستم که دل دگر ندارم
دل حافظ ار بجویی غم دل ز تندخویی
چو بگویمت، بگویی سر دردسر ندارم
دلبر و جانان من برد دل و جان من
برد دل و جان من دلبر و جانان من
از لب جانان من زنده شود جان من
زنده شود جان من از لب جانان من
روضه ی رضوان من خاک سر کوی دوست
خاک سر کوی دوست روضه ی رضوان من
این دل حیران من واله شیدای تست
واله و شیدای تست این دل حیران من
یوسف کنعان من مصر ملاحت تر است
مصر ملاحت تر است یوسف کنعان من
سرو گلستان من قامت دلجوی توست
قامت دلجوی توست سرو گلستان من
حافظ خوشخوان من نقد کمال غیاث
نقد کمال غیاث حافظ خوشخوان من
عید است و موسم گل، ساقی بیار باده
هنگام گل که دیده بی می قدح نهاده
زین زهد و پارسایی بگرفت خاطر من
ساقی بده شرابی تا دل شود گشاده
صوفی که دی نصیحت میکرد عاشقان را
امروز دیدمش مست، تقوا به باد داده
این یک دو روز دیگر گل را غنیمتی دان
گر عاشقی طرب جوی، با ساقیان ساده
گل رفت ای حریفان غافل چرا نشینید
بی بانگ رود و چنگ و بی یار و جام باده
در مجلس صبوحی دانی چه خوش نماید
عکس عذار ساقی در جام می فتاده
مطرب چو پرده سازد شاید اگر بخواهند
از طرز شعر حافظ در بزم شاهزاده
اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی
ساقی می گلرنگ طلب بر لب کشتی
زنگ غمت از دل می خونرنگ برد پاک
بشنو که چنین گفت مرا پاک سرشتی
گر محتسبت بر کدوی باده زند سنگ
بشکن تو کدوی سر او نیز به خشتی
آمرزش نقد است کسی را که در اینجا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی
جهل من و علم تو فلک را چه تفاوت
آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی
بر خاک در خواجه که ایوان جلالاست
گر بالش زر نیست بسازیم به خشتی
ترسا بچهای دوش همیگفت که حافظ
حیف است که هر دم کند آهنگ کنشتی
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود
گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟
گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود
گفتم که قرین بدت افکند بدین روز
گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود
گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش
گفتا که شفا در قدح باز پسین بود
گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی
گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود؟
گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود
جعلی:
من شدم دعوت به شیدایی؛ شماهم دعوتی
می روم سمت شکوفایی، شما هم دعوتی
می روم تا میهمان خانه ی باران شوم؛
در سحرگاهی اهورایی، شما هم دعوتی
هست برپا با حضور روشن آیینه ها،
محفلی گرم وتماشایی؛ شما هم دعوتی
میزبان، عشق است ومهمانان، بلا گردان عشق
یک جهان شور است وزیبایی؛ شما هم دعوتی
می پرستان جان فدای چشم ساقی می کنند؛
سرخوش از جامی طهورایی، شما هم دعوتی
پشت دریا هاست شهری، قایقی آماده کن!
چون به امر عشق می آیی، شما هم دعوتی
ای پر از حس شکفتن، ای پر از حس حضور
ای پر از احساس تنهایی؛ شما هم دعوتی
جعلی:
یک پیاله شعر تازه ، یک وجب دلواپسی !
زیر قیمت می فروشم ، مشتری دارد کسی؟
با شما ارزان حسابش می کنم ، لطفا بخر !
بوسه جایش می دهی ، با رنگ و بوی اطلسی ؟
من شنیدم ، گفته ای باید فراموشت کنم؟
من نمردم ، آدم زنده نمی خواهد وصی !
مرگ من ، آنروز می آید که تو با دیگری !
می روی و من بمانم با هجوم بی کسی !
نوشدارو را نیاور ، جامه مشکی بپوش !
تسلیت باید بگویی ، تا کنارم می رسی !
جعلی:
گر تن بدهی؛ دل ندهی کار خراب است
چون خوردن نوشابه که در جام شراب است
گر دل بدهی؛ تن ندهی باز خراب است
این بار نه جام است و نه نوشابه… سراب است
دریا بشوی چون به دلت شور عبور است
نوشیدن یک جرعه ز جام تو عذاب است
باران بشوی چون که تنت بر همه جاریست
کی تشنه شود سیر… فقط نام تو آب است
اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند
چون دغدغه مردم این شهر حجاب است
تن را بدهی.. دل ندهی فرق ندارد…
یک آیه بخوانند گناه تو ثواب است
اصلا سخن از تجربه و علم و توان نیست
شایسته کسی است که با حکم و خطاب است
در دولت منصور که یک سکه حساب است
تنها سند ساخت یک صومعه خواب است
اینجا کسی از مرگ بشر ترس ندارد
ترس از شب قبرست و سوال است و جواب است
ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر
در کشور من ارزش انسان به نقاب است