غزل
گر جام سپهر، زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست
زین واقعه گر ز جای رفتی
از جای برو که جای این جاست
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق دود و سوداست
دودت نپزد کند سیاهت
در پختنت آتشست کاُستاست
پروانه که گرد دود گردد
دودآلودهست و خام و رسواست
از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیاست
از شهر مگو که در بیابان
موسیست رفیق من و سلواست
صحبت چه کنی که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
دلتنگ خوشم که در فراخی
هر مسخره را رهست و گنجاست
چون خانه دل ز غم شود تنگ
در وی شه دلنواز تنهاست
دل تنگ بود جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست
دندان عدو ز ترس کندهست
پس روترشی رهایی ماست
خاموش که بحر اگر ترش روست
هم معدن گوهرست و دریاست
من سر نخورم که سر گرانست
پاچه نخورم که استخوانست
بریان نخورم که هم زیانست
من نور خورم که قوت جانست
من سر نخوهم که باکلاهند
من زر نخوهم که بازخواهند
من خر نخوهم که بند کاهند
من کبک خورم که صید شاهند
بالا نپرم نه لک لکم من
کس را نگزم که نی سگم من
لنگی نکنم نه بدتکم من
که عاشق روی ایبکم من
ترشی نکنم نه سرکهام من
پرنم نشوم نه برکهام من
سرکش نشوم نه عکٓهام من
قانع بزیم که مکٓهام من
دستار مرا گرو نهادی
یک کوزه مثلثم ندادی
انصاف بده عوان نژادی
ما را کم نیست هیچ شادی
سالار دهی و خواجه ده
آن باده که گفتهای به من ده
ور دفع دهی تو و برون جه
در کس زنان خویشتن نه
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جانست
خوردم ز ثرید و پاچه یک چند
از پاچه سر مرا زیانست
زین پس سر پاچه نیست ما را
ما را و کسی که اهل خوانست
گر مینکند لبم بیانت
سر میگوید به گوش جانت
گر لب ز سلام تو خموش است
بس هم سخن است با نهانت
تن از تو همیکند کرانه
جان بگرفته است در میانت
صورت اگرت چو تیر انداخت
جانش بکشید چون کمانت
هرچ از تو نهان کند بگوید
در گوش ضمیر رازدانت
این دم اگر از میان برونی
بازآرد دل کمرکشانت
در باطن کرده خاص خاصت
در ظاهر کرده امتحانت
خامش که چو در تو این غم انداخت
بس باشد این کشش نشانت
پرسید کسی که ره کدامست
گفتم کاین راه تَرک کامست
ای عاشق شاه دان که راهت
در جست رضای آن همامست
چون کام و مراد دوست جویی
پس جست مراد خود حرامست
شد جملهٔ روح، عشق محبوب
کاین عشق صوامع کرامست
کم از سر کوه نیست عشقش
ما را سر کوه این تمامست
غاری که در اوست یار عشقست
جان را ز جمال او نظامست
هر چت که صفا دهد صوابست
تعیین بنمیکنم کدامست
خامش کن و پیر عشق را باش
کاندر دو جهان تو را امامست
مر عاشق را ز ره چه بیمست
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست
عشق و عاشق یکیست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دریست اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست
امروز جنون نو رسیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجدهای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
آن را که در آخرش خری هست
او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش و گری هست
تا خارششان همیکشاند
هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد
کاو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که دُر ندارد
در جُستن دُرش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جُستن قطرهاش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست
ای گشته ز شاه عشق شهمات
در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
ای کرده میان سینه غارت
ای جان و هزار جان شکارت
جز کشتن عاشقان چه شغلت
جز کشتن خلق چیست کارت
میکش که درست باد دستت
ای جان جهانیان نثارت
بس کشته زنده را که دیدم
از غمزه چشم پرخمارت
بس ساکن بیقرار دیدم
در آتش عشق بیقرارت
یک مرده به خاک درنماند
گر رنجه شوی کنی زیارت
جان بوسد خاک تو به هر دم
بر بوی کنار بیکنارت
آن خواجه اگر چه تیزگوش است
استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است
بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح
این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد بخندد
مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روحها چو زنبور
طواف ویند زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او
در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است