غزل

بر عاشقان فریضه بوَد جستجوی دوست (442)

بر عاشقان فریضه بوَد جستجوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا به جوی دوست

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفتگوی ما همگی گفتگوی دوست

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می‌زند که چنینست خوی دوست

بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یکباره بوی دوست

چون جانِ جانْ وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست

بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یک تای موی دوست

با دوست ما نشسته که ای دوست، دوست کو؟
کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست

تصویرهای ناخوش و اندیشهٔ رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست

خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو؟ کو های هوی دوست؟

از دل به دل برادر گویند روزنی‌ست (443)

از دل به دل برادر گویند روزنی‌ست
روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنی‌ست

هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر
گر فاضل زمانه بود گول و کودنی‌ست

زان روزنه نظر کن در خانهٔ جلیس
بنگر که ظلمت است در او یا که روشنی‌ست

گر روشن است و بر تو زند برق روشنش
می‌دان که کان لعل و عقیق است و معدنی‌ست

پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان
گل در رهش بکار که سروی و سوسنی‌ست

در گردنش درآر دو دست و کنار گیر
برخور از آن کنار که مرفوع گردنی‌ست

رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر
کان جا فرشتگان را آرام و مسکنی‌ست

خواهم که شرح گویم می‌لرزد این دلم
زیرا غریب و نادر و بی‌ما و بی‌منی‌ست

آن جا که او نباشد این جان و این بدن
از همدگر رمیده چو آبی و روغنی‌ست

خواهی بلرز و خواه ملرز اینْت گفتنی‌ست
گر بر لب و دهانم خود بند آهنی‌ست

آهن شکافتن بر داوود عشق چیست؟
خامش که شاه عشق عجایب تهمتنی‌ست

ساقی بیار باده که ایام بس خوشست (444)

ساقی بیار باده که ایام بس خوشست
امروز روز باده و خرگاه و آتش است

ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار، مَهوش‌است

بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش است

امروز غیر توبه نبینی شکسته‌ای
امروز زلف دوست بود کان مشوش است

هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
توبه شکن حق است که توبه مخمش است

آن صورت نهان که جهان در هوای او است
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است

امروز جان بیابد هر جا که مرده‌ای است
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است

شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است
از تیر غم ندارد سغری که ترکش است

در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است
منگر بدانک زرد و ضعیف و مکرمش است

بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
بس دانه زیر خاک درختش منعش است

در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کی بود که دلارام در کش است

ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا که بی‌دهان دل و جانم شکرچش است

خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است

این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست (445)

این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست

صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست
معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست

عالم شکارگاه و خلایق همه شکار
غیر نشانه‌ای ز امیر شکار نیست

هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم
وان سو که بارگاه امیرست بار نیست

ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش
کاین‌ها همه به جز کف و نقش و نگار نیست

هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست
کآتش همیشه بی‌تف و دود و بخار نیست

تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست
در گرد مرد جوی که با گرد کار نیست

ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت
جوینده‌ای که رحمت وی را شمار نیست

سیلت چو دررباید دانی که در رهش
هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست

در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم
اما گلی که دید که پهلویش خار نیست

ما خار این گلیم برادر گواه باش
این جنس خار بودن فخرست عار نیست

گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهده‌ست (446)

گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهده‌ست
از عشق برنگردد آن کس که دلشده‌ست

مه نور می‌فشاند و سگ بانگ می‌کند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بده‌ست

کوهست نیست که که به بادی ز جا رود
آن گله پشه‌ست که بادیش ره زده‌ست

گر قاعده است این که ملامت بود ز عشق
کری گوش عشق از آن نیز قاعده‌ست

ویرانی دو کون در این ره عمارتست
ترک همه فواید در عشق فایده‌ست

عیسی ز چرخ چارم می‌گوید الصلا
دست و دهان بشوی که هنگام مایده‌ست

رو محو یار شو به خرابات نیستی
هر جا دو مست باشد ناچار عربده‌ست

در بارگاه دیو درآیی که داد داد
داد از خدای خواه که این جا همه دده‌ست

گفته‌ست مصطفی که ز زن مشورت مگیر
این نفس ما زن‌ست اگر چه که زاهده‌ست

چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو
آخر نه عاشقی و نه این عشق میکده‌ست

گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری
آن سو که جعفرست خرافات فاسده‌ست

ای گل تو را اگر چه که رخسار نازکست (447)

ای گل تو را اگر چه که رخسار نازکست
رخ بر رخش مدار که آن یار نازکست

در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی
کو سر دل بداند و دلدار نازکست

چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن
بسیار هم مکوش که بسیار نازکست

گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت تو است
گر نی به وقت آی که اسرار نازکست

دل را ز غم بروب که خانه خیال او است
زیرا خیال آن بت عیار نازک است

روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست
بر دوست کار کرد که این کار نازکست

اندر خیال مفخر تبریز شمس دین
منگر تو خوار کان شه خون خوار نازکست

امروز روز نوبت دیدار دلبرست (448)

امروز روز نوبت دیدار دلبرست
امروز روز طالع خورشید اکبرست

دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک
امروز لطف مطلق و بیچاره پرورست

از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کان‌ها به او نماند او چیز دیگرست

هر کس که دید چهره او نشد خراب
او آدمی نباشد او سنگ مرمرست

هر مؤمنی که ز آتش او باخبر بود
در چشم صادقان ره عشق کافرست

ای آنک باده‌های لبش را تو منکری
در چشم من نگر که پر از می چو ساغرست

زد حلقه روح قدس مه من بگفت کیست
آواز داد او که کمین بنده بر درست

گفتا که با تو کیست بگفت او که عشق تو
گفتا کجا است عشق بگفت اندر این برست

ای سیمبر به من نظری کن زکات حسن
کاین چشم من پر از در و رخسار از زرست

گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک
دستیم بر در تو و دستیم بر سرست

گفتا که ذره ذره جهان عاشق منند
رو رو که این متاع بر ما محقرست

پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق
کاین قصه پرآتش از حرف برترست

جانا جمال روح بسی خوب و بافرست (449)

جانا جمال روح بسی خوب و بافرست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگرست

ای آنک سال‌ها صفت روح می‌کنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابرست

در دیده می‌فزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدرست

ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبرست

دل یافت دیده‌ای که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پرورست

از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کان‌ها به او نماند او چیز دیگرست

چاکرنوازیست که کردست عشق تو
ور نی کجا دلی که بدان عشق درخورست

هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منورست

هر کس که بی‌مراد شد او چون مرید توست
بی صورت مراد مرادش میسرست

هر دوزخی که سوخت و در این عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثرست

پایم نمی‌رسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توام دست بر سرست

غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
اندیشه کن در این که دلارام داورست

از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمرست

چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربه‌ست و مدیحم چه لاغرست

آری چو قاعده‌ست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمترست

همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمرست

از بامداد روی تو دیدن حیات ماست (450)

از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست

امروز در جمال تو خود لطف دیگرست
امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست

امروز آن کسی که مرا دی بداد پند
چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست

صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از کی خواهم و آن چشم خود که راست

در پیش بود دولت امروز لاجرم
می‌جست و می‌طپید دل بنده روزهاست

از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست

ابروم می‌جهید و دل بنده می‌طپید
این می‌نمود رو که چنین بخت در قفاست

رقاصتر درخت در این باغ‌ها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست

چون باشد آن درخت که برگش تو داده‌ای
چون باشد آن غریب که همسایه هماست

در ظل آفتاب تو چرخی همی‌زنیم
کوری آنک گوید ظل از شجر جداست

جان نعره می‌زند که زهی عشق آتشین
کاب حیات دارد با تو نشست و خاست

چون بگذرد خیال تو در کوی سینه‌ها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست

روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست

در روزن دلم نظری کن چو آفتاب
تا آسمان نگوید کان ماه بی‌وفاست

قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
با عشق همچو تیرم اینک نشان راست

در دل خیال خطه تبریز نقش بست
کان خانه اجابت و دل خانه دعاست

پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست (451)

پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
نظاره تو بر همه جان‌ها مبارکست

یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانسته‌ای که سایه عنقا مبارکست

ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست

ای صد هزار جان مقدس فدای او
کآید به کوی عشق که آن جا مبارکست

سودایییم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارکست

ای بستگان تن به تماشای جان روید
کآخر رسول گفت تماشا مبارکست

هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کشت‌های مصفا مبارکست

چون برگ و چون درخت بگفتند بی‌زبان
بی گوش بشنوید که این‌ها مبارکست

ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست

یعنی که هر چه کاری آن گم نمی‌شود
کس تخم دین نکارد الا مبارکست

سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست
پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست

می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارکست

نقشی که رنگ بست از این خاک بی‌وفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست

بر خاکیان جمال بهاران خجسته‌ست
بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست

آن آفتاب کز دل در سینه‌ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست

دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده می‌کند که خدایا مبارکست

هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارکست

بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست