غزل

برات عاشق نو کن رسید روز برات (482)

برات عاشق نو کن رسید روز برات
زکات لعل ادا کن‌، رسید وقت زکات

برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال
چو این و آن نبود هست نوبت حسرات

به باغ‌های حقایق برات دوست رسید
ز تخته‌بند زمستان شکوفه یافت نجات

چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات

دو شادی‌ست عروسان باغ را امروز
وفات در بگشاد و خریف یافت وفات

بیا که نور سماوات خاک را آراست
شکوفه نور حق است و درخت چون مشکات

جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست
که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات

ز لامکان برسیده‌ست حور سوی ملک
ز بی‌جهت برسیده‌ست خلد سوی جهات

طیور نعره ارنی همی‌زنند چرا
که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات

به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان
که رعد نفخهٔ صور آمد و نشور موات

اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات

هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست (483)

هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست
بدانک خصم دلست و مراقب تن‌هاست

به چنگ و تنتن این تن نهاده‌ای گوشی
تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو هواست

هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو‌ِ دیده و بینایی‌ست و خصم ِ ضیاست

توی مگر مگس این مطاعم عسلین
که زامقلو تو را درد و زانقلوه عناست

در آن زمان که در این دوغ می‌فتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رأیت تو کجاست

به عهد و توبه چرا چون فتیله می‌پیچی
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست

بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
که بی ز پیرهن نصرت تو حبس عماست

چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی
چو مرده‌ای‌ست ضریر و عقیله احیاست

به جای دارو او خاک می‌زند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست

چو لا تعاف من الکافرین دیارا
دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست

همیشه کشتی احمق غریق طوفان‌ست
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست

اگر چه بحر کرم موج می‌زند هر سو
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست

قفا همی‌خور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست

گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست

بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست

بیا بخور خر مرده سگ شکار نه‌ای
ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود پیداست

سگ محله و بازار صید کی گیرد
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست

رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشت‌ها که بدو دررسد همه زیباست

که کیمیاست پناه وی و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست

نهان کند دو جهان را درون یک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابیناست

بدانک زیرکی عقل جمله دهلیزیست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست

جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی‌سر و پاست

هر آنک سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آنک شیر وغاست

رود درونه سم الخیاط رشته عشق
که سر ندارد و بی‌سر مجرد و یکتاست

قلاوزی کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پاره‌ها که جداست

حدیث سوزن و رشته بهل که باریکست
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست

حدیث قصه آن بحر خوشدلی‌ها گو
که قطره قطره او مایه دو صد دریاست

چو کاسه بر سر بحری و بی‌خبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست

هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست (484)

هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست
به هر چه روی نهی بی‌وی ار نکوست بدست

چو مغز خام بود در درون پوست نکوست
چو پخته گشت از این پس بدانک پوست بدست

درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت
بدانک بیضه از این پس حجاب اوست بدست

به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس
چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست بدست

فراق دوست اگر اندک‌ست اندک نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بدست

در این فراق چو عمری به جست و جو بگذشت
به وقت مرگ اگر نیز جست و جوست بدست

غزل رها کن از این پس صلاح دین را بین
از آنک خلعت نو را غزل رفوست بدست

سه روز شد که نگارین من دگرگون‌ست (485)

سه روز شد که نگارین من دگرگون‌ست
شکر ترش نبود آن شکر ترش چون‌ست

به چشمه‌ای که در او آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون‌ست

به روضه‌ای که در او صد هزار گل می‌رست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون‌ست

فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آنک کار پری‌خوان همیشه افسون‌ست

پری من به فسون‌ها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرون‌ست

میان ابروی او خشم‌های دیرینه‌ست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنون‌ست

بیا بیا که مرا بی‌تو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا بی‌تو چشم جیحون‌ست

به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزون‌ست

به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست
از آنک هر سببی با نتیجه مقرون‌ست

ندا همی‌رسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کاین سبب نه زاکنون‌ست

خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزون‌ست

بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنون‌ست

ز عین خار ببینی شکوفه‌های عجیب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارون‌ست

که لطف تا ابد‌ست و از آن هزار کلید
نهان میانه کاف و سفینهٔ نون‌ست

به حق چشم خمار لطیف تابانت (486)

به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقهٔ آن طرهٔ پریشانت

بدان حلاوت بی‌مر و تنگ‌های شکر
که تعبیه‌ست در آن لعل شکر‌افشانت

به کهربا‌یی کاندر دو لعل تو درج است
که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت

به حق غنچه و گل‌های لعل روحانی
که دام بلبل عقل‌ست در گلستانت

به آب حسن و به تاب جمال جان‌پرور
کز آن گشاد دهان را انار خندانت

بدان جمال الهی که قبلهٔ دل‌هاست
که دم به دم ز طرب سجده می‌برد جانت

تو یوسفی و تو را معجزات بسیار‌ است
ولی بس‌ست خود آن روی خوب برهانت

چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت

ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت از جا بدی به بستانت

چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم‌روان
کجا دهد شه سردان به دست سردانت

شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت

هزار صورت هر دم ز نور خورشید‌ت
برآید از دل پاک و نماید احسانت

درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
ز ابلهی و خری می‌کشد به زندانت

نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت‌ِ عقل
نه پای‌بند کند جادهٔ هیچ سلطانت

تو را که در دو جهان می‌نگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت‌؟!

به هر غزل که ستایم تو را ز پردهٔ شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت

دلم کی باشد‌؟ و من کیستم‌؟ ستایش چیست‌؟
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت

بیا تو مفخر آفاقْ شمس تبریزی
که تو غریب مهی و غریب ارکانت

چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات (487)

چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات
به هر که قدر تو دانست می‌دهند برات

هلال‌وار ز راه دراز می‌آیند
برای کار‌گزاری ز قاضی‌الحاجات

به مفلسان که ز بازار‌‌شان نصیبی نیست
ز مخزن زر سلطان همی‌کشند زکات

پی گشادن در‌های بسته می‌آیند
گرفته زیر بغل‌ها کلید‌های نجات

به دست هر جان زنبیل زفت می‌آید
شنیده بانگ تعالو لتأخذوا الصدقات

بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک
به طور موسی عمران و غلغل میقات

دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار
دریده قوصره‌هاشان ز بار قند و نبات

ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد
خمش کن و بنشین دور و می‌شنو صلوات

در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست (488)

در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست
دمی عظیم نهان‌ست و در حجاب خداست

ز چنگ سخت عجیب‌ست آن ترنگ ترنگ
چه‌هاست نعره برآورده کان چه‌هاست چه‌هاست

شراب لعل بیاورد شاه کاین رکنی‌ست
خمش که وقت جنون و نه وقت کشف غطاست

اگر تو مست وصالی‌، رخ تو ترش چراست‌؟(489)

اگر تو مست وصالی‌، رخ تو ترش چراست‌؟
برون شیشه ز حال درون شیشه گوا‌ست

پدید باشد مستی میان صد هشیار
ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست

علی‌الخصوص شرابی که اولیا نوشند
که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خدا‌ست

خم شراب میان هزار خُّم دگر
به کف و تف و به جوش و به غلغله پیدا‌ست

چو جوش دیدی می‌دان که آتش‌ست ز جان
خروش دیدی می‌دانک شعلهٔ سودا‌ست

بدانک سرکه فروشی شراب کی دهدت
که جرعه‌اش را صد من شکر به نقد بها‌ست

بهای باده من المؤمنین انفسهم
هوای نفس بمان گر هوات بیع و شراست

هوای نفس رها کردی و عوض نرسید
مگو چنین که بر آن مکرم این دروغ خطا‌ست

کسی که شب به خرابات قاب قوسین‌ست
درون دیده پرنور او خمار لقا‌ست

طهارتی‌ست ز غم باده شراب طهور
در آن دماغ که باده‌ است باد غم ز کجاست‌؟

ابیت عند ربی نام آن خرابات است
نشان یطعم و یسقن هم از پیمبر ماست

مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست(490)

مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست
همیشه سجده گهم آستان خرگه توست

به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند
نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست

ز پیش آب و گل من بدید روح تو را
خرد بگفت که سجده کنش که او شه توست

سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد
نهاده روی بر آن خاک خوش که او ره توست

چه باشدت اگر این شوره خاک را که منم
به نعل بازنوازی که آن گذرگه توست

ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق
تو کهربای دلی دل به عاشقی که توست

جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست (491)

جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست
چرا ز باد مکافات داد و بیدادست

به باد و بود محمد نگر که چون باقیست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست

ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی
که از برای فضیحت فسانه‌شان یادست

چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد
در این ثبات که قاف کمتر آحادست

نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بُد که نور استادست

اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست

ز بیم باد جهان همچو برگ می‌لرزد
درون باد ندانی که تیغ پولادست

کهی بود که به جز باد در جهان نشناخت
کُهی کهی نکند ز آنک کُه نه فرهادست

تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
که از درون دلم موج‌های فریادست

اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود که نه بادست ملک آبادست