غزل
اندرآ عیش بیتو شادان نیست
کیست کو بنده تو از جان نیست
ای تو در جان چو جان ما در تن
سخت پنهان ولیک پنهان نیست
دست بر هر کجا نهی جانست
دست بر جان نهادن آسان نیست
جان که صافی شدست در قالب
جز که آیینه دار جانان نیست
جمع شد آفتاب و مه این دم
وقت افسانه پریشان نیست
مستی افزون شدست و میترسم
کاین سخن را مجال جولان نیست
دست نه بر دهان من تا من
آن نگویم چو گفت را آن نیست
بر شکرت جمع مگسها چراست
نکته لاحول مگسران کجاست
هر نظری بر رخ او راست نیست
جز نظری کو ز ازل بود راست
اسب خسان را به رخی پی بزن
عشوه ده ای شاه که این روی ماست
عشوه و عیاری و جور و دغل
تو نکنی ور کنی از تو رواست
از تو اگر سنگ رسد گوهرست
گر تو کنی جور به از صد وفاست
تیره نظر چونک ببیند دو نقش
جامه درد نعره زند کاین صفاست
چونک هر اندیشه خیالی گزید
مجلس عشاق خیالش جداست
کعبه چو از سنگ پرستان پرست
روی به ما آر که قبله خداست
آنک از این قبله گدایی کند
در نظرش سنجر و سلطان گداست
جز که به تبریز بر شمس دین
روح نیاسود و نخفت و نخاست
خیز که امروز جهان آن ماست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست
در دل و در دیده دیو و پری
دبدبه فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچه دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست
خیز که فرمان ده جان و جهان
از کرم امروز به فرمان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
کاسه ارزاق پیاپی شدهست
کیسه اقبال حرمدان ماست
شاه شهی بخش طرب ساز ماست
یار پری روی پری خوان ماست
آن ملک مفخر چوگان و گوی
شکر که امروز به میدان ماست
آن ملک مملکت جان و دل
در دل و در جان پریشان ماست
کیست در آن گوشهی دل تن زده
پیش کشش کو شکرستان ماست
خازن رضوان که مه جنتست
مست رضای دل رضوان ماست
شور درافکنده و پنهان شده
او نمک عمر و نمکدان ماست
گوشه گرفتست و جهان مست اوست
او خضر و چشمه حیوان ماست
چون نمک دیگ و چو جان در بدن
از همه ظاهرتر و پنهان ماست
نیست نماینده و خود جمله اوست
خود همه ماییم چو او آن ماست
بیش مگو حجت و برهان که عشق
در خمشی حجت و برهان ماست
پیشتر آ روی تو جز نور نیست
کیست که از عشق تو مخمور نیست
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا پس به مرو دور نیست
طلعت خورشید کجا برنتافت
ماه بر کیست که مشهور نیست
پرده اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست
ای شکری دور ز وهم مگس
وی عسلی کز تن زنبور نیست
هر که خورد غصه و غم بعد از این
با رخ چون ماه تو معذور نیست
هر دل بیعشق اگر پادشاست
جز کفن اطلس و جز گور نیست
تابش اندیشه هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ بر او نافذ و میسور نیست
پرده حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید که او حور نیست
مفخر تبریز توی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
کار من اینست که کاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست
تا که مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تکِ این بحر چه خوش گوهری!
که مثَلِ موج قراریم نیست
بر لبِ بحرِ تو مقیمم، مقیم
مست لبم گرچه کناریم نیست
وقف کنم اشکم خود بر میت
کز می تو هیچ خماریم نیست
میرسدم باده تو ز آسمان
منت هر شیره فشاریم نیست
بادهات از کوه سکونت بَرَد
عیب مکن زان که وقاریم نیست
ملک جهان گیرم چون آفتاب
گرچه سپاهی و سواریم نیست
میکشم از مصر شکر سوی روم
گرچه شتربان و قطاریم نیست
گرچه ندارم به جهان سروری
دردسر بیهده باریم نیست
بر سر کوی تو مرا خانه گیر
کز سر کوی تو گذاریم نیست
همچو شکر با گلت آمیختم
نیست عجب گر سر خاریم نیست
قطب جهانی همه را رو به توست
جز که به گرد تو دواریم نیست
خویش من آنست که از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان؟ -شهرِ عشق
بهتر از این شهر و دیاریم نیست
گر ننگارم سخنی بعد از این
نیست از آن رو که نگاریم نیست
کیست که او بنده رای تو نیست
کیست که او مست لقای تو نیست
غصه کشی کو که ز خوف تو نیست
یا طربی کان ز رجای تو نیست
بخل کفی کو که ز قبض تو نیست
یا کرمی کان ز عطای تو نیست
لعل لبی کو که ز کان تو نیست
محتشمی کو که گدای تو نیست
متصل اوصاف تو با جانها
یک رگ بیبند و گشای تو نیست
هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان
کف چه دهد کان ز سخای تو نیست
چشم کی دیدست در این باغ کون
رقص گلی کان ز هوای تو نیست
غافل ناله کند از جور خلق
خلق به جز شبه عصای تو نیست
جنبش این جمله عصاها ز توست
هر یک جز درد و دوای تو نیست
زخم معلم زند آن چوب کیست
کیست که او بند قضای تو نیست
همچو سگان چوب تو را میگزند
در سرشان فهم جزای تو نیست
دفع بلای تن و آزار خلق
جز به مناجات و ثنای تو نیست
بشکنی این چوب نه چوبش کمست
دفع دو سه چوب رهای تو نیست
صاحب حوت از غم امت گریخت
جان به کجا برد که جای تو نیست
بس کن وز محنت یونس بترس
با قدر استیزه به پای تو نیست
شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شکستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت
دوش چه شب بود که در نیم شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت
عشق تو آورد شراب و کباب
عقل به یک گوشه نشستن گرفت
ساغر می قهقهه آغاز کرد
خابیه خونابه گرستن گرفت
در دل خم باده چو انداخت تیر
بال و پر غصه گسستن گرفت
پیر خرد دید که سرده توی
دست ز مستان تو شستن گرفت
طفل دلم را به کرم شیر ده
چون سر پستان تو جستن گرفت
جان من از شیر تو شد شیرگیر
وز سگی نفس برستن گرفت
ساقی باقی چو به جان باده داد
عمر ابد یافت و بزستن گرفت
بیش مگو راز که دلبر به خشم
جانب من کژ نگرستن گرفت
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانه سرمست من
سلسله عقل دریدن گرفت
جرعه آن باده بیزینهار
بر سر و بر دیده دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز در این جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصااند عصا را فکند
قبضه هر کور که دیدن گرفت
خلق چو شیرند رها کرد شیر
طفل که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازیست که پران شود
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
باز به بط گفت که «صحرا خوشست»
گفت: «شبت خوش که مرا جا خوشست»
سر بنهم من که مرا سر خوشست
راهْ تو پیما که سرت ناخوشست
گر چَهِ تاریک بُوَد مسکنم
در نظرِ یوسفِ زیبا خوشست
دوست چو در چاه بود چه خوشست
دوست چو بالاست به بالا خوشست
در بُنِ دریا به تکِ آبِ تلخ
در طلبِ گوهرِ رعنا خوشست
بلبل نالنده به گلشن به دشت
طوطی گوینده شکرخا خوشست
تابش تسبیح فرشتهست و روح
کاین فلک نادره مینا خوشست
چونک خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور دلِ یکتا خوشست
از تو چو انداخت خدا رنجِ کار
رو به تماشا که تماشا خوشست
گفت: «تماشای جهان عکسِ ماست
هم برِ ما باش که با ما خوشست»
عکس در آیینه اگرچه نکوست
لیک خود آن صورت احیا خوشست
زردی رو عکس رخ احمرست
بگذر از این عکس که حمرا خوشست
نورِ خداییست که ذرّات را
رقصکنان بیسر و بیپا خوشست
رقص در این نور خرد کن کز او
تحت ثری تا به ثریا خوشست
ذره شدی بازمرو که مشو
صبر و وفا کن که وفاها خوشست
بس کن چون دیده ببین و مگو
دیده مجو دیده بینا خوشست
مفخر تبریز شهم شمس دین
با همه فرخنده و تنها خوشست
همچو گل سرخ برو دست دست
همچو میی خلق ز تو مست مست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
غیرت تو گفت برو راه نیست
رحمت تو گفت بیا هست هست
لطف تو دریاست و منم ماهیش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروحهاست
نیست غم ار شست توام خست خست
ای که تو نزدیکتر از دم به من
دم نزنم پیش تو جز پست پست
گرچه یکی یوسف و صد گرگ بود
از دم یعقوب کرم رست رست
مست همه گرد در این شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست