غزل
ماه دیدم شد مرا سودای چرخ
آن مهی نی کو بود بالای چرخ
تو ز چرخی با تو میگویم ز چرخ
ور نه این خورشید را چه جای چرخ
زهره را دیدم همیزد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شبهای چرخ
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پرخون شده سیمای چرخ
سر فروکن یک دمی از بام چرخ
تا زنم من چرخها در پای چرخ
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
ماه خود بر آسمان دیگرست
عکس آن ماهست در دریای چرخ
ای بیوفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد
قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد
چون کرد بر عالم گذر سلطان ما زاغ البصر
نقشی بدید آخر که او بر نقشها عاشق نشد
جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد
آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد
من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری
خانه ش بده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد
ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد
ای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشد
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل
هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
شب ترک تازیها بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد
ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد
ای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد
آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل
کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد
چون غرق دریا میشود دریاش بر سر مینهد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد
گویند اصل آدمی خاکست و خاکی میشود
کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد
یک سان نماید کشتها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بیآرام رو کان یار خلوت خواه شد
اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی
عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد
جانهای باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد
باشد ز بازیهای خوش بیذق رود فرزین شود
در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه شد
شب روحها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد
ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر
یا چون درخت موسیی کو مظهر الله شد
شب ماه خرمن میکند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد
در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد
در تیره شب چون مصطفی میرو طلب میکن صفا
کان شه ز معراج شبی بیمثل و بیاشباه شد
خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد
ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی
لاشرقی و لاغربیی اکنون سخن کوتاه شد
ای لولیان ای لولیان یک لولییی دیوانه شد
تشتش فتاد از بام ما، نک سوی مجنونخانه شد
میگشت گِرد حوض او، چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو
مشنو تو این افسون کهاو ز افسون ما افسانه شد
زین حلقه نجهد گوشها کاو عقل برد از هوشها
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
بازی مبین بازی مبین اینجا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
کهاستون عالم بود او، نالانتر از حنانه شد
من که ز جان ببریدهام چون گل قبا بدریدهام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
این قطرههای هوشها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جانریزهها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زَهره نماند زُهره را تا پردهٔ خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوشباشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گُوَد دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بیبدل بر کسوهٔ مَعلَم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پورهٔ ادهم جهد بر عیسی مریم زند
آن کیست آن آن کیست آن کاو سینه را غمگین کند
چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند
اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر
شیرین شهی کاین تلخ را در دم نکوآیین کند
دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند
وان کور مادرزاد را دانا و عالمبین کند
تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند
خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند
بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن
وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند
روشنکنِ استارگان چارهگرِ بیچارگان
بر بنده او احسان کند هم بند را تحسین کند
جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند
در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند
گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا
چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند
آمین او آنست کاو اندر دعا ذوقش دهد
او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند
ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوّت دهد
کاین ذوقْ زور رستمان جفتِ تن مسکین کند
با ذوق مسکین رستمی بیذوق رستم پرغمی
گر ذوق نبْوَد یارِ جان، جان را چه باتمکین کند؟
دل را فرستادم به گه کاو تیز داند رفت ره
تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند
خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد
دیدی تو یا خود دید کس کاندر جهان خر بز خورد؟
تروندهٔ پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد؟
زان میوههای نادره، زیرکدل و گربز خورد
آن کس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس
وان کس که در مشرق بود او نعمت هرمز خورد
چون خدمت قیصر کند او راتبه قیصر خورد
چون چاکر اربز بود از مطبخ اربز خورد
آن کاو به غصب و دزدییی آهنگ پالیزی کند
از داد و داور عاقبت اشکنجههای غز خورد
تُرک آن بود کز بیم او دیه از خراج ایمن بود
تُرک آن نباشد کز طمع سیلی هر قنسز خورد
وان عقل پرمغزی که او در نوبهاری دررسد
از پوستها فارغ شود، کی غصه قندز خورد؟
صفرایییی کز طبع بد از نار شیرین میرمد
نار ترش خواهد ولی آن به که نار مز خورد
خامش نخواهد خورد خود این راحهای روح را
آن کس که از جوعالبقر ده مرده ماش و رز خورد
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان میرسد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو که سلطان میرسد
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان میرسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان میرسد
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان میرسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گوینده خندان میرسد
بازآمدی کف میزنی تا خانهها ویران کنی
زیرا که در ویرانهها خورشید رخشان میرسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان میرسد
گه خونی و خون خوارهای گه خستگان را چارهای
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان میرسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستیهای او حرفم پریشان میرسد
صوفی چرا هُشیار شد؟ ساقی چرا بیکار شد؟
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس
کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد
ما موسییم و تو مها، گاهی عصا، گه اژدها
ای شاهدان ارزانبها چون غارت بلغار شد
لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته
جان، خانهٔ دل روفته، هین نوبت دیدار شد
هر بار عذری مینهی وز دست مستی میجهی
ای جان! چه دفعم میدهی؟ این دفع تو بسیار شد
ای کرده دل چون خارهای امشب نداری چارهای
تو ماه و ما استارهای، استاره با مه یار شد
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق
چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد
گر زحمت از تو بردهام پنداشتی من مردهام
تو صافی و من دردهام بیصاف دردی خوار شد
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
در عشق مکرآموز تو بس سادهدل عیار شد
نی تب بُدم، نی درد سر، سر میزدم دیوار بر
کز طمع آن خوش گُلشِکر قاصد دلم بیمار شد