فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، میدان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود
چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزی است بیچون کآید اندر نقشها
گردد از حقه به حقه در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و زین
از پس این پردهها ناگاه روزی سر کند
جمله بتها بشکند آنک نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید
تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا و ذاک عبرة للعالمین
ترسم از فتنه وگر نی گفتنیها گفتمی
حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
نازنینی را رها کن با شهان نازنین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایه خود نور او را هم ببین
درفکندهای خویش غلطی بیخبر همچون ستور
آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین
از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود
زان که در ظلمت نماید نقشهای سهمگین
از ستاره روز باشد ایمنی کاروان
زانک با خورشید آمد هم قران و هم قرین
مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست
زانک او گشتهست با شب آشنا و همنشین
شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت
سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان
ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
اشتران سربریده پای بالا می نهند
اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان
آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو بینشان رو بینشان عاشقان
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان
چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
در کفن پیچید بینید ای عزیزان کوه قاف
چشم بند است این عجب یا امتحان عاشقان
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد زعفران عاشقان
ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر
تا دو سه نکته بگویم از زبان عاشقان
ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان
می زنند ای جان مردان عشق ما بر دف زنان
نقل هر مجلس شدهست این عشق ما و حسن تو
شهره شهری شده ما کو چنین بد شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چکیده خون ما بر راه ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شکار خسته و نی تیر پیدا نی کمان
روی در دیوار کرده در غم تو مرد و زن
ز آب و نان عشق رفته اشتهای آب و نان
خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست
سبزهها از عکس روی چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش می خورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان راهها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشکوفههای بوستان
چونک راه ایمن شد از داد بهاران آمدند
سبزه را تیغ برهنه غنچه را در کف سنان
خیز بیرون آ به بستان کز ره دور آمدند
خیز کالقادم یزار و رنجه شو مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت و آمده تا خاکدان
آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد
چند روزی کاندر این خاکند ایشان میهمان
خوانها بر سر نسیم و کاسها بر کف صبا
با طبق پوشی که پوشیدهست جز از اهل خوان
می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق
با زبان حال می گویند با پرسندگان
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بیند نبیند هیچ سیر
بر دکان نانبا از نان چه می داند دکان
نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را نکردی گلفشان
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد دانک میل دلبر است
از ضرورت تا نبندد در به رویش دلستان
چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگی است
اشک می بارد ز رشک آن صنم از دیدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمدهست
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کرده خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی می شود بر رغم ما عین لسان
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان
زاده از اندیشههای خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشههای زشت تو دیو کلان
سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین شده چندین جهان
واقفی از سر خود از سر سر واقف نهای
سر سر همچون دل آمد سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن که ناایمن همییابد امان
سربلندی سرو و خنده گل نوای عندلیب
میوههای گرم رو سر دم سرد خزان
برگها لرزان چه می لرزید وقت شادی است
دامها در دانههای خوش بود ای باغبان
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتادهایم
در کمین غیب بس تیر است پران از کمان
لاله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن ز اندیشه گران
آن گل سوری ستیزه گل دکانی باز کرد
رنگها آمیخت اما نیستش بویی از آن
خوشهها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غورهاش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
نرگس خیره نگر آخر چه می بینی به باغ
گفت غمازی کنم پس من نگنجم در میان
سوسنا افسوس می داری زبان کردی برون
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان
گفت بیگفتن زبان ما بیان حال ماست
گر نه پایان راسخستی سبز کی بودی سران
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رستهای
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش
زانک خوبان را ترش بودن بزیبد این بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود
بهر شفتالو فشاندن پیش شفتالوستان
گفت آری لیک وقتی می دهد شفتالویی
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
چون نه گل داری نه میوه گفت خامش هان و هان
گر گلم بودی و میوه همچو تو خودبینمی
فارغم از دید خود بر خودپرستان دیدبان
نار آبی را همیگفت این رخ زردت ز چیست
گفت زان دردانهها کاندر درون داری نهان
گفت چون دانستهای از سر من گفتا بدانک
می نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی
وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان
لیک آن خنده چون برق او راست کو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود جهان
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بیکران
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان
چه پیاده بلک خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان
در چنین مجمع کدو آمد رسن بازی گرفت
از کی دید آن زو که دادش آن رسنهای رسان
این چمنها وین سمن وین میوهها خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است آن
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
نفرت و بیمیلی ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
پیش ما خار است و پیش اشتران خرمابنان
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بیضه ماکیان
باز خرما عکس آن بیرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای مهربان
جذبه شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد
همچنانک جذبه جان را برکشد بینردبان
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازی شاخهها چون مادیان
می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری می سازد این جا آشیان
صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد گذشتن جای او گیرد فلان
از سلیمان نامهها آوردهاند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان
عارف مرغان است لک لک لک لکش دانی که چیست
ملک لک و الامر لک و الحمد لک یا مستعان
وقت پیله روح آمد قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح گو
چند گاهی خود شود تسبیح تو تسبیح خوان
بس کنم زین باد پیمودن ولیکن چاره نیست
زانک کشتی مجاهد کی رود بیبادبان
بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون عکس باغ باطن است
یک قراضهست این همه عالم و باطن هست کان
لاجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بینظیر بیقرین خوش قران
آنک لاشرقیه بودهست و لاغربیه
زانک شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا نی ربیع و مهر جان
چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضهست و مرغی کاندر او است
مظلم و اشکسته پر باشد حقیر و مستهان
کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبریزی دو عالم بود بیرویت عقیم
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان
مهرهای از جان ربودم بیدهان و بیدهان
گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان
سر او را نقش کردم نقش کردم نقش کرد
هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان
پیش منکر می شدم من نیستم من نیستم
هستم اکنون در میان و در میان و در میان
گر تو گویی کو درستی کو درستی کو گواه
در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان
اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه
رنگ رویم بس نشان و بس نشان و بس نشان
نک نشان لاله رویی لاله رویی لالهای
بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران
جز صلاح الدین نداند این سخن را این سخن
من غلام زیرکان و زیرکان و زیرکان
من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان
تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان
بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم
زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند گو بخوان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان
کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
بار دل هم دل کشد محرم کجا باشد زبان
آینه آهن دلی باید که تا زخمش کشد
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان
لیک روی دوست بینی بیخبر باشی ز زخم
چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان
صد هزاران حسن یوسف در جمال روی کیست
شمس تبریزی ما آن خوش نشین خوش نشان
می گزید او آستین را شرمگین در آمدن
بر سر کویی که پوشد جانها حله بدن
آن طرف رندان همه شب جامهها را می کنند
تا ببینی روز روشن ما و من بیما و من
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن
سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او
شرط باشد هر دو کارش هر کی شد شمع لگن
در سپردن هر کی زودتر در فروزش بیشتر
سر بنه در زیر پای و دستکی بر هم بزن
چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت
ترک کن سالوس را تو خویش را بر وی فکن
تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او
روی گل بر روی گل هم یاسمن بر یاسمن
عاشقان اندرربوده از بتان روبندها
زانک در وحدت نباشد نقشهای مرد و زن
بر سر گور بدن بین روحها رقصان شده
تا بدیده صد هزاران خویشتن بیخویشتن
زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان
خیز لولی تا رسن بازی کنیم اینک رسن
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در زهر کش همچون حسن
چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن
چون ببینی ابر را از اشک چاکر یاد کن
چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
از برای جان خود زین جان لاغر یاد کن
درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین
حال سرگردان این بیپا و بیسر یاد کن
چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران کافر یاد کن
چون ببینی نسر طایر بر فلک بر آتشین
ز آتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن
چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را
چشم مریخی خون آشام پرشر یاد کن
لب ببند و خشک آر و هر چه بینی خشک و تر
در لب و چشمم نگر زان خشک و زین تر یاد کن
هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من
هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من
خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست
ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من
هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است
منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من
در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید بردمد اسرار من
چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد
خارخار من نماند چون دمد گلزار من
هر کی بیمار خزان شد شربتی خورد از بهار
چون بهار من بخندد برجهد بیمار من
چیست این باد خزانی آن دم انکار تو
چیست آن باد بهاری آن دم اقرار من
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی
تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا توی افغان من