فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من (1947)

سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من
گفت ای رخ‌های زرد و زعفرانستان من

زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب
زعفران را گل کنم از چشمه حیوان من

زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر منه جز بر خط فرمان من فرمان من

ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذره‌ای دزدیده‌اند از حسن و از احسان من

عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من

روز شد ای خاکیان دزدیده‌ها را رد کنید
خاک را ملک از کجا حسن از کجا ای جان من

شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من

مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
با زحل مریخ گوید خنجر بران من

وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور
چرخ‌ها ملک من است و برج‌ها ارکان من

آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد
گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن من

زهره زهره درید و ماه را گردن شکست
شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من

کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست
مشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من

چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا
هان و هان ای بی‌ادب بیرون شو از میدان من

آفتاب آفتابم آفتابا تو برو
در چه مغرب فرورو باش در زندان من

وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
منکران حشر را آگه کن از برهان من

عید هر کس آن مهی باشد که او قربان او است
عید تو ماه من آمد ای شده قربان من

شمس تبریزی چو تافت از برج لاشرقیه
تاب ذات او برون شد از حد و امکان من

بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون (1948)

بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
آیت انا بنیناها و انا موسعون

کی شنود این بانگ را بی‌گوش ظاهر دم به دم
تایبون العابدون الحامدون السایحون

نردبان حاصل کنید از ذی المعارج برروید
تعرج الروح الیه و الملایک اجمعون

کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال
ساخت معراجش ید کل الینا راجعون

تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر
لایلقیها فرو می خوان و الاالصابرون

بنگر این تیشه به دست کیست خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون

پایه‌ای چند ار برآیی باشی اصحاب الیمین
ور رسی بر بام خود السابقون السابقون

گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ
و اندرآ اندر صف انا لنحن الصافون

ور فقیری کوس تم الفقر فهو الله بزن
ور فقیهی پاک باش از انهم لا یفقهون

گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود
پس تو چون نون و قلم پیوند با مایسطرون

چشم شوخ سوف یبصر باش پیش از یبصرون
چو مداهن نرم سازی چیست پیش یدهنون

چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون

بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف
مکر ایشان باغ ایشان سوخته هم نایمون

آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن (1949)

آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن
بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن

خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده است
وانگهان از دست کی از ساقیان ذوالمنن

ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
از درونم بت تراشی وز برونم بت شکن

ور براندازد ز رویت باد دولت پرده‌ای
از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه من

ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی
از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من

ور زمانی بی‌دلان را دم دهی و دل دهی
جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن

گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویخته‌ست
چاره نبود دزد را در عاقبت ز آویختن

گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را
از حریصی دزد گشتی جمله عالم مرد و زن

اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست
آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن

چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی
پر چو پروانه بدادی سر نهادی در لگن

صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده
گه شمن بت می شد آن دم گاه بت می شد شمن

هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب
سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن

عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت
این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن

شور تو عقلم ستد با فتنه‌ها دربافتم
شور و بی‌عقلی بباید بافتن را با فتن

من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد
آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن

ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی
مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن

جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست
یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن

شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این (1950)

بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این

این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد
از زمین نبود مگر از جانب بالا است این

اختران گویند از بالا که این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این

آفتابش روی‌ها را می کند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این

بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است این حیرت حور است این

این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این

شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت
قره العین و حیات جان مولاناست این

این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این

این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این

چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این

ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این

ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین (1951)

ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین
گر تو دست آموز شاهی خویشتن را باز بین

هر کی انبازی برید از خویش آن بازی مدان
در جهان او را چو حق بی‌مثل و بی‌انباز بین

ز آفتابی کآفتاب آسمان یک جام او است
ذره‌ها و قطره‌ها را مست و دست انداز بین

چونک قبله شاه یابی قبله اقبال شو
چون دو دم خوردی ز جامش بخت را دمساز بین

گفتم ای اکسیر بنما مس را چون زر کنی
رو به صرافان دل آورد گفتا گاز بین

گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را
گفت پر و بال برکن هم کنون پرواز بین

گفتم از آغاز مرغ روح ما بی‌پر بده‌ست
گفت هین بشکن قفس آغاز بی‌آغاز بین

زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست
چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز بین

این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز
چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین

خاک خواری را بمان چون خاک خواری پیشه گیر
خاک را از بعد خواری در چمن اعزاز بین

هست ما را هر زمانی از نگار راستین (1952)

هست ما را هر زمانی از نگار راستین
لقمه‌ای اندر دهان و دیگری در آستین

این حد خوبی نباشد ای خدایا چیست این
هیچ سروی این ندارد خوش قد و بالا است این

این چنین خورشید پیدا چونک پنهان می شود
او چنین پنهان ز عالم از برای ماست این

جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند
هر کجا خوبی بود او طالب غوغاست این

شمس تبریز ار چه جانی گر چو جان پنهان شوی
بر دلم تهمت نشیند کز کجا برخاست این

هر صبوحی ارغنون‌ها را برنجان همچنین (1953)

هر صبوحی ارغنون‌ها را برنجان همچنین
آفرین‌ها بر جمالت همچنین جان همچنین

پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب
ای که کفرت همچنان و ای که ایمان همچنین

در کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان
پای کوبان اندرآ ای ماه تابان همچنین

اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را
حلقه‌های زلف خود را زو برافشان همچنین

چرخه چرخ ار بگردد بی‌مرادت یک نفس
آتشی درزن به جان چرخ گردان همچنین

روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر
می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان همچنین

پاره پاره پیشتر رو گرچه مستی ای رفیق
پاره‌ای راه است از ما تا به میدان همچنین

در هوای شمس تبریزی ز ظلمت می گذر
ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان همچنین

عیش‌هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان (1954)

عیش‌هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان

نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان

از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان
برفزوده‌ست از مکان و لامکان ای عاشقان

ما مثال موج‌ها اندر قیام و در سجود
تا بدید آید نشان از بی‌نشان ای عاشقان

گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان

گر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده است
کو همی‌بخشد گهرها رایگان ای عاشقان

این چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه کرد
بازرستیم از چنین و از چنان ای عاشقان

ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب
می جهاند تیرهای بی‌کمان ای عاشقان

چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان

گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت
گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان

زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان

خرما آن دم که از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان

طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان

تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان

ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان (1955)

ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان بیخودان و مستیان

بی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام
تا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهان

یار دعوی می کند گر عاشقی دیوانه شو
سرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگان

گر درآید عاقلی گو کار دارم راه نیست
ور درآید عاشقی دستش بگیر و درکشان

عیب بینی از چه خیزد خیزد از عقل ملول
تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان

عقل منکر هیچ گونه از نشان‌ها نگذرد
بی نشان رو بی‌نشان تا زخم ناید بر نشان

یوسفی شو گر تو را خامی بنخاسی برد
گلشنی شو گر تو را خاری نداند گو مدان

عیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباش
دیده‌ای شو گرت روپوشی نماند گو ممان

سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن (1956)

سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن
آستین را می فشاند در اشارت سوی من

همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او
وز شراب عشق او این جان من بی‌خویشتن

زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام
در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن

مرغ جان اندر قفس می کند پر و بال خویش
تا قفس را بشکند اندر هوای آن شکن

از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد
من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن

در سخن آمد همای و گفت بی‌روزی کسی
کز سعادت می گریزی ای شقی ممتحن

گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
من جمال دوست خواهم کو است مر جان را سکن

آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن

میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن