فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن (1957)

هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن

عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر
عاشقان را کار و پیشه غرقه دریا شدن

عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحت‌ها شدن

عاشق اندر حلقه باشد از همه تن‌ها چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن

و آنک باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی جز سخره سودا شدن

عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن

عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت
سایه گرچه دور افتد بایدش آن جا شدن

بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن

شمس تبریزی به عشقت هر کی او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن

ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن (1958)

ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن
ذکر فردا نسیه باشد نسیه را گردن بزن

سال سال ماست و طالع طالع زهره‌ست و ماه
ای دل این عیش و طرب حدی ندارد تن بزن

تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید
گر تو را باور نیاید سنگ بر آهن بزن

بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین
بر سر این خوان نشین و کاسه در روغن بزن

عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان
جان روشن را سبک بر باده روشن بزن

شاخه‌ها سرمست و رقصانند از باد بهار
ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن

جامه‌های سبز ببریدند بر دکان غیب
خیز ای خیاط بنشین بر دکان سوزن بزن

روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن (1959)

روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی رسن

عقل گوید گوهرم گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن

سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
حیف هم بر روح باشد گر شدش قربان بدن

این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند
این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن

هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
هر که را گفت آن مایی وارهید از ما و من

آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل
وصف آن لب را چه گویم کان نگنجد در دهن

هر که صحرایی بود ایمن بود از زلزله
هر که دریایی بود کی غم خورد از جامه کن

کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش
اهرمن گر ملک بستد اهرمن بد اهرمن

گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است
پرده بود انگشتری کای چشم بد بر وی مزن

چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است
شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن

آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن (1960)

آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن
دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن

از پس کوهی برآ و سنگ‌ها را لعل ساز
بار دیگر غوره‌ها را پخته و انگور کن

آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن
دشت را و کشت را پرحله و پرحور کن

ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان
عاشقان را دستگیر و چاره رنجور کن

این چنین روی چو مه در زیر ابر انصاف نیست
ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور کن

گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر
ور جهان تاریک خواهی روی را مستور کن

نوبهارا جان مایی جان‌ها را تازه کن (1961)

نوبهارا جان مایی جان‌ها را تازه کن
باغ‌ها را بشکفان و کشت‌ها را تازه کن

گل جمال افروخته‌ست و مرغ قول آموخته‌ست
بی صبا جنبش ندارند هین صبا را تازه کن

سرو سوسن را همی‌گوید زبان را برگشا
سنبله با لاله می گوید وفا را تازه کن

شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان
فاخته نعره زنان کوکو عطا را تازه کن

از گل سوری قیام و از بنفشه بین رکوع
برگ رز اندر سجود آمد صلا را تازه کن

جمله گل‌ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو
خیز ای وامق تو باری عهد عذرا تازه کن

رعد گوید ابر آمد مشک‌ها بر خاک ریخت
ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن

نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمک می زند
کاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه کن

بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت
گر سماعت میل شد این بی‌نوا را تازه کن

سبزپوشان خضرکسوه همی‌گویند رو
چون شکوفه سر سر اولیا را تازه کن

وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند نی
در خموشی کیمیا بین کیمیا را تازه کن

یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من (1962)

یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من
بر کنار چشمه خفته در میان نسترن

حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او
از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن

باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او
بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن

مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن

ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش
صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم مزن

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من (1963)

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونس شب‌های من

ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من

در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ کُه با نعره و هیهای من

ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاک‌تر
صورتت نی لیک مغناطیس صورت‌های من

چون ز بی‌ذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم گرچه باشد دلگشا صحرای من

بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کنده‌ای بر پای من

تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوس‌تر
تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من

ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گویی‌ام اینک برآ بر طارم بالای من

آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من

امشب از شب‌های تنهایی است رحمی کن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من

همچو نای‌انبان در این شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید ناله‌ها و وای من

زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان
زان کازاین ناله است روشن این دل بینای من

درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من

شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین (1964)

شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین
بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین

بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین

او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین

بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین

پیش او بنهاد مفتاح خزاین‌های خاص
کرده از عشق و محبت‌هاش یزدان نازنین

در میان صد هزاران ماه او تابان چو خور
وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین

آنک خاک پاش شد او بر سران شد سرفراز
مست او اندر میان جمله مستان نازنین

اندر آن موجی که خاصان بر حذر باشند از آن
اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین

در میان ظلمت جان تو نور چیست آن (1965)

در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی می نماید در دلم آن کیست آن

می نماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینی است آن

این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
فخر جان‌ها شمس حق و دین تبریزی است آن

برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح
آنچ می تابد ز اوصافش دلا مکنی است آن

زانک اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
مر مزیجی را که آن از عالم فانی است آن

آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش
یا یکی نقشی که آن آذر و مانی است آن

هر بصر کو دید او را پس به غیرش بنگرید
سنگسارش کرد می باید که ارزانی است آن

ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامی است آن

اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر دلا خامی است آن

عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی که زان مجلس سامی است آن

خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زانک در عزت به جای گوهر کانی است آن

جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان (1966)

جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان

از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او
بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان

زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او
می شود دریای غم همچون مزاجش شادمان

چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
در زمان سجده کنان گردند همچون خادمان

جان اگرچه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام
لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان جان

جان و ماه و جان و قالب بی‌نشان شد از میی
کید او از بی‌نشانی بردراند هر نشان

خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش
گشته ویرانه به عالم در هزاران خاندان

گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان

دست مست خم او گر خار کارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمین‌ها گلستان

بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان

گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
چون میش در جوش گردد چشم و جان کافران

گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان

تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلی‌های لطفش هم قرین و هم قران

در درون مست عشقش چیست خورشید نهان
آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن

گرچه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او نمی‌فرمود الا آن آن

هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان‌های ما
تنگ‌های شکر می وش رسد صد کاروان

جان من در خم عشقش می بجوشد جوش‌ها
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان

چون جهد از جان من القاب او مانند برق
چشم بیند از شعاعش صد درخش کاویان

صد هزاران خانه‌ها سازد میش در صحن جان
چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان

بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان
گرچه جان تو خورد هم نیم شب از می نهان

از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
جانم از جمله جهان گشته‌ست صحرا بر کران

چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد
صد چو جان من درآید چون کمر اندر میان

ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله توی
ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان

در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو
این چنین زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان

همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه
خود نبوده‌ست و نباشد بی‌مکان و بی‌اوان