فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو (2200)

ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو
گر نگویی با کسی با عاشقان باری بگو

قصه کن در گوش ما گر دیگران محرم نیند
با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو

آن مسیح حسن را دانم که می‌دانی کجاست
با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو

بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد
گو که شرمت باد از آن رخ ترک گلزاری بگو

ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست
حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو

سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت
تو چو نرگس بی‌زبان از چشم اسراری بگو

با چنان غیرت که جان دارد بگفتم پیش خلق
شمس تبریزی بگویم گفت جان آری بگو

در گذر آمد خیالش گفت جان این است او (2201)

در گذر آمد خیالش گفت جان این است او
پادشاه شهرهای لامکان این است او

صد هزار انگشت‌ها اندر اشارت دیده شد
سوی او از نور جان‌ها کای فلان این است او

چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او
نعره‌ها آمد به گوشم ز آسمان این است او

هین سبکتر دست درزن در عنان مرکبش
پیش از آن کو برکشاند آن عنان این است او

جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او
همچو گوهر تافته از عین کان این است او

رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار
تا نلافی تو ز خوبی هان و هان این است او

شمس تبریزی شنیدستی ببین این نور را
کز وی آمد کاسدی‌های بتان این است او

ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو (2202)

ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو
چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو

دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
می‌دوانند جانب دریای تو دریای تو

جان‌های عاشقان چون سیل‌ها غلطان شده
تا بریزد جمله را در پای تو در پای تو

جان‌های عاشقان چون سیل‌ها غلطان شده
می‌دوانند جانب دریای تو دریای تو

ای خمار عاشقان از باده‌های دوشِ تو
وی خراب امروزم از فردای تو فردای تو

من نظر کردم به جانِ ساده‌ی بی‌رنگِ خویش
زرد دیدم نقشش از صفرای تو صفرای تو

چون نظر کردم نکو من در صفای گوهرت
ماه رخ بنمود از سیمای تو سیمای تو

ماه خواندم من تو را بس جرم دارم زین سخن
مه کی باشد کاو بود همتای تو همتای تو

این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام
ای همه شهر دلم غوغای تو غوغای تو

جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو (2203)

جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو
لایق این کفر نادر در جهان زنار کو

هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان
تا در خمخانه می‌تازد ولیکن بار کو

سوی بی‌گوشی سماع چنگ می‌آید ولیک
چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو

چونک او بی‌تن شود پس خلعت جان آورند
کاندر او دستان حایک یا که پود و تار کو

کبر عاشق بوی کن کان خود به معنی خاکیی است
در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو

چون مشامت برگشاید آیدت از غار عشق
طرفه بویی پس دوی هر سو که آخر غار کو

رنگ بی‌رنگی است از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو

آمدت مژده ز عمر سرمدی پس حمد کو
کاندر آن عمرت غم امسال و یاد پار کو

صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است
در حریم سایه آن مهتر اخیار کو

شمس حق و دین خداوند صفاهای ابد
در شعاع آفتابش ذره هشیار کو

عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو (2204)

عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو

گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی‌کس و بی‌خان و بی‌مانت کنم نیکو شنو

تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو

چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو

گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو

ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو

تو به دست من چو مرغی مرده‌ای وقت شکار
من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو

بر سر گنجی چو ماری خفته‌ای ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو شنو

ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم نیکو شنو

بر گلویت تیغ‌ها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو

دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو

من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو

هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو

دوش خوابی دیده‌ام خود عاشقان را خواب کو (2205)

دوش خوابی دیده‌ام خود عاشقان را خواب کو
کاندرون کعبه می‌جستم که آن محراب کو

کعبه جان‌ها نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو

بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب کو

خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل
صوفیانش بی‌سر و پا غلبه قبقاب کو

تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو

در میان باغ حسنش می‌پر ای مرغ ضمیر
کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب کو

در درون عاریت‌های تن تو بخششی است
در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو

در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسیدم در طناب خود کنون اطناب کو

چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو

چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمه‌های آب کو

چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو

ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ایجاب کو

چون به وقت رنج و محنت زود می‌یابی درش
بازگویی او کجا درگاه او را باب کو

باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
غیب گردی پس بگویی عالم اسباب کو

ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع
رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو

هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار
در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو

تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار
چون بمالی چشم خود را گویی آن را تاب کو

در خرابات حقیقت پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب کو

در حساب فانیی عمرت تلف شد بی‌حساب
در صفای یار بنگر شبهت حساب کو

چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری
این ترانه می‌زنی کاین بحر را پایاب کو

ای برادر عاشقی را درد باید درد کو (2206)

ای برادر عاشقی را درد باید درد کو
صابری و صادقی را مرد باید مرد کو

چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن
نعره‌های آتشین و چهره‌های زرد کو

کیمیا و زر نمی‌جویم مس قابل کجاست
گرم رو را خود کی یابد نیم گرمی سرد کو

در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام کو (2207)

در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام کو
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو

آهوی عرشی که او خود عاشق نافه خود است
التفات او به دانه طوف او بر دام کو

گرچه هر روزی به هجران همچو سالی می‌بود
چونک از هجران گذشتی لیل یا ایام کو

جانور را زادنش از ماده و نر وز رحم
در ولادت‌های روحانی بگو ارحام کو

ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بی‌قرارم کرد آخر جام کو

هست احرامت در این حج جامه هستیت را
از سر سرت بکندن شرط این احرام کو

چونک هستی را فکندی روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو

وین همه جان‌های تشنه بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا جز یکی علام کو

دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است از آن سو شهر یا اقلام کو

آنچ این تن می‌نویسد بی‌قلم نبود یقین
آنک جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو

هوش و عقل آدمیزادی ز سردی وی است
چونک آن می گرم کردش عقل یا احلام کو

اندر آن بی‌هوشی آری هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رأیت احلام کو

مرغ تا اندر قفس باشد به حکم دیگری است
چون قفس بشکست و شد بر وی از آن احکام کو

با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو

در مساس تن به تن محتاج حمام است مرد
در مساس روح‌ها خود حاجت حمام کو

گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زاده‌ای این رخشت آخر رام کو

گر تو ترک پخته گویی خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر آثار و بوی خام کو

چون بخوردی بی‌قدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانه‌ای بخرام کو

فرض لازم شد عبادت عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو

عشقبازی‌های جان و آنگهی اکراه و زور
عشق بربسته کجا و ای ولی اکرام کو

رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازه ای آن جا به جز انعام کو

خدمتی از خوف خود انعام را باشد ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو

یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو

لیک سایه آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جمله اصنام کو

آن خداوند به حق شمس الحق و دین کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو

درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو

در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو

دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
ز آنک جز آن خاک این خاکیش را آرام کو

ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو (2208)

ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو

خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو

هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان
آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو

گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
تو چه دودی و چه عودی حی قیومی بگو

ای دل پران من تا کی از این ویران تن
گر تو بازی برپر آن جا ور تو خود بومی بگو

ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو (2209)

ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو
وی ز نورت نقش بسته هر زمانی حور نو

کژ نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد
ساقیی چون تو و هر دم باده منصور نو

کی تواند شیشه ای را ز آتشی برداشتن
یا می کهنه کی داند ساختن ز انگور نو

می‌چشان و می‌کشان روشن دلان را جوق جوق
تازه می‌کن این جهان کهنه را از شور نو

عشق عشرت پیشه ای که دولتت پاینده باد
روز روزت عید تازه هر شبانگه سور نو