فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی
کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نهای زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس
میکنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش
چشمها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین گر او بخواهد لیک نی زانهاستی
مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی
شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او الا بلای بیخودی
بنگر اندر من که خود را در بلا افکندهام
از حلاوتها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد گر کسی قربان کند
در هوای بیخودی و از برای بیخودی
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی سروری کاسد شود
ای سری و سروریها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آنها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود ای کدخدای بیخودی
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم حیف میآید مرا
غمزه کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفه تازهای
نی به پستان وفای آن سلیطه شیرکی
خود ببینی چونک بگشاید اجل چشمت ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن پند کم ده بند خواجه بس قوی است
میکشد زنجیر مهرش بیمدد زنجیرکی
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی
ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست
با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی
چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبلهای است
قبلهها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
ای خدایی که مفرح بخش رنجوران توی
در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان توی
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند
چون خریدار نفیر و لابه و افغان توی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آنک درد و دارو از وی خاست بیشک آن توی
دردهایی کآدمی را بر در خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پایان توی
هر کجا کاری فروبندد تو باشی چشم بند
هر کجا روشن شود آن شعله تابان توی
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند
چون حقیقت بنگرم در درد ما نالان توی
هم توی آن کس که میگوید توی والله توی
گوی و چوگان و نظاره گر در این میدان توی
و آنک منکر میشود این را و علت مینهد
در میان وسوسه او نفس علت خوان توی
و آنک میگوید توی زین گفت ترسان میشود
در میان جان او در پرده ترسان توی
کنج زندان را به یک اندیشه بستان میکنی
رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان توی
در یکی کار آن یکی راغب و آن دیگر نفور
تو مخالف کردهای شان فتنه ایشان توی
آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن
چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان توی
صد هزاران نقش را تو بنده نقشی کنی
گویی سلطان است آن دام است خود سلطان توی
بندگی و خواجگی و سلطنت خطهای توست
خط کژ و خط راست این دبیرستان توی
صورت ما خانهها و روح ما مهمان در آن
نقش و جانها سایه تو جان آن مهمان توی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم
بر امید آنک بنمایی که خود ایمان توی
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما
چشم روشن در تو آویزیم کان احسان توی
غفلت و بیداری ما در، توی بر کار و بس
غفلت ما بیفضولی بر، چو خود یقظان توی
توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر
نقش پیمان گر شکست ارواح آن پیمان توی
روحها میپروری همچون زر و مس و عقیق
چون مخالف شد جواهر ای عجب چون کان توی
روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب
شب صفات از ما به تو آید صفاتستان توی
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم
شب همه رحمت رود سوی تو چون رحمان توی
کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بودهاند
پس بدانستیم بیشک کاندر این ایوان توی
بانگ میزن ای منادی بر سر هر دستهای
هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جستهای
یک غلامی ماه رویی مشک بویی فتنهای
وقت نازِش تیزگامی وقت صلح آهستهای
کودکی لعلین قبایی خوش لقایی شکری
سروقدی چشم شوخی چابکی برجستهای
بر کنار او ربابی در کف او زخمهای
مینوازد خوش نوایی دلکشی بنشستهای
هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوهای؟
یا ز گلزار جمالش بهر بو گلدستهای؟
یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر
هر طرف یعقوب وار از غمزهاش دلخستهای
مژدگانی جان شیرین میدهم او را حلال
هر کی آرد یک نشان یا نکتهای سربستهای
در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی
باده تنها نیست این آمیختی آمیختی
بار دیگر توبهها را سوختی درسوختی
بار دیگر فتنه را انگیختی انگیختی
چون بدیدم در سرم سودای تو سودای تو
آمدی در گردنم آویختی آویختی
طرههای مشک را دربافتی دربافتی
تارهای صبر را بگسیختی بگسیختی
تو اگر منکر شدی گویم نشان گویم نشان
مشک بر شعر سیه میبیختی میبیختی
ای قدح رخسار من افروختی افروختی
وی غم آخر از دلم بگریختی بگریختی
ساقیا بر خاک ما چون جرعهها میریختی
گر نمیجستی جنون ما چرا میریختی
ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب
نور رقص انگیز را بر ذرهها میریختی
دست بر لب مینهی یعنی خمش من تن زدم
خود بگوید جرعهها کان بهر ما میریختی
ریختی خون جنید و گفت اخ هل من مزید
بایزیدی بردمید از هر کجا میریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد آدم روح یافت
جبرئیلی هست شد چون بر سما میریختی
میگزیدی صادقان را تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا میریختی
میبدادی جان به نان و نان تو را درخورد نی
آب سقا میخریدی بر سقا میریختی
همچو موسی کآتشی بنمودیش وآن نور بود
در لباس آتشی نور و ضیا میریختی
روز جمعه کی بود روزی که در جمع توییم
جمع کردی آخر آن را که جدا میریختی
درج بد بیگانهای با آشنا در هر دمم
خون آن بیگانه را بر آشنا میریختی
ای دل آمد دلبری کاندر ملاقات خوشش
همچو گل در برگ ریزان از حیا میریختی
آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش
اشکها چون مشکها بهر لقا میریختی
دلبرا دل را ببر در آب حیوان غوطه ده
آب حیوانی کز آن بر انبیا میریختی
انبیا عامی بدندی گر نه از انعام خاص
بر مس هستی ایشان کیمیا میریختی
این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن
کز برای ردشان آب دعا میریختی
کوشش ما را منه پهلوی کوششهای عام
کز بقاشان میکشیدی در فنا میریختی
گر شراب عشق کار جان حیوانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یک سانیستی
گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او
حلقه گوش روان و جان انسانیستی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون
جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او
قاف تا قاف از میش خود موج طوفانیستی
آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره شعاع
گر نه در رشک خدا سیماش پنهانیستی
گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان
یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی
گر نه از لطفش بپرهیزیدمی من گفتمی
کز بهشت لطف او فردوس ریحانیستی
نفس سگ دندان برآوردی گزیدی پای جان
ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
درکش آن معشوقه بدمست را در بزم ما
کو ز مکر و عشوهها گوییی که دستانیستی
پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعهای
بعد از آن مر عاشقان را وقت حیرانیستی
ای نرفته از دل من اندرآ شاد آمدی
ای تو شمع شب فروزی مرحبا شاد آمدی
خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزهها
جان جان صوفیانی الصلا شاد آمدی
شب چو چتر و مه چو سلطان میدود در زیر چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما شاد آمدی
بی گهان در پیش کردی روحهای پاک را
ای صحابه عشق را چون مصطفی شاد آمدی
ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
مینگنجم زین طرب در هیچ جا شاد آمدی
من گمانها داشتم اندر وفای لطف تو
لیک در وهمم نیامد این وفا شاد آمدی
پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است
مطربا پیوند کن تو پردهها شاد آمدی
چون به نزد پرده دار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت کای خوش لقا شاد آمدی