فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

در جهان گر بازجویی نیست بی‌سودا سری (2784)

در جهان گر بازجویی نیست بی‌سودا سری
لیک این سودا غریب آمد به عالم نادری

جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند
ز آنک صد پر دارد این و نیست آن‌ها را پری

پیش باغش باغ عالم نقش گرمابه‌ست و بس
نی در او میوه بقایی نی در او شاخ تری

آن ز سحری تر نماید چون بگیری شاخ او
می‌برد شاخش تو را با خواجه قارون تا ثری

صورت او چون عصا و باطن او اژدها
چون نه‌ای موسی مرو بر اژدهای قاهری

کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها
گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری

گر کشیده می‌شوی آن سو ز جذب اژدهاست
ز آنک او بس گرسنه‌ست و تو مر او را چون خوری

جذب او چون آتشی آمد درافکن خود در آب
دفع هر ضدی به ضدی دفع ناری کوثری

چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر
تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از هری

تو مری باشی و چاکر اندر این حضرت به است
ای افندی هین مگو این را مری و آن را مری

ور فسردی در تکبر آفتابی را بجو
در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری

آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد
از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری

تا بداند اهل محشر کاین همه یخ بوده است
عقل جزوی ننگ مانده بر سر یخ چون خری

ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار
پوز بردارد به بالا خر که یا رب آخری

شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد
بال و پر یابد خر او برپرد چون جعفری

گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی (2785)

گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی
اندر آن یغما رفیق ترک یغما بودمی

ور چو چشم خونی او بودمی من فتنه جوی
در میان حلقه‌های شور و غوغا بودمی

گر ضمیر هر خسی ما را نخستی در جهان
در سر و دل‌ها روان مانند سودا بودمی

گر نه هر روزی ز برجی سر فروکردی مهم
جا نگردانیدمی هرگز به یک جا بودمی

من نکردم جلدیی با عشق او کان آتشش
آب کردی مر مرا گر سنگ خارا بودمی

گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق
من نه عاشق بودمی من کارافزا بودمی

گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی
کو مرا بر می‌کشد در قعر دریا بودمی

آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌ای (2786)

آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌ای
دانم این باری که الحق جان فزا آورده‌ای

مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید از نور خدا آورده‌ای

خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعله‌های کبریا آورده‌ای

احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این
چون چنین دریای جوشان از بقا آورده‌ای

از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آورده‌ای

می‌نگنجد جان ما در پوست از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده‌ای

شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آورده‌ای

ای مهی کاندر نکویی از صفت افزوده‌ای (2787)

ای مهی کاندر نکویی از صفت افزوده‌ای
تا بسی درهای دولت بر فلک بگشوده‌ای

ای بسا کوه احد کز راه دل برکنده‌ای
ای بسا وصف احد کاندر نظر بنموده‌ای

جان‌ها زنبوروار از عشق تو پران شده
تا دهان خاکیان را زان عسل آلوده‌ای

ای سبک عقلی که از خویشش گرانی داده‌ای
وی گران جانی که سوی خویشتن بربوده‌ای

شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست
چون ز بی‌چشمان مقالات خطا بشنوده‌ای

در رخ پرزهر دونان کمترک خندیده‌ای
هر خسی را از ضرورت در جهان بستوده‌ای

فارغی از چرب و شیرین در حلاوت‌های خود
چرب و شیرین باش از خود ز آنک خوش پالوده‌ای

ای همه دعویت معنی ای ز معنی بیشتر
ای دو صد چندانک دعوی کرده‌ای بنموده‌ای

ای که می‌جویی مثال شمس تبریزی تو هم
روزگاری می‌بری و اندر غم بیهوده‌ای

آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره‌ای (2788)

آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره‌ای
صاعقه است از برق او بر جان هر بیچاره‌ای

چون ز پیش رشته‌ای در لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر از میان خاره‌ای

این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد
چون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره‌ای

هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری
هشت دفتر درج بین در رقعه‌ای رخساره‌ای

تا چه مرغ است این دلم چون اشتران زانو زده
یا چو اشترمرغ گرد شعله آتشخواره‌ای

هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب
خوش حریفی یافت او هم در دکان هم کاره‌ای

ز آفتاب عشق تو ذرات جان‌ها شد چو ماه
وز سعادت در فلک هر ساعتی استاره‌ای

نقش تو نادیده و یک یک حکایت می‌کند
چون مسیح از نور مریم روح در گهواره‌ای

شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل
هم مقیم عشق باشد هم ز عشق آواره‌ای

پیش شمع نور جان دل هست چون پروانه‌ای (2789)

پیش شمع نور جان دل هست چون پروانه‌ای
در شعاع شمع جانان دل گرفته خانه‌ای

سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنه‌ای
نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانه‌ای

خشم‌شکلی صلح‌جانی تلخ‌رویی شکری
من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانه‌ای

با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد درفتد مستانه‌ای

خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانه‌ای

نور گیرد جمله عالم بر مثال کوه طور
گر بگویم بی‌حجاب از حال دل افسانه‌ای

شمع گویم یا نگاری دلبری جان‌پروری
محض روحی سروقدی کافری جانانه‌ای

پیش تختش پیرمردی پای‌کوبان مست‌وار
لیک او دریای علمی حاکمی فرزانه‌ای

دامن دانش گرفته زیر دندان‌ها ولیک
کلبتین عشق نامانده در او دندانه‌ای

من ز نور پیر واله پیر در معشوق محو
او چو آیینه یکی رو من دوسر چون شانه‌ای

پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه در او او را به من پروانه‌ای

گفتم آخر ای به دانش اوستاد کائنات
در هنر اقلیم‌هایی لطف کن کاشانه‌ای

گفت گویم من تو را ای دوربین بسته‌چشم
بشنو از من پند جانی محکمی پیرانه‌ای

دانش و دانا، حکیم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گل‌رخی دردانه‌ای

چون نگه کردم چه دیدم آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یاری‌ای یارانه‌ای

این همه پوشیده گفتی، آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور تو شرح ده مردانه‌ای

شمس حق و دین تبریزی خداوندی کز او
گشت این پس‌مانده اندر عشق او پیشانه‌ای

بار دیگر ملتی برساختی برساختی (2790)

بار دیگر ملتی برساختی برساختی
سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی

بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی
تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی

پرده هفت آسمان بشکافتی بشکافتی
گوی را در لامکان انداختی انداختی

سوی جانان برشدی دامن کشان دامن کشان
جان‌ها را یک به یک بشناختی بشناختی

درزدی در طور سینا آتشی نو آتشی
کوه را و سنگ را بگداختی بگداختی

بود در بحر حقایق موج‌ها در موج‌ها
بر سر آن بحر جان می‌باختی می‌باختی

صبر کردی تا که دریا رام گشت و رام گشت
بهر کشتی بادبان افراختی افراختی

هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی (2791)

هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی
در دل هر خار غم گلزار جان افزاستی

گر نه جوشاجوش غیرت کف برون انداختی
نقش بند جان آتش رنگ او با ماستی

ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را
این زمین خاک همچون آسمان درواستی

در ره معشوق جان گر پا و پر کار آمدی
ذره ذره در طریقش باپر و باپاستی

دیده نامحرمان گردیده بودی عشق را
خود طناب خیمه‌های جمله بر دریاستی

گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان
بر سر هر آب چشمی نقش آن میناستی

روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا
گرم رو بودی زمانه دی ز من فرداستی

خاک باشی خواهد آن معشوق ما ور نی از او
جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی

حسن شمس الدین تبریزی برافکندی نقاب
گر نه اندر پیش او فراش لا لالاستی

سر نهاده بر قدم‌های بت چین نیستی (2792)

سر نهاده بر قدم‌های بت چین نیستی
ز آنک مسی در صفت خلخال زرین نیستی

راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی
چیز دیگر گشته‌ای تو رنگ پیشین نیستی

در رخ جان رنگ او دیدم بپرسیدم از او
سر چنین کرد او که یعنی محرم این نیستی

دوش آمد خواجه‌ای بر در بگفتش عشق او
سیم و زر داری ولیکن مرد زرین نیستی

این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی (2793)

این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی
یادآوردی جهان را ز آنک در سر داشتی

زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی
ز آنک قصد مؤمن و ترسا و کافر داشتی

جان همی‌تابید از نور جلالت موج موج
ز آنک تو در بحر جان دریا و گوهر داشتی

پیش حیرتگاه عشقت جمله شیران در طلب
بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی

هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی
هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی

صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی تر داشتی

در یکی جسم طلسم آدمی اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی

در چنین جسم چو تابوتی میان خون و خاک
این شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی

آفتابا پیش تو هر ذره‌ای کو شکر کرد
مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی

از نمک‌های حیاتت این وجود مرده را
تازه و خوش بو چو ورد و مشک و عنبر داشتی

شمس تبریزی ز عشقت من همه زر می‌زنم
ز آنک تو بالا و پست عشق پرزر داشتی