فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
سکه رخسار ما جز زر مبادا بیشما
در تک دریای دل گوهر مبادا بیشما
شاخههای باغ شادی کان قوی تازهست و تر
خشک بادا بیشما و تر مبادا بیشما
این همای دل که خو کردست در سایه شما
جز میان شعله آذر مبادا بیشما
دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی
هین بگو چون نیست میوه برمبادا بیشما
روز من تابید جان و در خیالش بنگرید
گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بیشما
چون شما و جمله خلقان نقشهای آزرند
نقشهای آزر و آزر مبادا بیشما
جرعه جرعه مر جگر را جام آتش میدهیم
کاین جگر را شربت کوثر مبادا بیشما
صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست
عقل گوید کان میام در سر مبادا بیشما
هر دو ده یعنی دو کون از بوی تو رونق گرفت
در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بیشما
چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست
ای که هر دو چشم را یک پر مبادا بیشما
بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند
خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بیشما
تا فراق شمس تبریزی همی خنجر کشد
دستهای گل به جز خنجر مبادا بیشما
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما
صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما
عافیت بادا تنت را ای تن تو جانصفت
کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما
رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت
تا بوَد آن رنج همچون عقلِ جانآرای ما
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما
مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما
سینههای عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جانهای ما خندان مبادا بیشما
بشنو از ایمان که میگوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بیشما
عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بیشما
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدنِ ایشان مبادا بیشما
جانهای مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بیشما
چون به نقدِ عشقِ شمسالدینِ تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بیشما
جمله یارانِ تو سنگند و توی مرجان چرا ؟
آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا ؟
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک میزنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا ؟
با خیالت جزو جزوم میشود خندان لبی
میشود با دشمن تو مو به مو دندان چرا ؟
بی خط و بیخالِ تو این عقل امی میبَود
چون ببیند آن خطت را میشود خطخوان چرا ؟
تن همیگوید به جان پرهیز کن از عشق او
جانْش میگوید حذر از چشمه حیوان چرا ؟
روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست
جان به تو ایمان نیارد با چنین بُرهان چرا ؟
کو یکی بُرهان که آن از روی تو روشنترست ؟
کف نبُرَّد کفرها زین یوسف کنعان چرا ؟
هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
برنروید هیچ از شهدانهی احسان چرا ؟
هر کجا ویران بوَد آن جا امید گنج هست
گنج حق را مینجویی در دلِ ویران چرا ؟
بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزونند عالم نبوَدَش میزان چرا ؟
گیرم این خربندگانْ خود بارِ سرگین میکشند
این سواران باز میمانند از میدان چرا ؟
هر ترانه اوّلی دارد دلا و آخری
بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا ؟
دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا
زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا
عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب
آن که جان میجست او را در خلا و در ملا
آن ز دور آتش نَماید چون رَوی نوری بوَد
همچنان که آتشِ موسی برای ابتلا
الصلا پروانهجانان قصدِ آن آتش کنید
چون بلی گفتید اول درروید اندر بلا
چون سمندر در میان آتشش باشد مقام
هر که دارد در دل و جان این چنین شوق و ولا
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مهپاره را
سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
کاو به تابش زر کند مر سنگهای خاره را
سینهی خود باز کردم زخمها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده دلبرِ خونخواره را
سو به سو گشتم که تا طفلِ دلم خامش شود
طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را
طفلِ دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان
ای تو چاره کرده هر دم صد چو من بیچاره را
شهرِ وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی این دلِ آواره را ؟
من خمش کردم ولیکن از پی دفعِ خمار
ساقیِ عشّاق گردان نرگس خماره را
عقل دریابد تو را یا عشق یا جانِ صفا ؟
لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما ؟
جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم ؟
چرخ شاید جای تو یا سدرهها یا منتها ؟
طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
پر در پر بافته رشکِ احد گردِ رُخش
جانِ احمد نعرهزن از شوق او واشوقنا
غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون
گر سر مویی ز حُسنش بیحجاب آید به ما
از ورای صد هزاران پرده حُسنش تافته
نعرهها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا
سجدهی تبریز را خم درشده سروِ سهی
غاشیه تبریز را برداشته جانِ سها
ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها
ای به زودی بار کرده بر شتر احمالها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک بس زلزالها
چون همیرفتی به سکتهحیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و میشد آن اقبالها
ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خونآلود کردی بردریدی شالها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی خود چه باشد مالها
تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نالها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوالها
تا بدیدی دل عذابی گونهگونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوالها
قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان
اشک خونآلود گشت و جمله دلها دالها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست است از حیا مثقالها
از برای جان پاک نورپاش مهوشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمالها
از مقال گوهرین بحر بیپایان تو
لعل گشته سنگها و ملک گشته حالها
حالهای کاملانی کان ورای قالهاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قالها
ذرههای خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بالها
بالها چون برگشاید در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد واله اجمالها
دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمالها
چونک نورافشان کنی در گاهِ بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم رونق اعمالها
خود همان بخشش که کردی بیخبر اندر نهان
میکند پنهان پنهان جمله افعالها
ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فالها
هم تو بنویس ای حسام الدین و میخوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خالها
گرچه دستافزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخالها
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
بادِ باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفّت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار ِراه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشمِ دلِ آونگ ما
ساقیا تو تیزتر رو این نمیبینی که بس ؟
میدود اندر عقبْ اندیشههای لنگِ ما ؟
در طرب اندیشهها خرسنگ باشد جانگداز
از میانِ راه برگیرید این خرسنگِ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ ما
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صد هزاران سرّ ِ سرّ ِجان شنیدستی دلا
از ورای پردهها تو گشتهای چون می از او
پردهی خوبانِ مهرو را دریدستی دلا
از قوامِ قامتش در قامتِ تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سروِ تَر خمیدستی دلا
ز آنسویِ هست و عدم چون خاصِ خاصِ خسروی !
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا ؟
بازِ جانی شِستهای بر ساعدِ خسرو به ناز
پایبندت با وی است ار چه پریدستی دلا
ور نباشد پایبندت تا نپنداری که تو
از چنان آرام ِ جانها دررمیدستی دلا
بلک چون ماهی به دریا بلک چون قالب به جان
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا
چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید
تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا
چون لبِ اقبالِ دولت تو گزیدی باک نیست
گر ز زخمِ خشم دستِ خود گزیدستی دلا
پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک
در رکابِ صدرِ شمس الدین دویدستی دلا
تو ز جام ِخاصِ شاهان تا نیاشامی مدام
کز مدامِ شمس تبریزی چشیدستی دلا