فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی (2804)

چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی
چون قضای آسمانی توبه‌ها را بشکنی

منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد
بنگر آخر در میی کاندر سرم می‌افکنی

اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی

مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف
از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی

چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه
کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی

چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن
در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی

ای خوشا عیشی که باشد ای خوشا نظاره‌ای (2805)

ای خوشا عیشی که باشد ای خوشا نظاره‌ای
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره‌ای

هر طرف آید به دستش بی‌صراحی باده‌ای
هر طرف آید به چشمش دلبری عیاره‌ای

دلبری که سنگ خارا گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا تا شود هشیاره‌ای

باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت
لاجرم در عشق آن لب جان شده میخواره‌ای

صبحدم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کاره‌ای

یک صراحی پیشم آورد آن حریف نیک خو
گشت جانم زان صراحی بیخودی خماره‌ای

در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چاره‌ای

آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایه‌ای (2806)

آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایه‌ای
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایه‌ای

آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زند
وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایه‌ای

عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی رقصان کنی
عشق سازی عقل سوزی طرفه‌ای خودرایه‌ای

چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق او
ز آنک در دیده بدیده جان از آن سر پایه‌ای

قهر صد دندان ز لطفش پیر بی‌دندان شده
عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایه‌ای

صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری
وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایه‌ای

کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو
بر نهان و آشکارش می‌نگر از قایه‌ای

گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی (2807)

گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی
در درون ظلمت سودا ورا داناییی

یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی

مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالاییی

موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاییی

عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی

مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی

عشق یکتا دزد شب رو بود اندر سینه‌ها
عقل را خفته بگیرد دزددش یکتاییی

پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند
بعد از آن غرقاب کی باشد تو را خودراییی

رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی

دوش دیدم عشق را می‌کرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر خون انداییی

هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گرچه او پستی رود باشد بر آن بالاییی

گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان داراییی

یک دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها ببین
هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی

یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی

چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر
گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی

نام مخدومی شمس الدین همی‌گو هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی

خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی

خون چو می‌جوشد منش از شعر رنگی می‌دهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی

من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان ساییی

در هوای سایه‌ای عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی

چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی

چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم
در طلب می‌داردم از بوی و از بویاییی

آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی

عقل در دهلیز عشقش خاکروبی بی‌دلی
ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی

او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من
من نمی‌تانم که گویم نیستش بیناییی

من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی

گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فرداییی

در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی

و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او
عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی

چون خیالش نیم شب در سینه آید می‌نگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی

در شکرریز لبش جان‌ها به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بوده‌ست شکرخاییی

چون میی در عشق او تا کهنه‌تر تو مستتر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی

سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاییی

این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطره‌ای گشته‌ست و ننماید همی‌دریاییی

بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش
می‌کند آن زلف عنبر مشک و عنبرساییی

چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیباییی

گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی

گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا
ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی

جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی

نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند
ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی

نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشاییی

ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی

گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی (2808)

گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
و آنک نفی محض باشد گرچه اثباتی کنی

آنک او رد دل است از بددرونی‌های خویش
گر نفاقی پیشش آری یا که طاماتی کنی

ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او یا ترک زلاتی کنی

آن تکلف چند باشد آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی

او به صحبت‌ها نشاید دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش قضاگو دفع حاجاتی کنی

مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی

آن مراعات تو او را در غلط‌ها افکند
پس ملازم گردد او وز غصه ویلاتی کنی

آن طرب بگذشت او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی

آن کسی را باش کو در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور کش هاتی کنی

از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی یا که چون لاتی کنی

ور نه بگریز از دگر کس تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی

ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی (2809)

ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی
زهره آمد ز آسمان و می‌زند سرخوانیی

جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل
می‌کند عجل سمین را از کرم بریانیی

روز مهمانی است امروز الصلا جان‌های پاک
هین ز سرها کاسه زیبا در چنین مهمانیی

بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا
بوی خوش می‌آیدم از قلیه و بورانیی

می‌کشید آن بو مرا تا جانب مطبخ شدم
مطبخی پرنور دیدم مطبخی نورانیی

گفتمش زان کفچه‌ای تا نفس من ساکن شود
گفت رو کاین نیست ای جان بهره انسانیی

چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم
در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی

ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی (2810)

ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی
وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی

ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانیی

دم به دم خط می‌دهد جان‌ها که ما بنده توایم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی

تا چه می‌بینند جان‌ها هر دمی در روی تو
وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی

از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی

این چه جام است این که گردان کرده‌ای بر جان‌ها
آب حیوان است این یا آتشی روحانیی

این چه سر گفتی تو با دل‌ها که خصم جان شدند
این چه دادی درد را تا می‌کند درمانیی

روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی

شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی

از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی (2811)

از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی
با همه خویشان گرفته شیوه‌ی بیگانگی

وحشِ صحرا گشته و رسوایِ بازاری شده
از هوایِ خانه‌یِ او صد هزاران خانگی

صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی
عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی

من ز شمعِ عشق او نان پاره‌ای می‌خواستم
گفت بنویسید توقیعش پیِ پروانگی

ای گشاده قلعه‌های جان به چشم ِ آتشین
ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی

ای خداوند شمسِ دین صد گنج خاک است پیشِ تو
تا چه باشد عاشق بیچاره‌ای یک دانگی !

صد غریو و بانگ اندر سقفِ گردون افکنیم
من نی‌ام در عشق پابرجایِ تو یک بانگی

عقل را گفتم میانِ جان و جانان فرق کن
شانه‌ی عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی

ای دهان آلوده جانی از کجا می خورده‌ای (2812)

ای دهان آلوده جانی از کجا می خورده‌ای
و آن طرف کاین باده بودت از کجا ره برده‌ای

با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشته‌ای
با کدامین پای راه بی‌رهی بسپرده‌ای

با کدامین دست بردی حادثات دهر را
از جمال دلربایی آینه بسترده‌ای

نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی
نی هزاران بار تو در زندگی خود مرده‌ای

نی هزاران بار اندر کوره‌های امتحان
درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسرده‌ای

نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی
نی تو بر پشت فلک پاهای خود افشرده‌ای

چون از این ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو
از ورای این همه تو چونک اهل پرده‌ای

چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو
کز درون بحر دانش صافیی نی درده‌ای

گفت جانم کز عنایت‌های مخدوم زمان
صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کرده‌ای

گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل
از ورای این نشان‌ها که به گفت آورده‌ای

بی علاج و حیله‌ها گر سنگ باشی در زمان
گوهری گردی از آن جنسی که تو نشمرده‌ای

سلب‌العشق فادی، حصل‌الیوم مرادی(3190)

سلب‌العشق فادی، حصل‌الیوم مرادی
بزن ای مطرب عارف، که زهی دولت و شادی

اذن‌العشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا
هله ای مژده شیرین، چه نسیمی و چه بادی!

کتب‌الروح سراحی الکاس صیاحی
ز تو اندر دورانم، که ره دور گشادی

لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی
چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟!

نه که بر کعبهٔ اعظم دورانست و طوافی؟
دورانی و طوافی لک، یا اهل ودادی

فتح‌العشق رواقا فاجیبوه سباقا
هله در گلشن جان رو، چو مریدی و مرادی

لتری فیه خمورا، و نشاطا و سرورا
که چنان عیش ندیدی تو از آن روز که زادی

انا قصرت کلامی، فتفضل بتمامی
بگشا شرح محبت هله بر رغم اعادی