فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

حد و اندازه ندارد ناله‌ها و آه را (3)

حد و اندازه ندارد ناله‌ها و آه را
چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را

راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او
روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را

چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل
خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را

عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم
می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را

ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم
رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را

هیچ کس با صد بصیرت ذرهٔ نشناسدش
گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را

مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست
چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را

بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش
لیک آستان درش لازم بود درگاه را

آستانش چشم من شد جان من چون کاه گشت
کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را

ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از سوی
کین دلم در خواب می‌بیند چنان ناگاه را

گشته من زیر و زبر از صرصر هجران تو
تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم
درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را
درنگر رخسار این دیوانهٔ بی‌خویش را

عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد
آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را

تا ز موی او در آویزان شدست این جان من
فرق نکند این دل من نوش را و نیش را

ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان
گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را

صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود
آنچنان صدقات اولیتر چنین درویش را

گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را
ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را

وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی
کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را

گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها
پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را

گر تو این معشوقه را با پیرهن گیری کنار
بی‌کنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را

آن خداوند شمس دین را جان بسی لابه کند
منتظر جان بر لب من از پی آریش را

ای برای آفتابت فتنه گشته آفتاب
روی سرخ من توی از روی زردم رو متاب

مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشه‌ای (39)

مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشه‌ای
با دو یار رازدان و هم‌ره و هم توشه‌ای

اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش
جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشه‌ای

پست و بالای نهاد من هوای او گرفت
چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشه‌ای

من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوش‌ها
خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشه‌ای

عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغایی‌ست
گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشه‌ای

وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد
وحی جبریل امین سوزندهٔ وسواس شد
کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟!
کی توان پوشیدن این عیش پدید و فاش را

جام مستوری که خام عشق او اندر کشید
در قلاشی می‌بسوزد عالم قلاش را

هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او
لیک شاهان را نباشد چه بود آلتون‌تاش را؟!

این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او
می‌بسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را

نزد آن خورشید شمس‌الدین تبریزی برید
از دل من زاری و افغان و این غوغاش را

عشق شمس‌الدین چو خمر و جان من چون کاس شد
از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد
مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد
بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد

یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل
جمله شادی تا به شیر مادر استفراغ کرد

کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف
سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد

نور شمس‌الدین خداوندم عدم را هست کرد
چه عجب گر شورهٔ را او به باغ و راغ کرد

در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود
زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد

جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را
در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را

دوش از مسجد سویِ میخانه آمد پیرِ ما (10)

دوش از مسجد سویِ میخانه آمد پیرِ ما
چیست یارانِ طریقت بعد از این تدبیرِ ما؟

ما مریدان روی سویِ قبله چون آریم چون؟
روی سویِ خانهٔ خَمّار دارد پیرِ ما

در خراباتِ طریقت ما به هم منزل شویم
کاین‌چنین رفته‌ است در عهدِ ازل تقدیرِ ما

عقل اگر داند که دل در بندِ زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پیِ زنجیرِ ما

رویِ خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیرِ ما

با دلِ سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آهِ آتشناک و سوزِ سینهٔ شبگیرِ ما؟

تیرِ آهِ ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جانِ خود پرهیز کن از تیرِ ما

ای فروغِ ماهِ حُسن‌، از روی رخشان شما (12)

ای فروغِ ماهِ حُسن‌، از روی رخشان شما
آبِ‌روی خوبی از چاه زَنَخدان شما

عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده
باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟

کَس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
بِه که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب‌آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی، روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گل دسته‌ای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیانِ بزمِ جم
گرچه جام ما نشد پُر مِی به دوران شما

دل خرابی می‌کند، دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان‌، جان من و جان شما

کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند‌؟
خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما

دور دار از خاک و خون دامن، چو بر ما بگذری
کَاندَر این ره کشته بسیارند، قربان شما

می‌کند حافظ دعایی، بشنو، آمینی بگو
روزی ما باد لعل شَکَّرافشان شما

ای صبا با ساکنانِ شهرِ یزد از ما بگو
کِای سر حق‌ناشناسان گوی چوگان شما

گرچه دوریم از بساط قُرب‌، همّت دور نیست
بندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شما

ای شَهنشاه بلند اختر‌، خدا را همّتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما

گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب (14)

گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبالِ دل، رَه گُم کُنَد مسکین غریب

گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای که در زنجیرِ زلفت جایِ چندین آشناست
خوش فتاد آن خالِ مشکین بر رخِ رنگین غریب

می‌نماید عکسِ مِی، در رنگِ رویِ مَه وَشَت
همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرین، غریب

بس غریب افتاده است آن مور خَط، گِردِ رُخَت
گرچه نَبوَد در نگارستان، خطِ مشکین غریب

گفتم ای شامِ غریبان طُرِّهٔ شبرنگِ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

گفت حافظ آشنایان در مقامِ حیرتند
دور نَبوَد گر نشیند خسته و مسکین غریب

آن شبِ قدری که گویند اهلِ خلوت امشب است (31)

آن شبِ قدری که گویند اهلِ خلوت امشب است
یا رب این تأثیرِ دولت در کدامین کوکب است؟

تا به گیسویِ تو دستِ ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه‌ای در ذکرِ یارب یارب است

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردنِ جان زیرِ طوقِ غَبغَب است

شهسوارِ من که مه آیینه دارِ روی اوست
تاجِ خورشیدِ بلندش خاکِ نعلِ مَرکَب است

عکسِ خِوی بر عارضَش بین کآفتابِ گرم رو
در هوایِ آن عَرَق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد تَرکِ لعلِ یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینَم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

آن که ناوَک بر دلِ من زیرِ چشمی می‌زند
قوتِ جانِ حافظش در خندهٔ زیر لب است

آبِ حیوانش ز منقارِ بلاغت می‌چکد
زاغِ کِلکِ من به نام ایزد چه عالی مشرب است

صَحنِ بُستان ذوق بخش و صحبتِ یاران خوش است (43)

صَحنِ بُستان ذوق بخش و صحبتِ یاران خوش است
وقتِ گل خوش باد کز وی وقتِ میخواران خوش است

از صبا هر دم مشامِ جانِ ما خوش می‌شود
آری آری طیبِ اَنفاسِ هواداران خوش است

ناگشوده گُل نِقاب، آهنگِ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگِ دل اَفکاران خوش است

مرغِ خوشخوان را بشارت باد کاندر راهِ عشق
دوست را با نالهٔ شب‌های بیداران خوش است

نیست در بازارِ عالَم خوشدلی ور زان که هست
شیوهٔ رندی و خوش باشیِ عیاران خوش است

از زبانِ سوسنِ آزاده‌ام آمد به گوش
کاندر این دِیرِ کهن، کارِ سبکباران خوش است

حافظا! تَرکِ جهان گفتن طریقِ خوشدلیست
تا نپنداری که احوالِ جهان داران خوش است

مرحبا ای پیکِ مشتاقان بده پیغامِ دوست (62)

مرحبا ای پیکِ مشتاقان بده پیغامِ دوست
تا کُنم جان از سرِ رغبت فدای نامِ دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشقِ شِکَّر و بادامِ دوست

زلفِ او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من
بر امیدِ دانه‌ای افتاده‌ام در دامِ دوست

سر ز مستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جامِ دوست

بس نگویم شِمِّه‌ای از شرحِ شوقِ خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرامِ دوست

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کـ‌آن مشرف گردد از اَقدامِ دوست

میل من سویِ وصال و قصد او سویِ فراق
تَرکِ کامِ خود گرفتم تا برآید کامِ دوست

حافظ اندر دَردِ او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زان که درمانی ندارد دَردِ بی‌آرامِ دوست

زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست (71)

زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست
در حقِ ما هر چه گوید جایِ هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیشِ سالک آید خیرِ اوست
در صراطِ مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدَقی خواهیم راند
عرصهٔ شطرنجِ رندان را مجالِ شاه نیست

چیست این سقفِ بلندِ سادهٔ بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخمِ نهان هست و مجالِ آه نیست

صاحبِ دیوانِ ما گویی نمی‌داند حساب
کاندر این طُغرا نشانِ حِسبَةً لِلّه نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کِبر و ناز و حاجِب و دربان بدین درگاه نیست

بر درِ میخانه رفتن کارِ یکرنگان بود
خودفروشان را به کویِ می‌فروشان راه نیست

هر چه هست از قامتِ ناسازِ بی اندام ماست
ور نه تشریفِ تو بر بالایِ کس کوتاه نیست

بندهٔ پیرِ خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطفِ شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی‌مشربیست
عاشقِ دُردی‌کش اندر بندِ مال و جاه نیست

بلبلی برگِ گُلی خوش رنگ در منقار داشت (77)

بلبلی برگِ گُلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌هایِ زار داشت

گفتمش در عین وصل‌، این ناله و فریاد چیست؟
گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود، از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و نازِ ما با حُسنِ دوست
خُرَّم آن کز نازنینان‌، بختِ برخوردار داشت

خیز تا بر کِلکِ آن نقاش‌، جان افشان کنیم
کـ‌این همه نقشِ عجب در گردشِ پرگار داشت

گر مریدِ راهِ عشقی فکرِ بدنامی مکن
شیخِ صنعان خرقه رهنِ خانهٔ خَمّار داشت

وقتِ آن شیرین قلندر خوش که در اَطوارِ سیر
ذکرِ تسبیحِ مَلَک در حلقهٔ زُنّار داشت

چشمِ حافظ زیرِ بامِ قصرِ آن حوری سرشت
شیوهٔ جَنّاتُ تَجری تَحتِهَا الاَنهار داشت