فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
ای ز گلزار جمالت یاسمن پا کوفته
وز صواب هر خطایت صد ختن پا کوفته
ای بزاده حسن تو بیواسطه هر مرد و زن
وآنگه اندر باغ عشقت مرد و زن پا کوفته
ای رخ شاهانهات آورده جان پروانهای
صد هزاران شمع دل اندر لگن پا کوفته
ای دماغ عاشقان پرباده منصوریت
تا دو صد حلاج عشقت بر رسن پا کوفته
لاغری جان ز ذوقت آن چنان فربه شده
مینگنجد در جهان در خویشتن پا کوفته
هدهدان اندر قفس چون زان سلیمان خوش شدند
راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته
جان عاشق لامکان و این بدن سایه الست
آفتاب جان به رقص و این بدن پا کوفته
قهقهه شادان عشقش کرد مجلس پرشکر
بوالحزن شادان شده با بوالحسن پا کوفته
روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بکاشت
در میان نرگس و گل جسم من پا کوفته
ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته
گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته
زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب
روشنایی کی فزاید سرمه ناکوفته
عاشقان با عاقلان اندرنیامیزد از آنک
درنیامیزد کسی ناکوفته با کوفته
عاقلان از مور مرده درکشند از احتیاط
عاشقان از لاابالی اژدها را کوفته
مردم چشم از خیالت چون شود پی کوب عشق
فرقها پیدا شود از کوفته تا کوفته
از شکار تو به بیشه جان شیران خون شده
در هوای قاف قربت پر عنقا کوفته
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
عاشقان چون اخترانش راه بالا کوفته
لا چو لالایان زده بر عاشقانش دست رد
غیرت الا شده بر مغز لالا کوفته
حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط
اشترانشان زیر بار از راه اعضا کوفته
ساربان این غزل گو تا ز بعد خستگی
اشتران را مست بینی راه بطحا کوفته
تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
هر زمان گوید که چونی ای دل بیچون شده
دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند
تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چونک کردم رو به بالا من بدیدم یک مهی
فتنه خورشید گشته آفت گردون شده
ذرهها اندر هوا و قطرهها در بحرها
در دماغ عاشقانش باده و افیون شده
واعظ عقل اندرآمد من نصیحت کردمش
خیز مجلس سرد کردی ای چو افلاطون شده
پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش
مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون شده
ای به میدانهای وحدت گوی شاهی باخته
جمله را عریان بدیده کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
چشم بگشا جانها بین از بدن بگریخته
جان قفس را درشکسته دل ز تن بگریخته
صد هزاران عقلها بین جانها پرداخته
صد هزاران خویشتن بیخویشتن بگریخته
گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم
چون درآمد مست و خندان آن ز من بگریخته
صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان
صد هزاران بلبل آن سو از چمن بگریخته
این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده
صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده
مخلص کشتی ز باد و غرقه کشتی ز باد
هم بدو زنده شدهست و هم بدو بیجان شده
باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو
ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت خوان شده
بادها را مختلف از مروحه تقدیر دان
از صبا معمور عالم با وبا ویران شده
باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار
مروحه دیدن چراغ سینه پاکان شده
هر که بیند او سبب باشد یقین صورت پرست
و آنک بیند او مسبب نور معنی دان شده
اهل صورت جان دهند از آرزوی شبهای
پیش اهل بحر معنی درها ارزان شده
شد مقلد خاک مردان نقلها ز ایشان کند
و آن دگر خاموش کرده زیر زیر ایشان شده
چشم بر ره داشت پوینده قراضه میبچید
آن قراضه چین ره را بین کنون در کان شده
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
از چه لرزد آن ظریف سر به سر ایمان شده
همچو ماهی میگدازی در غم سرلشکری
بینمت چون آفتابی بیحشم سلطان شده
چند گویی دود برهان است بر آتش خمش
بینمت بیدود آتش گشته و برهان شده
چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان بگو
بینمت همچون مسیحا بر سر کیوان شده
ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رسته از این و آن و آن و آن شده
بس کن ای مست معربد ناطق بسیارگو
بینمت خاموش گویان چون کفه میزان شده
کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته
خوش بود این جسمها با جانها آمیخته
این صدفهای دل ما با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده کفر ایمان یک شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا روزی که آن معشوق جانهای لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزه مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف
قفلهای بیوفایی با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی
ز آنک هر حرفی از این با اژدها آمیخته
یک دمی مهلت دهم تا پستتر گیرم سخن
ز آنک تند است این سخن با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آن جا با عزیزی عهد بسته یک شده
پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
گرچه این جا هست جانها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان جانها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان با اولش یک سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی
کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نهای زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس
میکنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش
چشمها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین گر او بخواهد لیک نی زانهاستی
مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی
شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او الا بلای بیخودی
بنگر اندر من که خود را در بلا افکندهام
از حلاوتها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد گر کسی قربان کند
در هوای بیخودی و از برای بیخودی
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی سروری کاسد شود
ای سری و سروریها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آنها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود ای کدخدای بیخودی
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم حیف میآید مرا
غمزه کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفه تازهای
نی به پستان وفای آن سلیطه شیرکی
خود ببینی چونک بگشاید اجل چشمت ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن پند کم ده بند خواجه بس قوی است
میکشد زنجیر مهرش بیمدد زنجیرکی