فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

گر ز دستِ زلفِ مُشکینت خطایی رفت رفت (83)

گر ز دستِ زلفِ مُشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندویِ شما بر ما جفایی رفت رفت

برقِ عشق ار خرمنِ پشمینه پوشی سوخت سوخت
جورِ شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

در طریقت رنجشِ خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

عشقبازی را تحمل باید ای دل، پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

گر دلی از غمزهٔ دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی
گر میانِ همنشینان ناسزایی رفت رفت

عیبِ حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی؟ گر به جایی رفت رفت

میرِ من خوَش می‌روی کاندر سر و پا میرمت (92)

میرِ من خوَش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خِرامان شو که پیشِ قدِ رعنا میرمت

گفته بودی کی بمیری پیشِ من، تعجیل چیست؟
خوش تقاضا می‌کنی پیشِ تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بتِ ساقی کجاست؟
گو که بِخرامَد که پیشِ سرو بالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودایِ او
گو نگاهی کن که پیشِ چشمِ شهلا میرمت

گفته‌ای لعلِ لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گَه پیش مداوا میرمت

خوش خِرامان می‌روی چشمِ بد از رویِ تو دور
دارم اندر سر خیالِ آن که در پا میرمت

گرچه جایِ حافظ اندر خلوتِ وصلِ تو نیست
ای همه جایِ تو خوَش، پیشِ همه جا میرمت

یاری اندر کس نمی‌بینیم، یاران را چه شد؟ (169)

یاری اندر کس نمی‌بینیم، یاران را چه شد؟
دوستی کِی آخر آمد؟ دوست‌دار‌ان را چه شد؟

آب حیوان تیره‌گون شد، خضر فَرُّخ‌پِی کجاست ؟
خون چکید از شاخِ گل، بادِ بهار‌ان را چه شد؟

کس نمی‌گوید که یاری داشت حقِّ دوستی
حق‌شناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟

لعلی از کانِ مُروّت برنیامد سال‌هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟

شهرِ یاران بود و خاکِ مهر‌بانان این دیار
مهربانی کِی سر آمد؟ شهریار‌ان را چه شد؟

گویِ توفیق و کرامت، در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید، سوار‌ان را چه شد؟

صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هَزاران را چه شد؟

زهره سازی خوش نمی‌سازد، مگر عود‌ش بسوخت؟
کس ندارد ذوقِ مستی، مِی‌گسار‌ان را چه شد؟

حافظ اسرارِ الهی کَس نمی‌داند، خموش
از که می‌پرسی که دورِ روزگار‌ان را چه شد؟

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند (199)

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کارِ دیگر می‌کنند!

مشکلی دارم، زِ دانشمندِ مجلس بازپرس
توبه‌فرمایان، چرا خود توبه کم‌تر می‌کنند؟

گوییا باور نمی‌دارند روزِ داوری
کاین همه قَلب و دَغَل در کارِ داور می‌کنند

یا رب این نُودولَتان را با خَرِ خودْشان نشان
کاین همه ناز از غلامِ تُرک و اَسْتَر می‌کنند

ای گدای خانِقَه، بَرْجَه که در دِیرِ مُغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حُسنِ بی‌پایان او، چندان که عاشق می‌کُشد
زمرهٔ دیگر به عشق از غیب سَر بَر می‌کنند

بر درِ می‌خانهٔ عشق ای مَلَک، تسبیح گوی
کاَندر آن جا، طینَتِ آدم مُخَمَّر می‌کنند

صبح‌دم از عرش می‌آمد خروشی، عقل گفت
«قُدسیان گویی که شعرِ حافظ از بَر می‌کنند»

پیش از اینَت بیش از این اندیشهٔ عُشّاق بود (206)

پیش از اینَت بیش از این اندیشهٔ عُشّاق بود
مِهرورزیِ تو با ما شُهرهٔ آفاق بود

یاد باد آن صحبتِ شب‌ها که با نوشین لبان
بحثِ سِرِّ عشق و ذکرِ حلقهٔ عُشّاق بود

پیش از این کاین سقفِ سبز و طاقِ مینا بَرکِشند
مَنظَرِ چشمِ مرا ابرویِ جانان طاق بود

از دَمِ صبحِ ازل تا آخرِ شامِ ابد
دوستی و مِهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حُسنِ مَه رویانِ مجلس گرچه دل می‌بُرد و دین
بحثِ ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بود

بر درِ شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بِنْشَستَم خدا رزّاق بود

رشتهٔ تسبیح اگر بُگْسَست معذورم بدار
دستم اندر دامنِ ساقیِ سیمین ساق بود

در شبِ قدر ار صَبوحی کرده‌ام، عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنارِ طاق بود

شعرِ حافظ در زمانِ آدم اندر باغِ خُلد
دفترِ نسرین و گُل را زینتِ اوراق بود

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود (212)

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
وز لبِ ساقی شرابم در مَذاق افتاده بود

از سرِ مستی دگر با شاهدِ عهدِ شباب
رجعتی می‌خواستم لیکن طلاق افتاده بود

در مقاماتِ طریقت هر کجا کردیم سِیر
عافیت را با نظربازی فِراق افتاده بود

ساقیا جامِ دَمادَم ده که در سِیرِ طریق
هر که عاشق‌وَش نیامد در نفاق افتاده بود

ای مُعَبِّر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخوابِ صبوحی هم وثاق افتاده بود

نقش می‌بستم که گیرم گوشه‌ای زان چشمِ مست
طاقت و صبر از خَمِ ابروش طاق افتاده بود

گر نکردی نصرتِ دین، شاه یحیی، از کَرَم
کار مُلک و دین ز نظم و اِتِّساق افتاده بود

حافظ آن ساعت که این نظمِ پریشان می‌نوشت
طایرِ فکرش به دامِ اشتیاق افتاده بود

در ازل هر کو به فیضِ دولت ارزانی بُوَد (218)

در ازل هر کو به فیضِ دولت ارزانی بُوَد
تا ابد جامِ مرادش همدمِ جانی بُوَد

من همان ساعت که از مِی خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بُوَد

خود گرفتم کَافکَنَم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گُل بر خِرقه رنگِ مِی مسلمانی بُوَد

بی چراغِ جام در خلوت نمی‌یارم نشست
زان که کُنجِ اهلِ دل باید که نورانی بُوَد

همتِ عالی طلب جامِ مُرَصَّع گو مباش
رند را آبِ عِنَب یاقوتِ رُمّانی بُوَد

گرچه بی‌سامان نماید کارِ ما، سهلش مبین
کاندر این کشور گدایی، رَشکِ سلطانی بُوَد

نیک نامی خواهی ای دل با بَدان صحبت مدار
خودپسندی جانِ من بُرهانِ نادانی بُوَد

مجلسِ اُنس و بهار و بحثِ شعر اندر میان
نَستَدَن جامِ مِی از جانان گران جانی بُوَد

دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب
ای عزیزِ من! نه عیب آن بِه که پنهانی بود؟

ابرِ آذاری برآمد بادِ نوروزی وزید (240)

ابرِ آذاری برآمد بادِ نوروزی وزید
وَجهِ مِی می‌خواهم و مُطرب، که می‌گوید رسید؟

شاهدان در جلوه و من شرمسارِ کیسه‌ام
بارِ عشق و مُفلسی صَعب است، می‌باید کشید

قَحطِ جُود است آبروی خود نمی‌باید فروخت
باده و گُل از بهایِ خرقه می‌باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبحِ صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

دامنی گر چاک شد در عالمِ رندی چه باک
جامه‌ای در نیکنامی نیز می‌باید درید

این لطایف کز لبِ لَعلِ تو من گفتم، که گفت؟
وین تَطاول کز سرِ زلفِ تو من دیدم، که دید؟

عدلِ سلطان گر نپرسد حالِ مظلومانِ عشق
گوشه‌گیران را ز آسایش طمع باید بُرید

تیرِ عاشق‌کُش ندانم بر دلِ حافظ که زد
این قَدَر دانم که از شعرِ تَرَش خون می‌چکید

یوسفِ گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور (255)

یوسفِ گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور

ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور

گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور

دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور

هان مَشو نومید چون واقِف نِه‌ای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازی‌هایِ پنهان غم مخور

ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کآن را نیست پایان، غم مخور

حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب
جمله می‌داند خدایِ حالْ‌گردان غم مخور

حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شب‌هایِ تار
تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور

برنیامد از تمنّایِ لَبَت کامم هنوز (265)

برنیامد از تمنّایِ لَبَت کامم هنوز
بر امید جامِ لعلت دُردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سرِ زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه‌ای زان آبِ آتش‌گون که من
در میانِ پُختگانِ عشقِ او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلفِ تو را مُشکِ خُتَن
می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب
می‌رود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لبِ جانان به سَهو
اهلِ دل را بویِ جان می‌آید از نامم هنوز

در ازل داده‌ست ما را ساقیِ لعلِ لبت
جرعهٔ جامی که من مَدهوشِ آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشَدَت آرامِ جان
جان به غم‌هایش سپردم، نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش
آب حیوان می‌رود هر دَم ز اقلامم هنوز