فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

پادشاها لشکر توفیق همراه تواند (34)

پادشاها لشکر توفیق همراه تواند
خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره می‌کنی

با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت
آگهی و خدمت دل‌های آگه می‌کنی

با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغة الله می‌کنی

آن که ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد
فرصتت بادا که هفت و نیم با ده می‌کنی

صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب (2)

صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب
فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب

خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب

از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب

از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع
در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب

شاهد و مطرب به دست‌افشان و مستان پایکوب
غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب

تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد
می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب

صورت خوبت نگارا خوش به آیین بسته‌اند (10)

صورت خوبت نگارا خوش به آیین بسته‌اند
گوییا نقش لبت از جان شیرین بسته‌اند

از برای مقدم خیل و خیالت مردمان
زاشک رنگین در دیار دیده آیین بسته‌اند

کار زلف توست مشک‌افشانی و نظارگان
مصلحت را تهمتی بر نافهٔ چین بسته‌اند

یارب آن روی است و در پیرامنش بند کلاه
یا به گرد ماه تابان عقد پروین بسته‌اند

خط سبز و عارضت را نقش بندان خطا
سایبان از عنبر تر گرد نسرین بسته‌اند

جمله وصف عشق من بودست و حسن روی تو
آن حکایتها که بر فرهاد و شیرین بسته‌اند

حافظا محض حقیقت گوی یعنی سر عشق
غیر از این گویی خیالاتی به تخمین بسته‌اند

بلبل اندر ناله و، گُل خندهٔ خوش می‌زند (29)

بلبل اندر ناله و، گُل خندهٔ خوش می‌زند
چون نسوزد دل که دلبر در وِی آتش می‌زند؟

زاهدا، از تیرِ مژگانش حذر کردن چه سود؟
زخمِ پنهانم به ابروی کَمانکش می‌زند

ناخوشی‌ها دیده‌ام از زاهدِ پشمینه‌پوش
من غلامِ مطربم کابریشمِ خوش می‌زند

محتسب، با ساغرِ رندان شکستن، روز و شب
بادهٔ سرخ از صراحیّ منقّش می‌زند

حافظ عاشق، به رَغمِ زاهدِ دنیاپرست
بادهٔ نوشین به روی یارِ مهوش می‌زند

لطف باشد گر نپوشى از گداها، روت را (41)

لطف باشد گر نپوشى از گداها، روت را
تا به کام دل ببیند دیدهٔ ما، روت را

همچو هاروتیم دایم در بلاى عشق زار
کاشکى هرگز ندیدى دیدهٔ ما، روت را

کى شدى هاروت در چاه زنخدانش اسیر
گر نگفتى شمه‌اى از حسن او ماروت را

بوى گل برخاست گویى در چمن‌ها، روت بود
بلبلان مستند گویى دیده چون ما، روت را

تا به کى با تلخى هجر تو سازد اى صنم
روى بنما تا ببیند حافظ ما، روت را

تا جمالت عاشقان را زد به وصل خود صلا (42)

تا جمالت عاشقان را زد به وصل خود صلا
جان و دل افتاده‌ اندر زلف و خالت در بلا

آنچه جان عاشقان از دست هجرت مى‌کشد
کس ندیده در جهان جز کشتگان کربلا

ترک ما گر مى‌کند رندى و مستى جان من
ترک مستورى و زهدت کرد باید اولا

وقت عیش و موسم شادى و هنگام طرب
پنجروز ایّام عشرت را غنیمت دان دلا

حافظا گر پایبوس شاه دستت مى‌دهد
یافتى در هر دو عالم رتبت عز و علا