فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری
جان به جانان کی رسانی دل به حضرت کی بری
جعفر طیاروار ار آب و از گل کی رهی
تا نخندی اندر آتش همچو زر جعفری
دل نبیند آنک باشد جسم و جان را او حجاب
سر ندارد آنک بنهد پا در این ره سرسری
تا دو چشمت بسته باشد اندر این بازارگاه
سخت ارزان میفروشی لیک انبان میخری
در دو چَشمِ مَن نِشین اِی آن که از مَن مَنتری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتری
تا که سَرو از شرمِ قَدَت قدِ خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسنتری
وقتِ لطف ای شمعِ جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشنتری
بیگهان شد هر رفتن سوی روزن ننگری
آتشی اندرزنی از سوی مه در مشتری
منگر آخر سوی روزن سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزنهای غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
ششجهت گوسالهای زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چونک شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام زلف کافرت ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و پیشم آ گر کافری
گفتمش این لافها از شمس تبریزیستت
گفت آری و برون آورد مِهر دلبری
در میان جان نشین کامروز جان دیگری
کاین جهان خیره است در تو کز جهان دیگری
خوش خرام ای سرو جان کامروز جان دیگری
خوش بخند ای گلستان کز گلستان دیگری
آب خلقان رفت جمله در هوای آب و نان
یوسفا در قحط عالم آب و نان دیگری
تو جهان زندگی و این جهان بندگی
تو ز شاه شه نشان والله نشان دیگری
عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی
وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی
داغ سلطان مینهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی
آفتابش تافته در روزن هر عاشقی
ما پریشان ذره وار اندر پریشان آتشی
الصلا ای عاشقان کاین عشق خوانی گسترید
بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی
عکس این آتش بزد بر آینه گردون و شد
هر طرف از اختران بر چرخ گردان آتشی
آخر ای دلبر تو ما را مینجویی اندکی
آخر ای ساقی ز غم ما را نشویی اندکی
آخر ای مطرب نگویی قصه دلدار ما
گر نگویی بیشتر آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی گر ببویی اندکی
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی
کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی
صد هزاران خانه هستی به آتش درزده
تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی
ما دوسر چون شانهایم ایرا همیزیبد به عشق
در سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی
در چنین شمعی نمیبینی که از سلطان عشق
دم به دم در میرسد پروانه دیوانگی
پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو کون
تا شنیدند از خرد افسانه دیوانگی
کفشهای آهنین جان پاره کرد اندر رهش
چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی
عقل آمد با کلید آتشین آن جا ولیک
جز کلید او نبد دندانه دیوانگی
چونک عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی
چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی
چون قضای آسمانی توبهها را بشکنی
منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد
بنگر آخر در میی کاندر سرم میافکنی
اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی
مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف
از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی
چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه
کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی
چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن
در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی
ای خوشا عیشی که باشد ای خوشا نظارهای
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پارهای
هر طرف آید به دستش بیصراحی بادهای
هر طرف آید به چشمش دلبری عیارهای
دلبری که سنگ خارا گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا تا شود هشیارهای
باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت
لاجرم در عشق آن لب جان شده میخوارهای
صبحدم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کارهای
یک صراحی پیشم آورد آن حریف نیک خو
گشت جانم زان صراحی بیخودی خمارهای
در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چارهای
آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایهای
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهای
آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زند
وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایهای
عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی رقصان کنی
عشق سازی عقل سوزی طرفهای خودرایهای
چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق او
ز آنک در دیده بدیده جان از آن سر پایهای
قهر صد دندان ز لطفش پیر بیدندان شده
عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایهای
صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری
وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایهای
کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو
بر نهان و آشکارش مینگر از قایهای