فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی (2807)

گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی
در درون ظلمت سودا ورا داناییی

یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی

مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالاییی

موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاییی

عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی

مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی

عشق یکتا دزد شب رو بود اندر سینه‌ها
عقل را خفته بگیرد دزددش یکتاییی

پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند
بعد از آن غرقاب کی باشد تو را خودراییی

رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی

دوش دیدم عشق را می‌کرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر خون انداییی

هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گرچه او پستی رود باشد بر آن بالاییی

گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان داراییی

یک دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها ببین
هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی

یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی

چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر
گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی

نام مخدومی شمس الدین همی‌گو هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی

خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی

خون چو می‌جوشد منش از شعر رنگی می‌دهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی

من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان ساییی

در هوای سایه‌ای عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی

چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی

چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم
در طلب می‌داردم از بوی و از بویاییی

آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی

عقل در دهلیز عشقش خاکروبی بی‌دلی
ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی

او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من
من نمی‌تانم که گویم نیستش بیناییی

من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی

گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فرداییی

در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی

و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او
عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی

چون خیالش نیم شب در سینه آید می‌نگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی

در شکرریز لبش جان‌ها به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بوده‌ست شکرخاییی

چون میی در عشق او تا کهنه‌تر تو مستتر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی

سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاییی

این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطره‌ای گشته‌ست و ننماید همی‌دریاییی

بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش
می‌کند آن زلف عنبر مشک و عنبرساییی

چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیباییی

گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی

گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا
ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی

جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی

نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند
ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی

نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشاییی

ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی

گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی (2808)

گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
و آنک نفی محض باشد گرچه اثباتی کنی

آنک او رد دل است از بددرونی‌های خویش
گر نفاقی پیشش آری یا که طاماتی کنی

ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او یا ترک زلاتی کنی

آن تکلف چند باشد آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی

او به صحبت‌ها نشاید دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش قضاگو دفع حاجاتی کنی

مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی

آن مراعات تو او را در غلط‌ها افکند
پس ملازم گردد او وز غصه ویلاتی کنی

آن طرب بگذشت او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی

آن کسی را باش کو در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور کش هاتی کنی

از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی یا که چون لاتی کنی

ور نه بگریز از دگر کس تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی

ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی (2809)

ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی
زهره آمد ز آسمان و می‌زند سرخوانیی

جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل
می‌کند عجل سمین را از کرم بریانیی

روز مهمانی است امروز الصلا جان‌های پاک
هین ز سرها کاسه زیبا در چنین مهمانیی

بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا
بوی خوش می‌آیدم از قلیه و بورانیی

می‌کشید آن بو مرا تا جانب مطبخ شدم
مطبخی پرنور دیدم مطبخی نورانیی

گفتمش زان کفچه‌ای تا نفس من ساکن شود
گفت رو کاین نیست ای جان بهره انسانیی

چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم
در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی

ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی (2810)

ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی
وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی

ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانیی

دم به دم خط می‌دهد جان‌ها که ما بنده توایم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی

تا چه می‌بینند جان‌ها هر دمی در روی تو
وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی

از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی

این چه جام است این که گردان کرده‌ای بر جان‌ها
آب حیوان است این یا آتشی روحانیی

این چه سر گفتی تو با دل‌ها که خصم جان شدند
این چه دادی درد را تا می‌کند درمانیی

روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی

شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی

از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی (2811)

از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی
با همه خویشان گرفته شیوه‌ی بیگانگی

وحشِ صحرا گشته و رسوایِ بازاری شده
از هوایِ خانه‌یِ او صد هزاران خانگی

صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی
عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی

من ز شمعِ عشق او نان پاره‌ای می‌خواستم
گفت بنویسید توقیعش پیِ پروانگی

ای گشاده قلعه‌های جان به چشم ِ آتشین
ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی

ای خداوند شمسِ دین صد گنج خاک است پیشِ تو
تا چه باشد عاشق بیچاره‌ای یک دانگی !

صد غریو و بانگ اندر سقفِ گردون افکنیم
من نی‌ام در عشق پابرجایِ تو یک بانگی

عقل را گفتم میانِ جان و جانان فرق کن
شانه‌ی عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی

ای دهان آلوده جانی از کجا می خورده‌ای (2812)

ای دهان آلوده جانی از کجا می خورده‌ای
و آن طرف کاین باده بودت از کجا ره برده‌ای

با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشته‌ای
با کدامین پای راه بی‌رهی بسپرده‌ای

با کدامین دست بردی حادثات دهر را
از جمال دلربایی آینه بسترده‌ای

نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی
نی هزاران بار تو در زندگی خود مرده‌ای

نی هزاران بار اندر کوره‌های امتحان
درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسرده‌ای

نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی
نی تو بر پشت فلک پاهای خود افشرده‌ای

چون از این ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو
از ورای این همه تو چونک اهل پرده‌ای

چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو
کز درون بحر دانش صافیی نی درده‌ای

گفت جانم کز عنایت‌های مخدوم زمان
صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کرده‌ای

گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل
از ورای این نشان‌ها که به گفت آورده‌ای

بی علاج و حیله‌ها گر سنگ باشی در زمان
گوهری گردی از آن جنسی که تو نشمرده‌ای

سلب‌العشق فادی، حصل‌الیوم مرادی(3190)

سلب‌العشق فادی، حصل‌الیوم مرادی
بزن ای مطرب عارف، که زهی دولت و شادی

اذن‌العشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا
هله ای مژده شیرین، چه نسیمی و چه بادی!

کتب‌الروح سراحی الکاس صیاحی
ز تو اندر دورانم، که ره دور گشادی

لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی
چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟!

نه که بر کعبهٔ اعظم دورانست و طوافی؟
دورانی و طوافی لک، یا اهل ودادی

فتح‌العشق رواقا فاجیبوه سباقا
هله در گلشن جان رو، چو مریدی و مرادی

لتری فیه خمورا، و نشاطا و سرورا
که چنان عیش ندیدی تو از آن روز که زادی

انا قصرت کلامی، فتفضل بتمامی
بگشا شرح محبت هله بر رغم اعادی

حد و اندازه ندارد ناله‌ها و آه را (3)

حد و اندازه ندارد ناله‌ها و آه را
چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را

راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او
روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را

چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل
خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را

عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم
می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را

ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم
رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را

هیچ کس با صد بصیرت ذرهٔ نشناسدش
گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را

مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست
چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را

بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش
لیک آستان درش لازم بود درگاه را

آستانش چشم من شد جان من چون کاه گشت
کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را

ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از سوی
کین دلم در خواب می‌بیند چنان ناگاه را

گشته من زیر و زبر از صرصر هجران تو
تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم
درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را
درنگر رخسار این دیوانهٔ بی‌خویش را

عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد
آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را

تا ز موی او در آویزان شدست این جان من
فرق نکند این دل من نوش را و نیش را

ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان
گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را

صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود
آنچنان صدقات اولیتر چنین درویش را

گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را
ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را

وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی
کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را

گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها
پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را

گر تو این معشوقه را با پیرهن گیری کنار
بی‌کنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را

آن خداوند شمس دین را جان بسی لابه کند
منتظر جان بر لب من از پی آریش را

ای برای آفتابت فتنه گشته آفتاب
روی سرخ من توی از روی زردم رو متاب

مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشه‌ای (39)

مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشه‌ای
با دو یار رازدان و هم‌ره و هم توشه‌ای

اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش
جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشه‌ای

پست و بالای نهاد من هوای او گرفت
چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشه‌ای

من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوش‌ها
خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشه‌ای

عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغایی‌ست
گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشه‌ای

وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد
وحی جبریل امین سوزندهٔ وسواس شد
کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟!
کی توان پوشیدن این عیش پدید و فاش را

جام مستوری که خام عشق او اندر کشید
در قلاشی می‌بسوزد عالم قلاش را

هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او
لیک شاهان را نباشد چه بود آلتون‌تاش را؟!

این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او
می‌بسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را

نزد آن خورشید شمس‌الدین تبریزی برید
از دل من زاری و افغان و این غوغاش را

عشق شمس‌الدین چو خمر و جان من چون کاس شد
از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد
مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد
بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد

یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل
جمله شادی تا به شیر مادر استفراغ کرد

کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف
سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد

نور شمس‌الدین خداوندم عدم را هست کرد
چه عجب گر شورهٔ را او به باغ و راغ کرد

در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود
زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد

جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را
در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را

دوش از مسجد سویِ میخانه آمد پیرِ ما (10)

دوش از مسجد سویِ میخانه آمد پیرِ ما
چیست یارانِ طریقت بعد از این تدبیرِ ما؟

ما مریدان روی سویِ قبله چون آریم چون؟
روی سویِ خانهٔ خَمّار دارد پیرِ ما

در خراباتِ طریقت ما به هم منزل شویم
کاین‌چنین رفته‌ است در عهدِ ازل تقدیرِ ما

عقل اگر داند که دل در بندِ زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پیِ زنجیرِ ما

رویِ خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیرِ ما

با دلِ سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آهِ آتشناک و سوزِ سینهٔ شبگیرِ ما؟

تیرِ آهِ ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جانِ خود پرهیز کن از تیرِ ما